مشخصات کتاب

‌سرشناسه : نوحه من ماندمو مهجور از او شجاعی، نوحه من ماندمو مهجور از او محمد، ۱۳۴۳ - ، گردآورنده
عنوان و نام پدیدآور : شبنم احساس: مناجات و سروده‌هایی درباره شش گوهر مدینـه/ بـه کوشش محمد شجاعی.
مشخصات نشر : تهران : مشعر، ۱۳۸۴.
مشخصات ظاهری : ۴۴۸ ص.
شابک : ۲۵۰۰۰ ریـال: 9647635958 ؛ ۴۴۰۰۰ ریـال: چاپ سوم‌978-964-7635-95-0 :
وضعیت فهرست نویسی : فاپا
یـادداشت : چاپ سوم: ۱۳۸۹.
یـادداشت : نمایـه.
موضوع : شعر مذهبی -- مجموعه‌ها
موضوع : شعر فارسی -- مجموعه‌ها
رده بندی کنگره : PIR۴۰۷۱/ش۳ش۲ ۱۳۸۴
رده بندی دیویی : ۸فا۱/۰۰۸۳۱
شماره کتابشناسی ملی : م‌۸۴-۳۳۶۰۱
ص:1

اشاره

ص: 23

پیش‌گفتار

در یکی از جلسات هفتگی شعر، روزی شاعری درون تعجیل فرج حضرت ولی‌عصر (عج) سروده خود را با آب‌وتاب خواند، بـه قدری این شعر، سست و ضعیف بود کـه استاد جلسه گفت: خدا کند این شعر، ظهور آقا امام زمان علیـه السلام را بـه تأخیر نیندازد.
متأسفانـه برخی از اشعار مذهبی ما چنین است، بگذریم از «نظم» هایی کـه نـه‌تنـها «دیوان سیـاه‌کن» هست که موجب روسیـاهی شاعر را نیز فراهم مـی‌سازد و برخی بی‌مایـه نیز با خواندن آن اشعار بی‌پایـه، آگاهانـه و یـا ناآگاهانـه بـه مقام شامخ اهل‌بیت علیـهم السلام اهانت روا مـی‌دارند و مکتب تربیتی آنان را زیر سؤال مـی‌برند.
گردآورنده ضمن تنظیم شعرها بر اساس قرن شاعر از گذشته بـه حال، کوشش کرده اشعاری را انتخاب کند کـه نـه آن‌چنان سست و ضعیف باشد کـه ارزش شعر دینی را پایین آورد و نـه آن‌چنان پیچیده و ناآشنا و یـا دارای تصویرهای دور از ذهن باشد کـه فهم آن را دشوار سازد و به همـین جهت گاه بیت‌هایی از یک قصیده یـا مثنوی و گاهی غزل را کـه مناسب با این مجموعه نمـی‌دیده حذف کرده و یـا برخی از کلمات و تعبیرات آن را بـه ذوق خود تغییر داده است. نوحه من ماندمو مهجور از او و اگر گاهی شعری آورده کـه از این قاعده پیروی نمـی‌کند، بـه جهت عدم دسترسی وی بـه شعر بهتر بوده هست و از همـین روست کـه فصل‌های کتاب نیز بـه یک اندازه نیست.
به امـید روزی کـه شعر آیینی ما «هنری» و از قوت، استحکام، روانی، خوش‌آهنگی، خوش‌ترکیبی، شور، احساس، عاطفه، پیـام، تعهّد، نوآوری، تخیّل، تصویرپردازی و مضمون‌آفرینی برخوردار باشد و به عبارت دیگر، هم «نوشتنی» و هم «خواندنی» باشد و بتواند درون درون و برون، انقلاب و تحول ایجاد کند، و این نوع «بیت» هست که هر کـه بگوید پاداش آن یک «بیت» بهشتی است. نوحه من ماندمو مهجور از او (1) 1
محمد شجاعی

1- . امام صادق علیـه السلام مـی‌فرماید: «مَنْ قالَ فینا بَیْتَ شِعْرٍ بَنَی اللَّهُ تَعالی لَهُ بَیْتاً فِی الْجَنَّةٍ؛ هر یک بیت شعر درباره ما بگوید، خدای تعالی، خانـه‌ای درون بهشت به منظور او بنا مـی‌کند. «سفینة البحار، ج 1، ص 116، ذیل کلمـه بیت».
ص: 25

مناجات‌

اشاره

ص: 27

ملکا

ملکا ذکر تو گویم کـه تو پاکی و خدایی‌نروم جز بـه همان ره کـه توام راهنمایی
همـه درگاه تو جویم، همـه از فضل تو پویم‌همـه توحید تو گویم کـه به توحید سزایی
تو حکیمـی، تو عظیمـی، تو کریمـی، تو رحیمـی‌تو نماینده فضلی، تو سزاوار ثنایی
بری از رنج و گدازی، بری از درد و نیـازی‌بری از بیم و امـیدی، بری از چون و چرایی
بری از خوردن و خفتن، بری از شرک و شبیـهی‌بری از صورت و رنگی، بری از عیب و خطایی
نتوان وصف تو گفتن کـه تو درون فهم نگنجی‌نتوان شبه تو گفتن کـه تو درون وهم نیـایی
همـه عزّی و جلالی، همـه علمـی و یقینی‌همـه نوری و سروری، همـه جودی و جزایی
همـه غیبی تو بدانی، همـه عیبی تو بپوشی‌همـه بیشی تو بکاهی، همـه کمّی تو فزایی

ص: 28

لب و دندان «سنائی» همـه توحید تو گویدمگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی

سنایی غزنوی (حدود 473- 525 که تا 545 ه. ق)

جلای دل‌

ذوالجلالا! جلای دل تو دهی‌مرهم ریش خستگان تو نـهی
تشنگانیم ژاله‌ای برسان‌وزنوالت نواله‌ای برسان
بس غریبیم، چاره‌ساز تویی‌بس گداییم بی‌نیـاز تویی
تا نبخشی ز غم نشودرحمتی کن، خزینـه کم نشود
همـه بر درگه تو معتکفیم‌به گناه گذشته معترفیم
کرمت را نگاه مـی‌داریم‌دامنت را زدست نگذاریم
بر نخیزیم از آستانـه توننشینیم جز بـه خانـه تو
جز بـه درگاه تو ندارم راه‌نبرم جز بـه حضرت تو پناه
جرم، بسیـار گشت، غفران کو؟گنـه از حد گذشت، احسان کو
بنده گر درون گنـه گرفتار است‌نامـی از نامـهات غفّار است
من پلید گناه و تو پاکی‌جز نژندی چه زاید از خاکی

آه! گر لطف تو نگیرد دست‌از این هول چون تواند رست؟!

سنایی غزنوی (حدود 473- 525 که تا 545 ه. ق)

راه باریک‌

خدایـا تویی بنده را دستگیربود بنده را از خدا ناگزیر
به بخشایش خویش یـاریم ده‌زغوغای خود رستگاریم ده
تو را خواهم از هر مرادی کـه هست‌که آید بـه تو هر مرادی بـه دست

ص: 29

در آن روضه خوب کن جای ماببر نقش ناخوبی از رای ما
نـه من چاره خویش دانم نـه‌تو دانی، چنان کن کـه دانی و بس
من آن ذرّه خردم از دیده دورکه نیروی تو بر من افکند نور
به اول سخن دادی‌ام دستگاه‌به آخر قدم نیز، بنمای راه
صفایی ده این خاک تاریک راکه بـه بیند این راه باریک را
بر آنم کزین ره بدین تنگنای‌به خشنودی تو دست و پای
حفاظت چنان باد درون کار من‌که خشنود گردی زگفتار من
چو از راه خشنودی آیم برت‌نپیچم سر از قول پیغمبرت

نظامـی گنجوی (533 که تا 540- 599 که تا 602 ه. ق)

آنچه هستی تویی‌

خدایـا جهان پادشایی تو راست‌زما خدمت آید خدایی تو راست
همـه زیر دستیم و فرمان‌پذیرتویی یـاوری ده، تویی دستگیر
چو اول شب آهنگ خواب آورم‌به تسبیح نامت شتاب آورم
چو خواهم زتو روز و شب یـاوری‌مکن شرمسارم درون این داوری
چو نام توام جان‌نوازی کندبه من دیو کی دست یـازی کند؟
تو گفتی کـه هر کـه در رنج و تاب‌دعایی کند من کنم مستجاب
بلی کار تو بنده پروردن است‌مرا کار با بندگی است
در این نیم‌شب کز تو جویم پناه‌به مـهتاب فضلم بر افروز راه

نگه دارم از رخنـه رهزنان‌مکن شاد بر من دل دشمنان
به هر گوشـه کافتم ثنا خوانمت‌به هر جا کـه باشم خدا دانمت
بزرگا! بزرگی دها! بی‌کسم‌تویی یـاوری بخش و یـاری رسم
نیـاوردم از خانـه چیزی نخست‌تو دادی؛ همـه چیز من چیز توست
عقوبت مکن عذرخواه آمدم‌به درگاه تو روسیـاه آمدم

ص: 30

خداوند مایی و ما بنده‌ایم‌به نیروی تو یک بـه یک زنده‌ایم
بر آن دارم ای مصلحت خواه من‌که باشد سوی مصلحت راه من
رهی پیشم آور کـه فرجام کارتو خشنود باشنی و من رستگار
امـیدم بـه تو هست زاندازه بیش‌مکن ناامـیدم زدرگاه خویش
تو دادی مرا پایگاه بلندتوام دستگیر اندرین پای‌بند
سری را کـه بر سر نـهادی کلاه‌مـینداز درون پای هر خاک راه
دلی را کـه شد بر درت رازدارزدریوزه هر دری بازدار
نکو کن چو کردار خود، کار من‌مکن کار با من بـه کردار من
«نظامـی» بدین بارگاه رفیع‌نیـارد بجز مصطفی را شفیع

نظامـی گنجوی (533 که تا 540- 599 که تا 602 ه. ق)

ای همـه هستی‌

ای همـه هستی زتو پیداشده‌خاک ضغیف از تو توانا شده
زیر نشین علمت کاینات‌ما بـه تو قائم چو تو قائم بـه ذات
هستی تو صورت پیوند نی‌تو بـه و بـه تو مانند نی
آنچه تغیّر نپذیرد تویی‌و آنکه نمرده هست و نمـیرد تویی
ما همـه فانی و بقا بس تو راست‌ملک تعالی و تقدس تو راست
خاک بـه فرمان تو دارد سکون‌قبه خضراتو کنی بی‌ستون

جز تو فلک را خم چوگان کـه داد؟دیگ جسد را نمک جان کـه داد؟
هر کـه نـه گویـای تو خاموش به‌هر چه نـه یـاد تو فراموش به
ساقی شب دستکش جام توست‌مرغ سحر دستخوش نام توست
پرده بر انداز و برون آی فردگرمنم آن پرده بـه هم درنورد
عجز فلک را بـه فلک وانمای‌عقد جهان را زجهان واگشای
نسخ کن این آیت ایـام رامسخ کن این صورت اجرام را

ص: 31

آب بریز آتش بیداد رازیرتر از خاک نشان باد را
دفتر افلاک شناسان بسوزدیده خورشید پرستان بدوز
تا بـه تو اقرار خدایی دهندبر عدم خویش گوایی دهند
ای بـه ازل بوده و نابوده ماوای بـه ابد زنده و فرسوده ما
حلقه‌زن خانـه بـه دوش توایم‌چون درون تو حلقه بـه گوش توایم
از پی توست این همـه امـید و بیم‌هم تو ببخشای و ببخش ای کریم
چاره ما ساز کـه بی‌یـاوریم‌گر تو برانی بـه که روی آوریم
دل زکجا وین پر و بال از کجامن کـه و تعظیم جلال از کجا؟!
در صفتت گنگ فرو مانده‌ایم‌من عرف الله فرو خوانده‌ایم
چون خجلیم از سخن خام خویش‌هم تو بیـامرز بـه انعام خویش
پیش تو گربی سر و پای آمدیم‌هم بـه امـید تو خدای آمدیم
یـار شو ای مونس غمخوارگان‌چاره کن ای چاره بیچارگان
بر کـه پناهیم تویی بی‌نظیردر کـه گریزیم تویی دستگیر
جز درون تو قبله نخواهیم ساخت‌گر ننوازی تو کـه خواهد نواخت؟

دست چنین پیش، کـه دارد کـه مازاری از این بیش کـه دارد کـه ما؟
درگذر از جرم کـه خواننده‌ایم‌چاره ما کن کـه پناهنده‌ایم

نظامـی گنجوی (533 که تا 540- 599 که تا 602 ه. ق)

در توفیق‌

خداوندا درون توفیق بگشای«نظامـی» را ره تحقیق بنمای
دلی ده کو یقینت را بشایدزبانی کافرینت را سراید
مده ناخوب را برخاطرم راه‌بدار از ناپسندم دست کوتاه
درونم را بـه نور خود بر افروززبانم را ثنای خود درآموز
خداوندی کـه چون نامش بخوانی‌نیـابی درون جوابش «لن ترانی»

ص: 32

مبرّا حکمش از زودی و دیری‌منزّه ذاتش از بالا و زیری
چو دانستی کـه معبودی تو را هست‌بدار از جست‌وجوی چون و چه دست
زهر شمعی کـه جویی روشنایی‌به وحدانیّتش یـابی‌گوایی
که از خاکی چو گل رنگی برآردکه از آبی چو ما نقشی نگارد
زهی قدرت کـه در حیرت فزودن‌چنین ترتیبها داند نمودن

نظامـی گنجوی (533 که تا 540- 599 که تا 602 ه. ق)

راز نـهانی‌

خداوندا شبم را روز گردان‌چو روزم بر جهان پیروز گردان
شبی دارم سیـاه از صبح نومـیددر این شب روسپیدم کن چو خورشید
تویی یـاری رس فریـاد هر‌به فریـاد من فریـادخوان رس
ندارم طاقت تیمار چندین‌اغثنی یـا غیـاث المستغیثین
به آب دیده طفلان محروم‌به سوز پیران مظلوم
به بالین غریبان بر سر راه‌به تسلیم اسیران درون بن چاه
به داور داور فریـادخواهان‌به یـا رب یـا رب صاحب گناهان
به دامن پاکی دین‌پرورانت‌به صاحب سری پیغمبرانت

به محتاجان درون بر خلق بسته‌به مجروحان خون بر خون نشسته
به دورافتادگان از خان و مانـهابه واپس‌ماندگان از کاروانـها
به وردی کز نوآموزی برآیدبه آهی کز سر سوزی برآید
به ریحان نثار اشک‌ریزان‌به قرآن و چراغ صبح خیزان
به نوری کز خلایق درون حجاب است‌به انعامـی کـه بیرون از حساب است
به مقبولان خلوت برگزیده‌به معصومان آلایش ندیده
به هر طاعت کـه نزدیک صواب است‌به هر دعوت کـه پیشت مستجاب است
بدان آه پسین کز عرش پیش است‌بدان نام مـهین کز عرش پیش است

ص: 33

که رحمـی بر دل پر خونم آوروزین غرقاب غم بیرونم آور
اگر هر موی من گردد زبانی‌شود هر یک تو را تسبیح‌خوانی
هنوز از بی‌زبانی خفته باشم‌ز صد شکرت یکی ناگفته باشم
اگر روزی دهی ور جان ستانی‌تو دانی هر چه خواهی کن تو دانی
به توفیق توام زین گونـه بر پای‌برین توفیق توفیقی بر افزای
من رنجور، بی‌طاقت عیـارم‌مده رنجی کـه من طاقت ندارم
ز من ناید بـه واجب هیچ کاری‌گر از من ناید آید از تو باری
به انعام خودم دلخوش کن این بارکه انعام تو بر من هست بسیـار
ز تو چون پوشم این راز نـهانی؟و گر پوشم تو خود پوشیده دانی

نظامـی گنجوی (533 که تا 540- 599 که تا 602 ه. ق)

ای گنـه آمرز و عذر آموز من!

ای گنـه آمرز و عذر آموز من‌سوختم صدره چه خواهی سوز من
خونم از تشویش تو آمد بـه جوش‌نا جوانمردی بسی کردم بپوش
من زغفلت صد گنـه را کرده سازتو عوض صد گونـه رحمت داده باز

پادشاها درون من مسکین نگرگر ز من هر بد بدیدی درگذر
چون نداستم، خطا کردم ببخش‌آنچه کردم عذر آوردم ببخش
چشم من گر مـی‌نگرید آشکارجان نـهان مـی‌گرید از عشق تو زار
خالقا گر نیک و گر بد کرده‌ام‌هر چه کردم جمله با خود کرده‌ام
عفو کن دون همتی‌های مرامحو کن بی‌حرمتی‌های مرا
یک نظر سوی دل پرخونم آراز مـیان این همـه بیرونم آر
مبتلای خویش و حیران توام‌گر بدم گر نیک هم زان توام
ای ز لطفت ناشده نومـید‌حلقه داغ توام جاوید بس

ص: 34

یـا رب آگاهی ز زاریـهای من‌ناظری بر ماتم شبهای من
ماتمم از حد بشد سوری فرست‌در مـیان ظلمتم نوری فرست
لذّت نور مسلمانیم ده‌نیستی نفس ظلمانیم ده
پایمرد من درین ماتم تو باش‌ندارم دستگیرم هم تو باش
ای خدای بی‌نـهایت جز تو کیست؟چون تویی بی‌حد و غایت جز تو کیست؟
گم شدم درون بحر حیرت ناگهان‌زین همـه سرگشتگی بازم رهان
در مـیان بحر پر خون مانده‌ام‌وز درون پرده بیرون مانده‌ام
نفس من بگرفت سر که تا پای من‌گر نگیری دست من ای وای من
جانم آلوده هست از بیـهودگی‌من ندارم طاقت آلودگی
یـا از این آلودگی پاکم ‌یـا نـه درون خونم کش و خاکم
خلق ترسند از تو، من ترسم زخودکز تو نیکی دیده‌ام، از خویش بد
پادشاها دل بـه خون آغشته‌ایم‌پای که تا سر چون فلک سرگشته‌ایم

با دلی پر درد و جانی پر دریغ‌زاشتیـاقت اشک مـی‌بارم چو مـیغ
رهبرم شو زان کـه گمراه آمدم‌دولتم ده گرچه بیگاه‌آمدم
هر کـه در کوی تو دولتیـار شددر تو گم گشت و زخود بیزار شد
نیستم نومـید و هستم بی‌قراربو کـه درگیرد یکی از صد هزار

عطّار نیشابوری (537- 627 ه. ق)

شوق پروانـه‌

در این دیوان‌سرای ناموافق‌چو پروانـه نبینی هیچ عاشق
چنان درون جان او شوقی هست از دوست‌که نـه از مغز اندیشد نـه از پوست
چو پر زند درون کوی معشوق‌بسوزد درون فروغ روی معشوق
خدایـا زین حدیثم ذوق دادی‌چو پروانـه دلم را شوق دادی
چو من دریـای شوق تو کنم نوش‌زشوق تو چو دریـا مـی‌ جوش

ص: 35

زشوقت درون کفن خفتم بنازم‌زشوقت درون قیـامت سرفرازم
اگر هر ذرّه من گوش گرددزشوق نام تو مدهوش گردد
اگر هر موی من گردد زبانی‌نیـابد جز زنام تو نشانی
گر از هر جزو من چشمـی شود بازنبیند جز تو را درون پرده راز
گر از من ذرّه‌ای ماند و گر هیچ‌تو را خواند، تو را داند، دگر هیچ

عطّار نیشابوری (537- 627 ه. ق)

خوشا

خوشا دردی کـه درمانش تو باشی‌خوشا راهی کـه پایـانش تو باشی
خوشا چشمـی کـه رخسار تو بیندخوشا مُلکی کـه سلطانش تو باشی
خوشا آن دل کـه دلدارش تو گردی‌خوشا جانی کـه جانانش تو باشی
خوشی و خرمـی و کامرانی‌کسی دارد کـه خواهانش تو باشی
همـه شادی و عشرت باشد ای دوست‌در آن خانـه کـه مـهمانش تو باشی
چه باک آید زکس، آن را کـه او رانگهدار و نگهبانش تو باشی

فخرالدّین عراقی (610- 686 ه. ق)

چراغ یقین‌

بیـا که تا برآریم دستی زدل‌که نتوان برآورد فردا ز گل
مپندار از آن درون که هرگز نبست‌که نومـید گردد برآورده دست
همـه طاعت آرند و مسکین نیـازبیـا که تا به درگاه مسکین نواز
چو شاخ برآریم دست‌که بی‌برگ از این بیش نتوان نشست
خداوندگارا نظر کن بـه جودکه جرم آمد از بندگان درون وجود

ص: 36

گناه آید از بنده خاکساربه امـید عفو خداوندگار
کریما بـه رزق تو پرورده‌ایم‌به انعام و لطف تو خو کرده‌ایم
چو ما را بـه دنیـا تو کردی عزیزبه عقبی همـین چشم داریم، نیز
عزیزی و خواری تو بخشی و بس‌عزیز تو خواری نبیند زکس
خدایـا بـه عزت کـه خوارم مکن‌به ذُلّ گنـه شرمسارم مکن
مسلط مکن چون منی بر سرم‌ز دست توبه‌گر عقوبت برم
مرا شرمساری زروی تو بس‌دگر شرمسارم مکن پیش
گرم بر سر افتد زتو سایـه‌ای‌سپهرم بود کهترین پایـه‌ای
تو دانی کـه مسکین و بیچاره‌ایم‌فرو مانده نفس اماره‌ایم
به مردان راهت کـه راهی بده‌وز این دشمنانم پناهی بده
خدایـا بـه ذات خداوندی‌ات‌به اوصاف بی‌مثل و مانندی‌ات
به لبیک حجاج بیت الحرام‌به مدفون یثرب علیـه السلام
به تکبیر مردان شمشیرزن‌که مرد وغا را شمارند زن
به طاعات پیران آراسته‌به صدق جوانان نوخاسته
که ما را درون آن ورطه یک نفس‌زننگ دو گفتن بـه فریـاد رس

امـید هست از آنان کـه طاعت کنندکه بی‌طاعتان را شفاعت کنند
به پاکان کز آلایشم دور داروگر زلتی رفت معذور دار
به پیران پشت از عبادت دوتازشرم گنـه، دیده بر پشت‌پا
که چشمم ز روی سعادت مبندزبانم بـه وقت شـهادت مبند
چراغ یقینم فرا راه دارزبد م دست کوتاه دار
بگردان ز نادیدنی دیده‌ام‌مده دست بر ناپسندیده‌ام
خدایـا بـه ذلت مران از درم‌که صورت نبندد دری دیگرم
چه عذر آرم از ننگ‌تر دامنی؟مگر عجز پیش آورم: کای غنی!
فقیرم بـه جرم و گناهم مگیرغنی را ترحم بود بر فقیر

سعدی شیرازی (606- 690 که تا 694 ه. ق)

ص: 37

رشحه نور

ای خرد را تو کارسازنده‌جان و تن را تو دل نوازنده
روشنایی ببخش از آن نورم‌از درون خویشتن مکن دورم
رشحه نور درون دماغم ریززیت این شیشـه درون چراغم ریز
به تو مـی‌پویم ای پناهم تومگر آری دگر بـه راهم تو
سرم از راه شد، بـه راه آرش‌دست من گیر و در پناه آرش
خجلم من زبینوایی خویش‌شرمسار از گریز پایی خویش
گشته چندین ورق سیـاه از من‌من کجا مـی‌روم؟ کـه آه از من
بی‌چراغ تو من بـه چاه افتم‌دست من گیر که تا به راه افتم
جز عطای تو پایمردم نیست‌غیر ازین اشک و روی زردم نیست
از تو عذر گناه مـی‌خواهم‌چون تو گفتی: بخواه، مـی‌خواهم
مگرم رحمت تو گیرد دست‌ور نـه اسباب ناامـیدی هست

گر ببخشی تو، جای آن دارم‌ور بسوزی، سزای آن دارم
گر چه دانم کـه نیک بد کردم‌چه توان کرد؟ چون کـه خود کردم
قلمـی بر سر گناهم کش‌راه گم کرده‌ام، بـه راهم کش
کردگارا بـه حرمت نیکان‌که درآرم بـه سلک نزدیکان
ریشـه آز برکش از جانم‌به نیـاز و طمع مرنجانم
از حضور سیرم کن‌در نفاذ سخن دلیرم کن

اوحدی مراغه‌ای (673- 738 ه. ق)

آه سوزناک‌

الها! پادشاها! بی‌نیـازا!خداوندا! کریما! کارسازا!
به صدق پاکان راهت‌به شوق عاشقان بارگاهت
به شب نالیدن پا درون کمندان‌به آه سوزناک مستمندان

ص: 38

به حق صبر بی‌پایـان ایوب‌به آب چشم خون افشان یعقوب
به حق ره‌نوردان طریقت‌به حق نیکمردان حقیقت
که بر جان من مسکین ببخشای‌در رحمت بر این بیچاره بگشای
بده کام دل شوریده من‌رسان با من بت بگزیده من
مرا زین بیشتر درون هجر مپسندبه فضل خود برآور پایم از بند
بر احوال تباهم رحمت آوربه آه صبحگاهم رحمت آور

عبید زاکانی (؟- 771 ه. ق)

دلا بسوز

دلا بسوز کـه سوز تو کارها دنیـاز نیم شبی دفع صد بلا د
عتاب یـار پری‌چهره عاشقانـه بکش‌که یک کرشمـه تلافیّ صد جفا د
زملک که تا ملکوتش حجاب برگیرندهرآنکه خدمت جام جهان‌نما د
طبیب عشق مسیحادم هست و مشفق لیک‌چو درد درون تو نبیند کـه را دوا د
تو با خدای خود انداز کار و خوش مـی‌باش‌که رحم اگر نکند مدّعی خدا د

زبخت خفته ملولم مگر کـه بیداری‌به‌وقت فاتحه صبح یک دعا د
بسوخت حافظ و بویی بـه زلف یـار نبردمگر دلالت این دولتش صبا د

حافظ شیرازی (726- 791 ه. ق)

حجاب جان‌

حجاب چهره جان مـی‌شود غبار تنم‌خوشا دمـی کـه از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نـه سزای چو من خوش‌الحانی است‌روم بـه روضه رضوان کـه مرغ آن چمنم

ص: 39

عیـان نشد کـه چرا آمدم کجا بودم‌دریغ و درد کـه غافل زکار خویشتنم
چگونـه طوف کنم درون فضای عالم قدس‌چو درون سراچه ترکیب تخته بند تنم
اگر زخون دلم بوی عشق مـی‌آیدعجب مدار کـه هم درد نافه ختنم
بیـا و هستی حافظ زپیش او بردارکه با وجود تو نشنود زمن کـه منم

حافظ شیرازی (726- 791 ه. ق)

نور خدا

در خرابات مُغان نور خدا مـی‌بینم‌این عجب بین کـه چه نوری زکجا مـی‌بینم
جلوه بر من مفروش ای ملک‌الحاج کـه توخانـه مـی‌بینی و من خانـه خدا مـی‌بینم
خواهم از زلف بُتان نافه گشایی ‌فکر دور هست همانا کـه خطا مـی‌بینم
سوز دل، اشک روان، آه سحر، ناله شب‌این همـه از نظر لطف شما مـی‌بینم
هر دم از روی تو نقشی زَنَدم راه خیـال‌با کـه گویم کـه در این پرده چه‌ها مـی‌بینم
ندیده هست ز مشک ختن و نافه چین‌آنچه من هر سحر از باد صبا مـی‌بینم

حافظ شیرازی (726- 791 ه. ق)

طایر قدس‌

من کـه باشم کـه بر آن خاطر عاطر گذرم‌لطف‌ها مـی‌کنی ای خاک درت تاج سرم
دلبرا بنده نوازیت کـه آموخت بگوکه من این ظن بـه رقیبان تو هرگز نبرم
همّتم بدرقه راه کن ای طایر قدس‌که دراز هست ره مقصد و من نوسفرم

ص: 40

ای نسیم سحری بندگی من برسان‌که فراموش مکن وقت دعای سحرم
خرم آن روز کزین مرحله بربندم باروز سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم
راه خلوتگه خاصم بنما که تا پس از این‌مـی خورم با تو و دیگر غم دنیـا نخورم
حافظا شاید اگر درون طلب گوهر وصل‌دیده دریـا کنم از اشک و در او غوطه خورم

حافظ شیرازی (726- 791 ه. ق)

خدا نگهدارد

هرآنکه جانب اهل خدا نگهداردخداش درون همـه‌حال از بلا نگه‌دارد
حدیث دوست نگویم مگر بـه حضرت دوست‌که آشنا سخن آشنا نگه‌دارد
دلا معاش چنان کن کـه گر بلغزد پای‌فرشته‌ات بـه دو دست دعا نگه‌دارد
گرت هواست کـه معشوق نگسلد پیمان‌نگاه دار سر رشته که تا نگه‌دارد
چو گفتمش کـه دلم را نگاه دار چه گفت‌ز دست بنده چه خیز خدا نگه‌دارد!
سر و زَر و دِل و جانم فدای آن یـاری‌که حق صحبت مـهر و وفا نگه‌دارد
غبار راه گذارت کجاست که تا حافظبه یـادگار نسیم صبا نگه‌دارد

حافظ شیرازی (726- 791 ه. ق)

ص: 41

مژده وصل‌

مژده وصلِ تو کو کز سر جان برخیزم‌طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولای تو کـه گر بنده خویشم خوانی‌از سرِ خواجگیِو مکان برخیزم
یـا رب از ابرِ هدایت برسان بارانی‌پیشتر زانکه چو گردی ز مـیان برخیزم
بر سر تربت من با مـی‌و مطرب بنشین‌تا بـه بویت ز لحد ‌کنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بت شیرین‌حرکات‌کز سر جان و جهان دست‌فشان برخیزم
روز مرگم نفسی مـهلت دیدار بده‌تا چو حافظ ز سرِ جان و جهان برخیزم

حافظ شیرازی (726- 791 ه. ق)

ملک سلیمان‌

خرّم آن روز کزین منزلِ ویران بروم‌راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
گرچه دانم کـه به جایی نبرد راه غریب‌من بـه بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت‌رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
نذر کردم گر ازین غم بـه در آیم روزی‌تا درون مـیکده شادان و غزل‌خوان بروم
به هواداری او ذرّه‌صفت ‌کنان‌تاچشمـه خورشید درخشان بروم
ور چو حافظ ز بیـابان نبرم ره بیرون‌همره کوکبه آصف دوران بروم

حافظ شیرازی (726- 791 ه. ق)

نامـه‌سیـاه آمده‌ایم‌

ما بدین درون نـه پیِ حشمت و جاه آمده‌ایم‌از بد حادثه اینجا بـه پناه آمده ایم

رهرو منزل عشقیم وز سرحدّ عدم‌تا بـه اقلیم وجود این همـه راه آمده ایم
سبزه خطّ تو دیدیم و ز بستان بهشت‌به طلب‌کاری این مـهر گیـاه آمده ایم
با چنین گنج کـه شد خازن او روح امـین‌به گدایی بـه در خانـه شاه آمده‌ایم

ص: 42

لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست‌که درون این بحر کرم غرق گناه آمده‌ایم
آبِ‌رو مـی‌رود ای ابر خطاپوش ببارکه بـه دیوان عمل نامـه سیـاه آمده‌ایم
حافظ این خرقه پشمـینـه بنیداز کـه مااز پی قافله با آتش آه آمده‌ایم

حافظ شیرازی (726- 791 ه. ق)

آه شب‌

سحر با باد مـی‌گفتم حدیث آرزومندی‌خطاب آمد کـه واثق شو بـه الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است‌بدین راه و روش مـی‌رو کـه با دلدار پیوندی
قلم را آن زبان نبود کـه سرّ عشق گوید بازورای حدّ تقریر هست شرح آرزومندی
جهان پیر رعنا را ترحّم درون جبلّت نیست‌ز مـهرِ او چه مـی‌پرسی درون او همّت چه مـی‌بندی؟
همایی چون تو عالی‌قدر حرص استخوان که تا کی‌دریغ آن سایـه همّت کـه بر نااهل افکندی
در این بازار اگر سودی هست با درویش خرسند است‌خدایـا منعمم گردان بـه درویشی و خرسندی

حافظ شیرازی (726- 791 ه. ق)

مرغ دل‌

یـا مغیث المذنبین، مُعطی السؤال‌یـا انیس العارفین، یـا ذاالجلال
ای ز عشقت هر دلی را مشکلی‌وای زشوقت درون جنون، هر عاقلی
در تمنای تو دل سودا زده‌شور عشقت آتش اندر ما زده
ای جهان عقل و جان حیران توگوی دلها درون خم چوگان تو

ص: 43

مرغ دل درون دام عشقت پای‌بندهر کـه سودای تو دارد سربلند
شور عشقت شعله درون عالم زده‌بی تو درون هر گوشـه صد ماتم زده
عقل دانا درون رهت بی‌خویشتن‌بحر عشقت درون دل ما موج زن
پادشاهان پیش درگاهت گدااز تو بی‌برگان عالم را نوا

چشم شـهباز خرد عشقت بدوخت‌در هوایت مرغ جان را پر بسوخت
مانده حیران رهت مردان مرداشک عنابی روان بر روی زرد
جان مشتاقان بـه دردت شادمان‌بندگان خاصت آزاد جهان
راستی را، با تو یک‌دم داغ و دردقاسمـی را خوشتر از صد باغ ورد
نزد آن‌کس، کاین سخن را محرم است‌نوش نیش آمد، جراحت مرهم است
ای زبانـها درون ثنایت مانده لال‌در هوایت مرغ وَهم افکنده بال
ای غم عشق تو باجان سازگاراز کرمـهای تو دل امـیدوار
ای خداوند جهاندار کریم‌لایزال لم‌یزل، حیّ قدیم
نیست جز لطف تو فریـاد رس‌یـا اله العالمـین، فریـاد رس
پادشاها بندگان خسته‌ایم‌جمله درون بند هوی پابسته‌ایم
در بیـابان طلب حیران شده‌غرقه دریـای بی‌پایـان شده
نیست بی‌فضل تو جان را قوتی‌یـا غیـاث المستغیثین، رحمتی
قاسم سرگشته سرگردان توست‌گر بد است، ار نیک، باری آن توست
جذبه‌ای که تا یک زمان طیران کنم‌در هوای لامکان جولان کنم
خانـه دل را بـه لطف آباد کن‌جانم از بند جهان آزاد کن
مرغ روحم را بـه وصلت راه ده‌دیده بینا، دل آگاه ده
جانم از خلق جهان بیگانـه کن‌یـاد خود را با دلم همخانـه کن
نفس کررا زبازی باز داردر هوایت مرغ‌جان را باز دار
با خودم نزدیک کن وز خلق دورذُلّ و جرمم عفو گردان، یـا غفور
از محبت جانم اندر شور داررازم از خلق جهان مستور دار

قاسم انوار (757- 837 ه. ق)

ص: 44

کشور یقین‌

ای ظهور تو با بطون دمسازوای بروز تو با کمون همراز
ظاهری با کمال یکتایی‌باطنی با وفور پیدایی
به جوار خودم رهی بنمای‌در حریم دلم دری بگشای
غایب از من مرا حضوری بخش‌به سروری رسان و نوری بخش
گر چه هستم بـه قید هستی بندهم بـه تو بر تو مـی‌دهم سوگند
رخت درون دار ملک دینم نـه‌جای درون کشور یقینیم ده
هر چه غیر از تو زان نفورم کن‌پای که تا فرق غرق نورم کن
دیده‌ای ده سزای دیدارت‌جانی آرام جای اسرارت
چند باشم زخودپرستی خویش‌بند درون تنگنای هستی خویش
وارهانم زننگ این تنگی‌برسانم بـه رنگ بیرنگی
پیش از آن کز جهان ببندم بارزافسر فقر سربلندم دار
سوی تو بارها شتافته‌ام‌بار جز بار دل نیـافته‌ام
بهر آزادی‌ام برات‌نویس‌و از خطاها خط نجات‌نویس

عبدالرّحمان جامـی (817- 898 ه. ق)

فروغ جمال‌

ای فروغ جمال تو خوبان‌پرتو خوبی تو محبوبان
جلوه حسن تو کجاست کـه نیست‌جذبه عشق تو که‌راست کـه نیست
همـه ذرات مست عشق تواندپایکوبان زدست عشق تواند
حسن لیلی کـه راه مجنون زدگامش از کوی عقل بیرون زد
زلف عذرا کـه صبر وامق برددل و جانش بـه رنج و غصه سپرد
یک بـه یک نشئه جمال تو بودکه درون اطوار مختلف بنمود

ص: 45

زد بـه هر جا ره اسیر دگرصبرش از دل ربود و هوش زسر

به کمند خودش مقید کردرویش از هر دودر خود کرد

عبدالرّحمان جامـی (817- 898 ه. ق)

مشعل توفیق‌

ای صفت خاص تو واجب بـه ذات‌بسته بـه تو سلسه ممکنات
گر نرسد قافله بر قافله‌فیض تو درهم درد این سلسله
کون و مکان شاهد جود تواندحجت اثبات وجود تواند
دایره چرخ مدار از تو یـافت‌مرحله خاک قرار از تو یـافت
دُرّ سخن را کـه گره کرده‌ای‌در صدف تو پرورده‌ای
رو بـه تو آریم کـه قادر تویی‌نظم کن سلک نوادر تویی
تو همـه جا حاضر و من جا بـه جامـی‌ اندر طلبت دست و پا
ای زکرم چاره‌گر کارهامرهم راحت‌نِهِ آزارها
عقده‌گشاینده هر مشکلی‌قبله نماینده هر مقبلی
پای طلب راه گذار از تو یـافت‌دست توان قوّت کار از تو یـافت
تا نکنی تو نتوانیم ماتا ندهی تو چه ستانیم ما
روی عبادت بـه تو آریم و بس‌چشم عنایت زتو داریم و بس
در کف ما مشعل توفیق نـه‌ره بـه نـهانخانـه تحقیق ده

عبدالرّحمان جامـی (817- 898 ه. ق)

کمال الهی‌

الهی کمال الهی تو راست‌جمال جهان، پادشاهی تو راست
جمال تو از وسع بینش برون‌کمال از حد آفرینش برون

ص: 46

کرم گسترا عاجز و مضطرم‌بگستر سحاب کرم بر سرم
به عجز و ضعیفی و پیریم بین‌زاسباب قوت فقیریم بین
به بخشایش و لطف دستی گشای‌ببخشا برین پیر بی‌دست و پای
چو شد مویم از نور پیری سفیدمگردان زنور خودم ناامـید

نخواهم زتو خلعت خسروی‌کز آن گرددم پشت دولت قوی
نخواهم زتو علم و فضل و هنرکز افضال و احسان شوم بهره‌ور
دلی خواهم از تو پر از درد و داغ‌کش از غیر درد تو باشد فراغ
دلی خواهم از هر غم و درد پاک‌زاندوه نایـاب تو دردناک
که که تا کنج نابود منزل کنم‌زعالم همـه رو درون آن دل کنم
کنم نیست نقش کم و بیش رادر آن نیستی گم کنم خویش را

عبدالرّحمان جامـی (817- 898 ه. ق)

محرم راز

الهی مرا محرم راز کن‌در معرفت بر دلم باز کن
دلی ده کـه باشد شناسای توزبانی کـه بستاید آلای تو
چو با من درون اول کرم کرده‌ای‌به فضل خودم محترم کرده‌ای
در آخر همان کن کـه کردی نخست‌که درون هر دو حالت امـیدم بـه توست
چو لطفت مرا رایگان آفریدخردمندی‌ام داد و جان آفرید
هم آخر بـه لطف خودم دستگیربه فضلت مرا رایگان درپذیر
چو دانی کـه بی‌زاد و بی‌توشـه‌ام‌هم از خرمن خویش ده خوشـه‌ام
مبر آبم ای آبرویم بـه توامـید من و آرزویم بـه تو
به روی من از کرده ناپسنددری را کـه هرگز نبستی مبند
ز رحمت بـه رویم دری برگشای‌مرا قهر منمای و لطفی نمای
عزیزا! بـه خواری زپیشم مران‌به قهر از درون لطف خویشم مران

ص: 47

که برگیردم گر توام بفکنی‌که بپذیردم گرتوام رد کنی
اگر لطف تو برنگیرد مراکه را زهره کاندر پذیرد مرا
مخوف هست راهم دلیلی فرست‌گذر آتش آمد خلیلی فرست

من اربی رهم از لئیمـی خویش‌تو مگذار راه کریمـی خویش
خط عفو درکش خطای مراببخش از کرم کرده‌های مرا
مدر پرده من کـه بی‌پرده‌ام‌به رویم مـیار آنچه من کرده‌ام
به آب کرم دفترم را بشوی‌مریز این سیـه نامـه را آبروی
اگر من گنـهکارم ای کردگارتو آمرزگاری و پروردگار
اگر چند بر نفس خود فاسقم‌به «لاتقنطوا»، همچنان واثقم
ز دستم مده چون تویی دستگیروگر زلتی رفت بر من مگیر
مگیرم بدان ماجرایی کـه رفت‌پشیمانم از هر خطایی کـه رفت
سراپای من گر چه آلایش است‌امـیدم زعفو تو، بخشایش است
در اول چو پاک آفریدی مرازیک مشت خاک آفریدی مرا
در آخر چو بازم سپاری بـه خاک‌کنی پاکم ای دادفرمای پاک
چو باشد گل تیره مأوای من‌بود تنگنای لحد جای من
در آن دم کـه با ما تو مانی و بس‌خدایـا بـه رحمت بـه فریـاد رس
چو زین خاکدان باز خاکم بری‌به پاکان راهت کـه پاکم بری

محمّد بن حسام خوسفی (782- 875 ه. ق)

گلشن ناز

ای دوای درون خسته‌دلان‌مرهم شکسته‌دلان
مرهمـی لطف کن کـه خسته‌دلم‌مرحمت کن کـه بس شکسته‌دلم
گر چه من سر بـه سر گنـه کردم‌نامـه خویش را سیـه کردم

ص: 48

تو درین نامـه سیـاه مبین‌کرم خویش بین، گناه مبین
من خود از کرده‌های خود خجلم‌تو مکن روز حشر منفعلم
با وجود گناهکاریـهااز تو دارم امـیدواریـها

زان کـه بر توست اعتماد همـه‌ای مراد من و مراد همـه
تو کریمـی و بی‌نوای توام‌پادشاهی و من گدای توام
نی گدایی کـه این و آن خواهم‌کام دل، آرزوی جان خواهم
بلکه باشد گدایی‌ام دردی‌اشک سرخی و چهره زردی
تا بـه راهت زاهل درد شوم‌برنخیزم، اگر چه گرد شوم
چون بـه خاک اوفتم بـه صد خواری‌تو زخاکم بـه لطف برداری
گر چه درخورد آتشم چو شررنظری گر بـه من رسد چه ضرر؟
من نگویم کـه لطف و احسان کن‌بنده‌ام، هر چه شایدت آن کن
عاقبت بگسلد چو بند از بندبند بند مرا بـه خود پیوند
سوی خود کن رخ نیـاز مرابه حقیقت رسان مجاز مرا
گنـهم بخش و طاعتم بپذیرکه همـین دارم از قلیل و کثیر
در شب تیره چون دهم جان راهمرهم کن چراغ ایمان را
گر زمن جز گنـه نمـی‌آیداز تو غیر از کرم نمـی‌شاید
کردگارا، بـه بی‌نیـازی خویش‌به کریمـی و کارسازی خویش
به سهی قامتان گلشن رازبه ملامت‌کشان کوی نیـاز
به صفات جلال و اکرامت‌نظر خاص و رحمت عامت
به سلاطین مسند تحقیق‌سالکان مسالک توفیق
به اسیران و زاری ایشان‌به غریبان و خواری ایشان
به سفرکردگان عالم خاک‌کز جهان رفته‌اند با دل چاک
به رسولی کـه نعت اوست کلام‌سید المرسلین علیـه السلام

حشر او با رسول کن، یـا رب‌این دعا را قبول کن، یـا رب

هلالی جغتایی (912- مقتول 936 ه. ق)

ص: 49

نور حضور

خداوندا، بـه ذات کامل خویش‌به دریـاهای لطف شامل خویش
به آن ذاتی کـه مانندی نداردجهان جز وی خداوندی ندارد
به دین پاک جمع پاکدینان‌در ایوان فلک بالانشینان
به بانگ «هی هی» رند خرابات‌به یـا رب یـا رب پیر مناجات
به روز کوته ایـام شادی‌به شبهای دراز نامرادی
به آن رازی کـه محرم نیست او رابه آن داغی کـه مرهم نیست او را
به بیماری کـه رفت از دست کارش‌گریبان چاک زد بیمار دارش
به دردی کز دوا سودی نداردزامـید بهبودی ندارد
به طفلی کاو زمادر دور مانده‌یتیمـی کز پدر مـهجور مانده
به سوز مادری کز داغ فرزندگریبان چاک کرد و برکند
به شبهای دراز ناامـیدی‌که درون وی نیست امـید سفیدی
به آه دردناک صبحگاهی‌به فیض رحمت و نور الهی
که فیضی‌بخش از نور حضورم‌کنی مستغرق دریـای نورم
به مـهر خویشتن روزش برافروزچو مـهر عالم افروزش برافروز

هلالی جغتایی (912- مقتول 936 ه. ق)

مخزن الاسرار

بود یـا رب کـه از پروانـه جودبرافروزی دلم را شمع مقصود
ز توفیقم نمایی راه تحقیق‌چراغی بخشی‌ام از نور توفیق
دلم پروانـه جانسوز سازی‌به شمع دل شب من روز سازی
چراغ دل کـه مُرد از ظلمت تن‌زبرق عشق بازش ساز روشن
چو شمعم گرمـیی از سوختن ده‌مرا از سوختن افروختن ده

ص: 50

دل پر سوز من از سوز داغی‌بر افروزان چو فانوس چراغی
رهان زین ظلمتم از برق آهی‌ببخش از بخت سبزم خضر راهی
دل من مخزن اسرار خود کن‌چو شمعش روشن از انوار خود کن
رهی بنمایم از شمع معانی‌مرا روشن کن اسرار نـهانی
حدیث روشنم عقد گهر کن‌چراغ مجلس اهل‌نظر کن
نی کلک مرا گردان شکرریزچو شمعش ده زبان آتش‌انگیز

اهلی شیرازی (857- 942 ه. ق)

آتش‌افروز

الهی ‌ای ده آتش افروزدر آن دلی وآن دل همـه‌سوز
هر آن دل را کـه سوزی نیست، دل نیست‌دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پرشعله گردان، پردودزبانم کن بـه گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی دردپرورددلی درون وی درون‌درد و برون‌درد
به سوزی ده کلامم را روایی‌کز آن گرمـی کند آتش گدایی
دلم را داغ عشقی بر جبین نـه‌زبانم را بیـانی آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی نداردچکد گر آب ازو، آبی ندارد

ص: 51

دلی افسرده دارم سخت بی‌نورچراغی زو بـه غایت روشنی دور
بده گرمـی دل افسرده‌ام رافروزان کن چراغ مرده‌ام را
به راه این امـید پیچ درون پیچ‌مرا لطف تو مـی‌باید، دگر هیچ

وحشی بافقی (939- 991 ه. ق)

شربت درد

خداوندا دلم بی‌نور تنگ است‌دل من سنگ و کوه طور سنگ است
دلم را غوطه ده درون چشمـه نورتجلی کن کـه موسی هست درون طور
دلی ده چون محبت پاکدامان‌دلی پاکیزه گوهرتر زایمان
برافروز آتشی درون من‌که سوزد راحت دیرینـه من

برونم زآتش دل دار درون تب‌درون بحری کن از آتش لبالب
بپوشان چهره‌ام را خلعت زردبنوشان ‌ام را شربت درد

عرفی شیرازی (964- 999 ه. ق)

تمنای وصال‌

تا کی بـه تمنای وصال تو یگانـه‌اشکم شود از هر مژه چون سیل روانـه
خواهد بـه سر آید شب هجران تو یـا نـه‌ای تیر غمت را دل عشّاق نشانـه

جمعی بـه تو مشغول و تو غایب ز مـیانـه
رفتم بـه در صومعه عابد و زاهددیدم همـه را پیش رخت راکع و ساجد
در مـیکده رهبانم و در صومعه عابدگه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

یعنی کـه تو را مـی‌طلبم خانـه بـه خانـه

ص: 52

روزی کـه برفتند حریفان پی هر کارزاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یـار طلب کردم و او جلوه‌گه یـارحاجی بـه ره کعبه و من طالب دیدار

او خانـه همـی جوید و من صاحب خانـه
هر درون که صاحب آن خانـه تویی توهرجا کـه روم پرتو کاشانـه تویی تو
در مـیکده و دیر کـه جانانـه تویی تومقصود من از کعبه و بُتخانـه تویی تو

مقصود تویی کعبه و بتخانـه بهانـه
بلبل بـه چمن زان گل رخسار نشان دیدپروانـه درون آتش شد و اسرار عیـان دید
عارف صفت روی تو درون پیر و جوان دیدیعنی همـه‌جا عرخ یـار توان دید

دیوانـه منم من کـه روم خانـه بـه خانـه
عاقل بـه قوانین خرد راه تو پویددیوانـه برون از همـه آیین تو جوید
تا غنچه بشکفته این باغ کـه بویدهربه زبانی صفت حمد تو گوید

بلبل بـه غزل‌خوانی و قمری بـه ترانـه
بیچاره بهایی کـه دلش زار غم توست‌هرچند کـه عاصی‌است زخیل خدم توست
امـید وی از عاطفت دم‌به‌دم توست‌تقصیر خیـالی (1) 2 بـه امـید کرم توست
یعنی کـه گنـه را بـه از این نیست بهانـه

شیخ بهایی عاملی (953- 1031 ه. ق)

شعله شوق‌

الهی شعله شوقم فزون سازمرا آتش کن و در عالم انداز
الهی ذرّه‌ای آگاهی‌ام بخش‌رهم بنما و بر گمراهی‌ام بخش
زدانش گوهر پاکم برافروزچراغ چشم ادراکم برافروز

1- . خیـالی بخارایی، شاعر قرن نـهم، درون سال 850 وفات یـافت و پس از وی شیخ بهایی کـه از دانشمندان دوره صفویـه هست غزل وی را تضمـین کرد.
ص: 53

عطا کن جذبه شوق بلندی‌که نـه دامـی بـه ره ماند نـه بندی

خرد را چاشنی بخش از کلامم‌زبان را چرب و شیرین کن بـه کامم
دلم را چشمـه نور یقین سازدر این تاریکی باریک‌بین ساز
مرا از چنگ هشیـاری رها سازبه مدهوشان خویشم آشنا ساز
پس آن گه بند حیرت نـه بـه پایم‌که چون از خود روم با خود نیـایم
لباس باطنم را شست‌وشو ده‌گل بی‌رنگی‌ام را رنگ و بو ده
که از مـی چاشنی گیرد زبانم‌که آید بوی تسبیح از دهانم
مرا جز نیت حمدت بـه دل نیست‌جز این اندیشـه‌ام درون آب و گل نیست

طالب آملی (؟- 1036 ه. ق)

مـیخانـه وحدت‌

الهی بـه مستان مـیخانـه‌ات‌به عقل آفرینان دیوانـه‌ات
به دُردی‌کش لجّه کبریـاکه آمد بـه شأنش فرود انّما
به دُرّی کـه عرش هست او را صدف‌به ساقی کوثر، بـه شاه نجف
به نور دل صبح‌خیزان عشق‌زشادی بـه انده گریزان عشق
به رندان سرمست آگاه‌دل‌که هرگز نرفتند، جز راه دل
به شام غریبان بـه جام صبوح‌کز ایشان بود شام ما را فتوح
که خاکم گل از آب انگور کن‌سراپای من، آتش طور کن
خدایـا بـه جان خراباتیـان‌کزین تهمت هستی‌ام، وارهان
به مـیخانـه وحدتم راه ده‌دل زنده و جان آگاه ده
که از کثرت خلق تنگ آمدم‌به هر جا شدم، سر بـه سنگ آمدم

رضی‌الدین آرتیمانی (؟- 1037 ه. ق)

ص: 54

شـهد عبادت‌

یـا رب بریز شـهد عبادت بـه کام ماما را ز ما مگیر بـه وقت قیـام ما
تکبیر چون کنیم مجال سوی مده‌در دیده بصیرت والا مقام ما
ابلیس را بـه بسمله، بسمل کن و بریززامّ الکتاب جام طهوری بـه کام ما

وقت رکوع مستی ما را زیـاده کن‌در سجده ساز، ذروه اعلی مقام ما
وقت قنوت، ذره‌ای از ما بـه ما ممان‌خود گوی و خود شنو زلب ما پیـام ما
در لجّه شـهود شـهادت غریق کن‌از ما بگیر مایی ما درون سلام ما
هستی ز هر تمام، خدایـا تمامترشاید اگر تمام کنی ناتمام ما
فیض هست و ذوق بندگی و عشق و معرفت‌خالی مباد یک‌دم از این شـهد کام ما

فیض کاشانی (1007- 1091 ه. ق)

مـی عشق‌

یـا رب تهی مکن زمـی عشق جام مااز معرفت بریز ی بـه کام ما
از بهر بندگیت بـه دنیـا فتاده‌ایم‌ای بندگیت دانـه و دنیـات دام ما

ص: 55

چون بندگی نباشد از زندگی چه سود؟از باده چون تهی است، چه حاصل زجام ما؟
با تو حلال و بی تو حرام هست عیشـهایـا رب حلال ساز بـه لطفت حرام ما
این جام دل کـه بهر محبت است‌بشکست نارسیده ی بـه کام ما
رفتیم ناچشیده ی زجام عشق‌در حسرت تو شد خاک، جام ما
بی‌صدق بندگی، نرسد معرفت بـه کام‌بی‌ذوق معرفت، نشود عشق رام ما
از صدق بندگیت بـه دل دانـه‌ای فکن‌شاید کـه عشق و معرفت آید بـه دام ما
از بندگی بـه معرفت و معرفت بـه عشق‌دل مـی نواز که تا که شود پخته خام ما

فیض کاشانی (1007- 1091 ه. ق)

ای فدای تو

ای فدای تو هم دل و هم جان‌وی نثار رهت همـین و همان
دل فدای تو چون تویی دلبرجان نثار تو چون تویی جانان
دل رهاندن ز دست تو مشکل‌جان فشاندن بـه پای تو آسان
راه وصل تو راه پر آسیب‌درد عشق تو درد بی‌درمان
بندگانیم جان و دل برکف‌چشم بر حکم و گوش بر فرمان
گر دل صلح داری اینک دل‌ور سر جنگ داری اینک جان

هاتف اصفهانی (؟- 1198 ه. ق)

ص: 56

یـا رب‌

یـا رب مرا بـه سلسله انبیـا ببخش‌بر شاه اولیـا، علی مرتضی ببخش
یـا رب گناه من بود از کوهها فزون‌جرم مرا بـه فاطمـه، خیر النسا ببخش
هر کار کرده‌ام، همـه بد بوده و غلطیـا رب مرا تو بر حسن مجتبی ببخش
یـا رب اگر کـه جود و سخایی نکرده‌ام‌ما را تو بر سخاوت اهل سخا ببخش
یـا رب مرابه رحمت بی‌منتها ببخش‌یعنی بـه ساحت حرم کبریـا ببخش
یـا رب گناهکار و ذلیل و محقرم‌عصیـان من بـه شوکت عز و علا ببخش
یـا رب تو را بـه جاه و جلالت دهم قسم‌جرم گذشته عفو کن و ماجرا ببخش
یـا رب مرا ببخش بـه اهل‌صلات و صوم‌یعنی بـه نور صفوت اهل‌صفا ببخش
یـا رب تو را بـه نور جمالت دهم قسم‌کز ظلمتم رهان و به نور هداببخش
یـا رب بـه نور ظلمت خاصان درگهت‌این بنده را بـه ختم همـه انبیـا ببخش
یـا رب از این معاصی بسیـار بی‌شمارمستوجب عقوبتم اما مرا ببخش

مفتون همدانی (1268- 1334 ه. ش)

ببخش‌

یـا رب! گناه اهل جهان را بـه ما ببخش‌ما را سپس بـه رحمت بی‌منتها ببخش
هر چند ما نـه‌ایم سزاوار رحمتت‌ما را بدانچه نیست سزاوار ما ببخش
گفتی کـه مستجاب کنم گر دعا کنی‌توفیق هم عطا کن و حال دعا ببخش
بگذر از آن گناه کـه سدّ ره دعاست‌هم بر دعای ما اثری بر ملا ببخش

ص: 57

قصد از دعا، اجابت امر است، ورنـه من‌خود کیستم کـه با تو بگویم خطا ببخش
ما را شبی بـه باغ پراز نرگس فلک‌یعنی: بدین کواکب نرگس نما، ببخش
تا بشکفد بـه گلشن دلها گل امـیدما را بـه فیض لطف نسیم صبا ببخش
ما را امـید عفو تو مغرور کرد و بس‌گر شد خطا، بدین سخن بی‌ریـا ببخش
این اولین گذشت تو نبود زجرم مابخشیده‌ای چنان کـه به ما بارها ببخش

تا همچو دیگران بـه نوایی مگر رسیم‌ما را بـه سوز هر بینوا ببخش
دلهای ما کـه تیره شد از زنگ معصیت‌یـا رب! بـه نور معرفت خود، صفا ببخش
دور ار ز کاروان سعادت فتاده‌ایم‌ما را بـه رهروان طریق وفا ببخش
آلوده از نخست نبودیم کامدیم‌ما را بـه حسن سابقه، روز جزاببخش
اشک ندامتی نفشاندیم اگر ز چشم‌ما را بـه چارده گهر پر بها ببخش
روزی کـه هر بـه شفیعی برد پناه‌ما را بـه آبروی شـه انبیـا ببخش
گر از خواص امت مرحومـه نیستیم‌ما را بـه لطف عام شـه اولیـا ببخش

ص: 58

ما را ز اهل‌بیت ولایت امـیدهاست‌تقصیر ما بـه حرمت خیر النسا ببخش
گیرم کـه نفس سرکش دون چیره شد بـه ماما را بـه رأفت حسن مجتبی ببخش
تا بر حسین عقل سلیم اقتدا کنیم‌عصیـان ما بـه خامس آل عبا ببخش
از شیخ و شاب چون همـه بیمار غفلتیم‌در سایـه امام چهارم، شفا ببخش
در راه علم و معرفت از ما قصور شدما را بـه علم باقر احمد سخا ببخش
تا جز طریق صدق و صفا راه نسپریم‌ما را بـه زهد صادق حیدر عطا ببخش
زین تنگنای محبس تن که تا برون رویم‌ما را بـه حلم موسی جعفر، بیـا ببخش
از قربت ار بـه غربت دنیـا فتاده‌ایم‌عصیـان ما بـه ساحت قدس رضاببخش
ما را بـه آبروی جواد آن سپهر جودیعنی بـه علم و عمل مرتقی ببخش
یـا رب، بـه سید النقبا شاه دین، نقی‌ما را بـه راه دین، نظر کیمـیا ببخش
هر چند رحمت تو فزونتر زجرم ماست‌ما را بـه حق عسگری ذو العطا ببخش
عمری زما اگر چه ندیدی بجز خطایـا ذا الکرم بـه مـهدی صاحب لوا ببخش

ص: 59

ما را بدان دقیقه کـه گلگون براق عشق‌بی‌مصطفی شد از ستم اشقیـا ببخش

بر آن دمـی کـه دلدل مـیدان پر دلی‌بی‌مرتضی شد از ره جور و جفا ببخش
یـا رب، بدان دقیقه کـه عنقای قاف عشق‌رو کرد درون حریم شـه کربلاببخش
یعنی کـه ذو الجناح فلک سیر شاه دین‌بی‌شاه شد بـه سوی حرم بر ملا ببخش
یـا رب، بدان دقیقه و ساعت کـه اهل‌بیت‌واقف شدند زان خبر غمفزا ببخش

اسداللَّه صنیعیـان «صابر» همدانی (1282- 1335 ه. ش)

چراغ چشم عالم‌

به نام آنکه درون جان و روان اوست‌توانایی ده هر ناتوان اوست
خطا بخشی کـه در ملک دو عالم‌بود بخشندگی او را مسلم
از این درگه طلب کن هر چه خواهی‌توانایی و سالاری و شاهی
از این حیرتسرای پیچ درون پیچ‌هم او جاوید مـی‌ماند دگر هیچ
نمـی‌دانم چه گویم درون صفاتش‌که عاجز مانده عقل از کنـه ذاتش

ص: 60

نراند او از درش خواهنده‌ای رانخست از ناامـیدی بنده‌ای را
اگر از او نباشد رهنمایی‌به مقصد نیست را آشنایی
بهار از او، گل از او، گلشن از اوست‌چراغ چشم عالم روشن از اوست
خدایـا خنگ ما درون گل نشسته است‌هزاران خار غم درون دل نشسته است
تویی راحت‌رسان خسته‌جانان‌زبان‌دان زبان بی‌زبانان
نباید جستن از غیر تو حاجات‌نشاید جز بـه درگاهت مناجات
بزرگی کن کـه سخت آشفته حالیم‌زدست یـاوه پویی پایمالیم
نپیمودیم جز راه تباهی‌نیـاوردیم الا روسیـاهی
سر از شرمندگی درون پیش داریم‌که آگاهی زکار خویش داریم
که کاری جز هوای دل نکردم‌به معنی معرفت حاصل نکردم
نرفتم جز ره بی‌بند و باری‌ندارم حاصلی جز شرمساری

به لطف خویش حل کن مشکلم رابه ملک جان هدایت کن دلم را

ص: 61

مرا ده با حقیقت آشنایی‌خدایی کن، خدایی کن، خدایی
چنان افتاده درون کارم تباهی‌که نشناسم سپیدی از سیـاهی
شناسایی راه هستی‌ام بخش‌زجام معرفت سرمستی‌ام بخش
زراه عافیت برگشته‌ام من‌به تیـه گمرهی سرگشته‌ام من
ازین سرگشتگی‌ها وارهانم‌هدایت کن مرا کز گمرهانم
برون کن از سرم اندیشـه بدبه حق حرمت آل محمد صلی الله علیـه و آله

نظمـی تبریزی (1306-؟ ه. ق)

مناجات شوق‌

خداوندا چو دادی گوهر جان‌عطا کن تاج علم و گنج ایمان
به جانم پرتو صدق و صفا بخش‌مقام صبر و تسلیم و رضا بخش
مرا بخش آن چه زیب جسم و جان است‌سعادت آن چه درون هر دو جهان است
من از غیر تو بیزارم الهابه درگاه تو زارم پادشاها
شد از کف رایگان عمر عزیزم‌سزد خون دل از چشمان بریزم
دریغا، حسرتا، نقدجوانی‌همـه رفت از کف من رایگانی
کنون سرمایـه جانم امـید است‌که از لطف تو هر جان رانوید است
گناهم گر چه بسیـار هست بسیـارچه باشد قطره پیش بحر زخّار؟
تویی یـارب طبیب دردمندان‌شفابخش درون مستمندان

ص: 62

تویی درون ملک هستی پادشاهم‌به درگاه تو، یـا رب، عذر خواهم
تویی یـا رب حیـات جاودانم‌به یـادت زنده ملک جسم و جانم
تویی، یـا رب، بهین باغ بهشتم‌قلم کش بر خط زیبا و زشتم
به راه خویش ما را رهبری کن‌کرم فرما و لطف و یـاوری کن

به ما ای کامبخش دشمن و دوست‌نگاه مـهر فرمایی چه نیکوست

مـهدی الهی قمشـه‌ای

دل امـیدوار

الهی عاشقی شب‌زنده‌دارم‌چو مشتاقان زعشقت بی‌قرارم
زکوی خویش نومـیدم مگردان‌که جز کوی تو امـیدی ندارم
الهی درون دلم نوری بیفروزکه باشد مونس شبهای تارم
زلطفت جز گل امـیدواری‌نروید از دل امـیدوارم
تهی‌دست و اسیر و دردمندم‌سیـه روز و پریشان روزگارم
الهی گر بخوانی ور برانی‌تویی مولا و صاحب اختیـارم
از آن ترسم بـه رسوایی کشد کارمبادا پرده برداری زکارم
الهی اشک عذر از دیده جاری است‌ترحم کن بـه چشم اشکبارم
نظر بر حال زارم کن کـه جز تومگردان پیش چشم خلق خوارم
الهی گر کند غم بر دلم روی‌تویی درون خلوت دل غمگسارم
یقین دارم کزین گرداب هایل‌رهاند رحمت پروردگارم
الهی ناتوانم کو توانی؟که شکر لطف و احسانت گزارم
بیـانی کو کـه الطافت ستایم‌زبانی کو کـه انعامت شمارم
الهی که تا نسیم رحمت توست‌زغم بر چهره ننشیند غبارم
مگر عفو تو گرداند مرا پاک‌که سر از شرمساری برنیـارم

دکتر قاسم «رسا»

ص: 63

مرغزار ندامت‌

ای دل، بیـا کـه روی بـه سوی خدا کنیم‌توفیق بندگی، طلب از کبریـا کنیم
کبر و ریـا تو را کند از کبریـا جداپرهیز، از دورویی و کبر و ریـا کنیم
ما را رسد بـه دامن پروردگار دست‌گردامن هوی و هوس را رها کنیم
در شوره‌زار لهو و بطالت، چَرا بس است‌اکنون بـه مرغزار ندامت چَرا کنیم

افتد فروغ دوست، درون آیینـه ضمـیرآیینـه، پاک اگر زغبار هوی کنیم
خواهی اگر کـه دوست، بـه عهدش وفا کندباید بـه عهد خویشتن اول وفا کنیم
ما را گره زکار فروبسته، واکنندگر ما گره زکار فروبسته واکنیم
گردد دل شکسته ما حاجتش رواگر حاجت شکسته دلان را روا کنیم
برخیز، که تا که خفته دلان را چو مرغ شب‌با نغمـه محبت خود آشنا کنیم
دل را سوی مدینـه فرستیم، با ادب‌اول سلام، بر حرم مصطفی کنیم
در آستان فاطمـه، خرم مشام جان‌زان بوستان عصمت و زهد و حیـا کنیم
زآن بعد کنیم روی بـه ویرانـه بقیع‌دوم سلام، بر حسن مجتبی کنیم
روشن کنیم جمع، درون آن وادی خموش‌پروانـه‌وار درون قدمش، جان فدا کنیم
سوم سلام، را بـه مـه آسمان زهدسجاد نور چشم شـه کربلا کنیم
چارم سلام را بـه گل بوستان فضل‌بر باقرالعلوم، ولیّ خدا کنیم
ترویج دین، زصادق آل محمد است‌پنجم سلام، بر ششمـین پیشوا کنیم
تقدیم خاک پاک حسن، امشب ای «رسا»دُرهای شاهوار، زطبع رسا کنیم

دکتر قاسم «رسا»

خدای تو را

دلم جواب بلی مـی‌دهد صلای تو راصلا بزن کـه به جان مـی‌خرم بلای تو را
به زلف گو کـه ازل که تا ابد کشاکش توست‌نـه ابتدای تو دیدم نـه انتهای تو را
کشم جفای تو که تا عمر باشدم، هر چندوفا نمـی‌کند این عمرها وفای تو را

ص: 64

تو از دریچه دل مـی‌روی و مـی‌آیی‌ولی نمـی‌شنود صدای پای تو را
غبار فقر و فنا توتیـای چشمم کن‌که خضر راه شوم چشمـه بقای تو را
هوای سیر گل و ساز بلبلم دادی‌که بنگرم بـه گل و سرکنم ثنای تو را
زجور خلق بـه پیش تو آورم شکوه‌بگو کـه با کـه برم شرح ماجرای تو را

شبانی‌ام هوس هست و طواف کعبه طورمگر بـه گوش دلی بشنوم صدای تو را
بر آستان خود این دلشکستگان دریـاب‌که آستین بفشاندند ماسوای تو را
دل شکسته من گفت: شـهریـارا بس‌که من بـه خانـه خود یـافتم خدای تو را

سیّد محمّدحسین بهجت «شـهریـار»

چه کنم؟

یـارب ار نگذری از جرم و گناهم چه‌کنم؟ندهی گر بـه در خویش پناهم، چه کنم؟
گر برانی و نخوانی و کنی نومـیدم‌به کـه روی آرم و حاجت ز کـه خواهم، چه کنم؟
گر ببخشی گنـهم، شرم مرا آب کندور نبخشی تو بدین روی سیـاهم، چه کنم؟
نتوانم کنم انکار گنـه، یک ز هزارکه تو بودی بـه همـه‌حال گواهم، چه کنم؟
بارالها کرمـی، مرحمتی، امدادی‌کاروان رفته و من مانده بـه راهم، چه کنم؟
دوش مـی‌گفت «شفق» بار خدایـا کرمـی‌که من آشفته دل و نامـه سیـاهم، چه کنم؟

محمد حسین بهجتی «شفق»

ص: 65

آخر نیـافتم‌

چهل سال بیش با خرد و هوش زیستم‌آخر نیـافتم بـه حقیقت کـه چیستم
عاقل زهست گوید و عارف زنیستی‌من درون مـیان آب و گل هست و نیستم
من صدر بزم انسم و مجلس نشین قدس‌لیکن تو چون ببزم نشینی بایستم
زان خنده آمدم بـه کمالات دیگران‌کاندر کمال خویش چو دیدم گریستم

شـهید آیةاللَّه سید محمدعلی قاضی طباطبایی

سرمست‌

الهی دلی ده کـه جای تو باشدلسانی کـه در آن ثنای تو باشد
الهی بده همّتی آنچنانم‌که سعیم وصول لقای تو باشد
الهی چنانم کن از عشق سرمست‌که خواب و خورم از به منظور تو باشد
الهی عطا کن بـه فکرم تو نوری‌که محصول فکرم دعای تو باشد
الهی عطا کن مرا گوش و قلبی‌که آن گوش، پُر از صدای تو باشد
الهی چنان کن کـه این عبد مسکین‌برای تو خواهد به منظور تو باشد
الهی عطا کن بر این بنده چشمـی‌که بینایی‌اش از ضیـای تو باشد
الهی چنانم کن از فضل و رحمت‌که دائم سرم را هوای تو باشد

الهی چنانم کن از عیب خالی‌که هستیم محو و فنای تو باشد
الهی مرا حفظ کن از مـهالک‌که هرکار کردم رضای تو باشد
الهی ندانم چه بخشیی راکه هم عاشق و هم گدای تو باشد
الهی بر این بنده خود دلی ده‌که مستغنی از ماسِوای تو باشد
الهی بـه طوطی عطا کن بیـانی‌که نطقش کلید عطای تو باشد

«طوطی»

ص: 66

الهی‌

تو بخشنده هر گناهی الهی‌به‌جز تو نباشد پناهی الهی
به این بنده ناتوانت مدد کن‌که ابلیس دارد سپاهی الهی
چه درها به‌رویم ز رأفت گشودی‌کشیدم چو از آهی الهی
به نیکی مُبدّل نمایی بدی راچو خواهی ببخشی گناهی الهی
زما اسم غفّار تو چون درخشدچه باکی از این روسیـاهی الهی
ز یک عمر عصیـان نشانی نمانَدز رحمت کنی گر نگاهی الهی
به جرم خودم داورا چون مُقرّم‌معافم کن از دادخواهی الهی
به‌جز حُب حیدر کـه آن‌هم تو دادی‌ندارم دگر تکیـه‌گاهی الهی
ولی هرکه با مرتضی آشنا نیست‌ندارد بـه عفو تو راهی الهی

حبیب‌اللَّه چایچیـان «حسان»

استغفارها

ای شفای علت بیمارهاپیش تو آسان، همـه دشوارها
ای سرور صاحبدلان‌ای فروغ دیده بیدارها
ای بـه کنـه ذات تو نابرده پی‌عقلها، اندیشـه‌ها، پندارها
ای رهانیده زطوفان بلاکشتی بی‌ناخدا را بارها
ریخته باران رحمت بی‌دریغ‌بر سر گلها، بـه پای خارها
کرده از ابر کرامت بهره‌مندخشک و تر، گلزارها، نی زارها

با خیـال نرگس جادوی تودر ضمـیر عارفان گلزارها
مـی‌کنم اقرار بر یکتایی‌ات‌دور باد از جان من انکارها
روز رستاخیز چشم پر سرشک‌با تو و لطف تو دارد کارها
تا چه خواهی کرد با شرمنده‌ای‌کز گنـه دارد بـه کف طومارها

ص: 67

گر نگردد دستگیرم عفو تووای بر من، با چنین کردارها
این تو و این لطف بی‌پایـان تواین من و این بانگ استغفارها

علی باقرزاده «بقا»

آهنگ توکل‌

الهی، حسرتی دیرینـه دارم‌غمـی سنگین درون دارم
دلم امشب غمـی محسوس داردهوای عشق «یـاقدوس» دارد
مـیان پیله‌های غم، اسیرم‌خطا کارم، گنـه‌کارم، حقیرم
در این آشفتگی‌های خیـالی‌در این دل‌بستگی‌های وبالی
در این فصل خزان ناامـیدی‌در این زخم زمان ناامـیدی
فضایی باز و آهنگ توکل‌نمازی تازه با قدقامت گل
هوس دارد دلم عاشق شدن رابه عشق آشنا لایق شدن را
خدایـا از دلم آوار بردارنگاهم را از این دیوار بردار
برای من فقط، یک آشنا هست‌که درون دل نام او، وقت دعا هست!

سید علی اصغر «سعا»

بخت ناگریز

هرلحظه یک قدم بـه تو نزدیک مـی‌شوم‌ای مرگ! دم بـه دم بـه تو نزدیک مـی‌شوم
تو بخت ناگریزی و من از تو ناگزیرنزدیک مـی‌شوم بـه تو نزدیک مـی‌شوم
هرلحظه از کمـین تو غافلترم زپیش‌هم از تو دور، هم بـه تو نزدیک مـی‌شوم
چون حلقه‌های دار، دهان باز کرده‌ای‌مانند متهم بـه تو نزدیک مـی‌شوم
روزی اگر کـه دور شوم از «منِ» خودم‌بی هیچ‌گونـه غم بـه تو نزدیک مـی‌شوم

تو لحظه مقرر و من مثل عقربه‌هرلحظه یک قدم بـه تو نزدیک مـی‌شوم

سید محمدجواد شرافت

ص: 68

کوچه لطف‌

پنجره‌ای باز کن ای مـهربان‌گوشـه چشمـی بـه منِ نیمـه‌جان
زمزمـه وقت غروبم تویی‌یکسره ستارِ عیوبم تویی
حیف اگر بنده ندانی مرااز درون این خانـه برانی مرا
جرم کـه مخصوص من مست نیست‌کوچه لطف تو کـه بن بست نیست
گرچه تو آگه زگناهِ منی‌با خبر از ناله و آه منی
خیز و عیـان کن بـه من ممتحن‌رحم تو بیش است، و یـا جرم من؟
رحم تو بیش است، بـه من گفت دل‌از همـه پیش است، بـه من گفت دل
غافل از اصلاح؟ نـه این گونـه نیست‌اشک چو تمساح؟ نـه این گونـه نیست
از تو چه پنـهان کـه پشیمان شدم‌خنده بهبودم و گریـان شدم
وای گر از خویش جدایم کنی‌با دل پر ریش رهایم کنی
تو کـه از این عشق مرا سوختی‌آتش دوزخ ز چه افروختی
غرق گناهم بـه حسینت ببخش‌روی سیـاهم بـه حسینت ببخش

جواد موسی‌زاده

نجوای شب‌

چه خوش هست یـا رب امشب کـه خطای ما ببخشی‌ز کرم کنی نگاهی، بـه جمـیع شرمساران
تو خدایی و خطاپوش، تو بزرگ و اهل احسان‌گنـه از غلام مسکین، کرم از بزرگواران
تو انیس خلوت دل، تو پناه قلب خسته‌تو طبیب چاره‌سازی، تو کریم روزگاران

ص: 69

دل دردمند ما را، تو شفایی و تو درمان‌به تو مبتلا و محتاج، نـه منم، کـه صدهزاران
به خدائیت خدایـا، بـه مقام اولیـائت‌به فرشتگان، رسولان، بـه خشوع خاکساران!

جواد محدثی

بندگی‌

دلت را با خداوند آشنا کن‌ز عمق جان خدایت را صدا کن
دل غفلت‌زده مانند سنگ است‌مِس دل را ز یـاد او طلا کن

شکوه بندگی درون خاکساری است‌خضوع و بندگی پیشِ خدا کن
تو غرق نعمت پروردگاری‌بیـا و حق نعمت را ادا کن
نشان حق‌شناسی درون نماز است‌جفا که تا کی؟ بیـا قدری وفا کن
رکوعی، سجده‌ای، اشکی، خضوعی‌به پیش آن یکی، قامت دوتا کن
به‌سوی او گشا دست نیـازی‌به درگاه بلندِ او دعا کن
به سنگ توبه‌ای بدلت راغرور و سرگرانی را رها کن

جواد محدثی

شام سیـاه‌

تا نرفتی بـه سفر، راهبری پیدا کن‌تا اجل نامده زاد سفری پیدا کن
آخر ای بی‌خبر از کشمکش روز حساب‌از کم و بیش حسابت خبری پیدا کن
هردری را کـه زنی پاسخ منفی شنوی‌تا توانی ز ره توبه دری پیدا کن

ص: 70

نفس اماره تو را بسته بـه زنجیر هوس‌بگسل این سلسله و قدر و فری پیدا کن
ای کـه روزت شده تاریک‌تر از شام سیـاه‌برو از شـهر گناه و سحری پیدا کن
نیمـه‌شب خیز و وضو ساز و به صد سوز و گدازبا خدا رابطه خوبتری پیدا کن
شاخه خشک به‌جز سوختنش نیست ثمرتا تو را هست طراوت ثمری پیدا کن
از قناعت هنر مورچه ضرب‌المثل است‌کمتر از مور مباش و هنری پیدا کن

ژولیده نیشابوری

سایـه لطف او

به ظلمت زنور خدا مـی‌گریزی‌توتشنـه زآب بقا مـی‌گریزی
ز مادر بود مـهربان‌تر خدایت‌تو جاهل بـه قهر از خدا مـی‌گریزی
به قرآن ندایت کند ربّ سبحان‌چرا بی‌جهت زین صدا مـی‌گریزی
خدا خوانَدت که تا عطایت نمایدتو ای بینوا از عطا مـی‌گریزی
فَفِرُّوا الی اللَّه فرموده یزدان‌ولی سوی نفس و هوی مـی‌گریزی
به هر جا روی سایـه لطف رحمان‌ز دنبالت آید چرا مـی‌گریزی

اگر مـی‌گریزی زبیگانـه بگریزچرا دیگر از آشنا مـی‌گریزی
سراپای دَردیّ و محتاج درمان‌چرا از طبیب و دوا مـی‌گریزی
بیـا ای گناهکار آلوده دامن‌زدریـای رحمت چرا مـی‌گریزی
دهد مژده کعبه خار مغیلان‌حسانا چرا از بلا مـی‌گریزی

حبیب‌اللَّه چایچیـان «حسان»

ص: 71

سحر

سحر هنگامـه راز و نیـاز است‌سحر مـیخانـه دلدار باز است
سحر جود و کرم بسیـار داردسحر بوی خوش دلدار دارد
سحر مـهمانی خاص الهی است‌سحر وقت گذار از روسیـاهی است
سحر آمد دلم فریـاد داردکریمـی کو کـه ما را یـاد آرد
کریمـی کو کـه دست ما بگیردگدا را با همـه جرمش پذیرد
کریمـی کو کـه گردد مـیزبانم‌که من مرغ شب بی‌آشیـانم
کریمـی غیر تو یـا رب نباشدبه‌جز نام توأم برنباشد
بزرگی کن کرم بنما بـه حالم‌ببین افسرده و بشکسته بالم
بیـا جانی بده بر قلب خسته‌بنـه مرهم بر این بال شکسته
مرا آماده پرواز بنمامرا با دلبرم همراز بنما
کرم بر مضطری کن یـا الهی‌بیـا و دلبری کن یـا الهی
پناهی بر گدا جز این حرم نیست‌تو کـه رسمت به‌جز لطف و کرم نیست
مرا امشب دگر کن مـیهمانت‌مرا ساکن نما درون آستانت
مرا دیگر زغیر خود جدا کن‌خدایـا دیر شد ما را صدا کن

جواد موسی‌زاده

روشنی شب‌

ای روشنی شب من از توای تاب من و تب من از تورحمـی کن و دستگیرِ من باش
سرباز توام امـیر من باش

دستی بـه دلم بکش درون این شام‌تشویش دل مرا کن آرام
بگذار شبی درون اشک باشم‌آبی بـه کویر دل بپاشم
بگذار کـه درد دل کنم بازسجاده خاک، گِل کنم باز
تو نیز سخن بگوی با من‌از کرده من بگوی با من

ص: 72

با من بهعلی سخن گواز جلوه آن ولی سخن گو
بیمار شدم رطب عطا کن‌توفیق نماز شب عطا کن
من بنده این درم ببخشم‌این توبه آخرم! ببخشم
من گرچه بدم تو خوب که تا کن‌یک نیمـه‌شبی مرا صدا کن
با این دل من تعاملی کن‌جرمم بنگر تجاهلی کن
از خانـه مران کـه مـی‌هراسم‌من جز توی نمـی‌شناسم

جواد محمدزمانی

بدگر ای بغض سنگین‌

مـی‌خواهم امشب که تا خود فردا بگریم‌دور از نگاه دیگران تنـها بگریم
بر حال و روز این دل همرنگ مرداب‌این دل کـه دور افتاده از دریـا بگریم
چون نی بـه سوگ این منِ مرده بنالم‌چون شمع، قدری مردن خود را بگریم
جاری شو ای آه از دل من که تا بنالم‌بدگر ای بغض سنگین که تا بگریم
مـی‌خواهم امشب که تا سحر بیدار باشم‌بیدار باشم که تا سحر، امّا بگریم ...

سید محمدجواد شرافت

گلایـه‌

تو را چه مـی‌شود دگر مرا صدا نمـی‌کنی؟ز تار و پود بی‌کسی مرا رها نمـی‌کنی؟
مرا همـیشـه آرزو کـه با تو گفت‌وگو کنم‌به عهد تازه بسته‌ات چرا وفا نمـی‌کنی؟
پری گشوده خواستم زدرگهت ولی هنوزدو بال زخمـی دلم، چرا دوا نمـی‌کنی؟
زبار هر گنـه دلم چه زود خسته مـی‌شودپس از چه‌رو گناه را، زِمن جدا نمـی‌کنی؟
تمام زندگانی‌ام فدای مـهربانی‌ات‌برای نیک بختی‌ام چرا دعا نمـی‌کنی؟

فاطمـه سادات صمدانی

ص: 73

قطره اشک‌

چرا تو ای شکسته دل، خداخدا نمـی‌کُنی‌خدای بی نیـاز را چرا صدا نمـی‌کنی؟
سَحر بـه باغ لاله‌ها، گُل مراد مـی‌دَمدبه نیمـه شب چرا لبی بـه ناله وا نمـی‌کنی؟
به هردعای تو، فرشته بوسه مـی‌زندبرای درد بی دوا، چرا دعا نمـی‌کنی؟
به قطره قطره اشک تو، خدا نظاره مـی‌کندچرا مـیان گریـه‌ها خداخدا نمـی‌کنی؟
دل تو مانده درون قفس، جدا از آشیـان توپرنده اسیر را، چرا رها نمـی‌کُنی؟

دیده خودبین بـه خدا بگشائیم‌

همت ای جان کـه دل از بند هوا بگشاییم‌بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم
فرصتی هست کـه ما را شده توفیق رفیق‌مگر این دیده خودبین بـه خدا بگشاییم
وقت آن هست که بر روی خود از روی خلوص‌دری از رحمت حق را بـه دعا بگشاییم
شسته با خون جگر گرد گناه از رخ دل‌روی آیینـه بـه آیین صفا بگشاییم
پای‌بند هوس و غفلت و که تا چندخیز کز پای خود این سلسله را بگشاییم
حیف باشد کـه پی لقمـه نان، جای خداسفره دل، بَرِ هر بی سر و پا بگشاییم
دیده یـادآور داغ هست بیـا که تا که ز دل‌عقده با یـاد امام و شـهدا بگشاییم

ص: 74

بزم قرآن بود و بزم توسل بـه علی‌عقده دل اگر این‌جا نَه، کجا بگشاییم

محمد موحدیـان «امـید»

رباعی‌ها و دوبیتی‌ها

محتاج مگردان ما را

یـارب مکن از لطف پریشان ما راهرچند کـه هست جرم و عصیـان مارا
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم‌محتاج بـه غیر خود مگردان ما را

ابوسعید ابوالخیر (؟- 440 ه. ق)

راز شبانـه‌

شب خیز کـه عاشقان بـه شب راز کنندگرد درون بام دوست پرواز کنند
هرجا کـه دری بود بـه شب بربندندالّا درون عاشقان کـه شب باز کنند

ابوسعید ابوالخیر (؟- 440 ه. ق)

توشـه راه‌

ای دوست طواف خانـه‌ات مـی‌خواهم‌بوسیدن آستانـه‌ات مـی‌خواهم
بی‌منت خلق توشـه این ره رامـی‌خواهم و از خزانـه‌ات مـی‌خواهم

ابوسعید ابوالخیر (؟- 440 ه. ق)

ص: 75

بخشایش‌

یـا رب بـه رسالت رسول ثقلین‌یـا رب بـه غزاکننده بدر و حنین

عصیـان مرا دو حصه کن درون عرصات‌نیمـی بـه حَسن ببخش و نیمـی بـه حسین

ابوسعید ابوالخیر (؟- 440 ه. ق)

آه شب‌

یـا رب دل پاک و جان آگاهم ده‌آه شب و گریـه سحرگاهم ده
در راه خود اول زخودم بیخود کن‌بیخود چو شدم، زخود بـه خود راهم ده

خواجه عبداللَّه انصاری (396- 481 ه. ق)

عشق‌

یـا رب ز عشق سرمستم کن‌در عشق خودت نیست کن و هستم کن
از هرچه جز عشق خود تهی دستم کن‌یکباره بـه بندِ عشق بایستم کن

خواجه عبداللَّه انصاری (396- 481 ه. ق)

لطف و عطا

من بنده عاصی‌ام رضای تو کجاست؟تاریک دلم، نور و ضیـای تو کجاست؟
ما را تو بهشت اگر بـه طاعت بخشی‌آن بیع بود، لطف و عطای تو کجاست؟

خواجه عبداللَّه انصاری (396- 481 ه. ق)

ص: 76

بنده‌نواز

بارالها سوی تو بهر نیـاز آمده‌ایم‌رو بـه درگاه تو با سوز و گداز آمده‌ایم
ما گنـهکار و سرافکنده، تویی بخشنده‌به درون پادشـه بنده‌نواز آمده‌ایم

حبیب‌اللَّه چایچیـان «حسان»

پناه‌

یـا رب چه شود بـه خویش راهم بدهی‌در ظلمت راه، نور ماهم بدهی
من سوخته هُرم گناهم، از لطف‌در سایـه رحمتت پناهم بدهی

سید مـهدی حسینی

لطف‌

از من همـه جرم هست و خطا یـا اللَّه‌وز تو همـه لطف هست و عطا یـا اللَّه
با این‌همـه نومـید نباشم زیرامن بنده‌ام و تویی خدا یـا اللَّه

سیّد رضا «مؤیّد»

آرام دل‌

ای نام تو شـهد سخنم یـا اللَّه‌آرام دل و جان و تنم یـا اللَّه
ای لطف تو چاره ساز هر بیچاره‌بیچاره‌تر از همـه منم یـا اللَّه

سیّد رضا «مؤیّد»

ص: 77

دیده بارانی‌

الهی دیده بارانی‌ام ده‌دل عاشق، دل طوفانی‌ام ده
من از مردن بـه بستر درون هراسم‌سری شایسته قربانی‌ام ده

محمد شجاعی

عاشق پرواز

مرا با اهل دل همراز گردان‌همـیشـه عاشق پرواز گردان
مرا زین خاکدان فانی و سردبه سوی جنت خود بازگردان

محمد شجاعی

بهترین تقدیر

مرا مست ناب گردان‌مرا درون عشق خود بی‌تاب گردان

الهی بهترین تقدیر من راشـهادت درون دل محراب گردان

محمد شجاعی

روح شکیبایی‌

الهی شور شیدایی عطا کن‌دلی از عشق دریـایی، عطا کن
در این غوغای بی‌رنگ زمانـه‌مرا روح شکیبایی عطا کن

محمد شجاعی

ص: 78

خلوت ربانی‌

الهی باده عرفانی‌ام ده‌ضمـیر روشن روحانی‌ام ده
به سان هدهد کاخ سلیمان‌رهی درون خلوت ربانی‌ام ده

محمد شجاعی

بر فراز دار

مرا مست وصال یـار گردان‌طریق عشق را هموار گردان
مرا درون راه خونین ولایت‌چو مـیثم بر فراز دار گردان

محمد شجاعی

مردم‌داری‌

به اشک و آه یـا رب، یـاری‌ام ده‌نمازی، درحقیقت‌جاری‌ام ده
به حق مردم درون خون نشسته‌الهی درس مردم داری‌ام ده

محمد شجاعی

شـهادت‌

مرا از غیر خود آزاد گردان‌مرا درون عاشقی استاد گردان
خداوندا بـه حق سرخان‌دلم را با شـهادت شاد گردان

محمد شجاعی

ص: 79

کعبه وصل‌

به آه دل جهان افروختم من‌جنون و عشق را آموختم من
از این آتش کـه بر جانم فکندی‌خدایـا ساختم من سوختم من

محمد شجاعی

دعای ظهور

دیـار عشق را درون این شب تارتهی از آیت خورشید مگذار
الهی آن گل پرده‌نشین رازپشت پرده غیبت برون آر
درودت را بر آن دلدار بفرست‌بر آن محبوب شیرین‌کار بفرست
الهی بر نیـای سبزپوشش‌سلام سبز خود بسیـار بفرست
زمـین را بهر او هموار گردان‌به زیر گام او رهوار گردان

الهی که تا جهان باقی هست او رااز آن پیوسته برخوردار گردان

محمد شجاعی

ص: 81

پیـامبر صلی الله علیـه و آله‌

ص: 83

گل‌سروده‌ها

به گفتار پیغمبرت راه جوی‌

تو را دانش و دین رهاند درست‌در رستگاری ببایدت جست
وگر دل نخواهی کـه باشد نژندنخواهی کـه دائم بوی مستمند
به گفتار پیغمبرت راه جوی‌دل از تیرگیـها بدین آب شوی
منم بنده اهل‌بیت نبی‌ستاینده خاک پای وصی
حکیم این جهان را چو دریـا نـهادبرانگیخته موج ازو تندباد
چو هفتاد کشتی بر او ساخته‌همـه بادبانـها برافراخته
یکی پهن کشتی بسان عروس‌بیـاراسته همچو چشم خروس
محمد بدو اندرون با علی‌همان اهل بیت نبی و ولی
خردمند کز دور دریـا بدیدکرانـه نـه پیدا و بن ناپدید
بدانست کو موج خواهد زدن‌از غرق بیرون نخواهد شدن
به دل گفت: اگر با نبی و وصی‌شوم غرقه دارم دو یـار وفی
همانا کـه باشد مرا دستگیرخداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی مـی و انگبین‌همان چشمـه شیر و ماء معین
اگر چشم داری بـه دیگر سرای‌به نزد نبی و وصی گیر جای

ص: 84

گرت زین بد آید گناه من است‌چنین هست و این دین و راه من است
بر این زادم و هم بر این بگذرم‌چنان دان کـه خاک پی حیدرم
دلت گر بـه راه خطا مایل است‌تو را دشمن اندر جهان خود دل است
هر آن کـه در جانش بغض علی است‌از او زارتر درون جهان زار کیست؟
نگر که تا نداری بـه بازی جهان‌نـه برگردی از نیک پی همرهان

حکیم ابوالقاسم فردوسی (329- 411 ه. ق)

دین محمد صلی الله علیـه و آله‌

گزینم قرآن هست و دین محمد صلی الله علیـه و آله‌همـین بود ازیرا گزین محمد صلی الله علیـه و آله
یقینم کـه من هر دوان را بورزم‌یقینم شود چون یقین محمد صلی الله علیـه و آله
کلید بهشت و دلیل نعیمم‌حصار حصین چیست؟ دین محمد صلی الله علیـه و آله
محمد رسول خدای هست زی ماهمـین بود نقش نگین محمد صلی الله علیـه و آله
مکین هست دین و قرآن درون دل من‌همـین بود درون دل مکین محمد صلی الله علیـه و آله
به فضل خدای هست امـیدم کـه باشم‌یکی امت کمترین محمد صلی الله علیـه و آله
به دریـای دین اندرون ای برادرقرآن هست دُرّ یمـین محمد صلی الله علیـه و آله
دفینی و گنجی بود هر شـهی راقرآن هست گنج و دفین محمد صلی الله علیـه و آله

ص: 85

براین گنج و گوهر یکی نیک بنگرکه را بینی امروز امـین محمد صلی الله علیـه و آله
چو گنج و دفینت بـه فرزند ماندی‌به فرزند ماند آن و این محمد صلی الله علیـه و آله
نبینی کـه امت همـی گوهر دین‌نیـابد مگر کز بنین محمد صلی الله علیـه و آله
محمد بدان داد گنج و دفینش‌که او بود درون خور قرین محمد صلی الله علیـه و آله
قرین محمد کـه بود؟ آنکه جفتش‌نبودی مگر حور عین محمد صلی الله علیـه و آله
ازین حور عین و قرین گشت پیداحسین و حسن سین و شین محمد صلی الله علیـه و آله
حسین و حسن را شناسم حقیقت‌بدو جهان، گل و یـاسمـین محمد صلی الله علیـه و آله
چنین یـاسمـین و گل اندر دو عالم‌کجا رست جز درون زمـین محمد صلی الله علیـه و آله
قرآن بود و شمشیر پاکیزه حیدردو بنیـاد دین متین محمد صلی الله علیـه و آله
که استاد با ذوالفقار مجردبه هر حربگه بریمـین محمد صلی الله علیـه و آله
چو تیغ علی دادیـاری قرآن راعلی بود بی شک معین محمد صلی الله علیـه و آله
چو هارون زموسی علی بود درون دین‌هم انباز و هم هن محمد صلی الله علیـه و آله

ص: 86

به محشر ببوسند هارون و موسی‌ردای علی و آستین محمد صلی الله علیـه و آله
عرین بود دین محمد ولیکن‌علی بود شیر عرین محمد صلی الله علیـه و آله
بفرمود جستن بـه چین علم دین رامحمد، شدم من بـه چین محمد صلی الله علیـه و آله
شنودم زمـیراث دار محمدسخنـهای چون انگبین محمد صلی الله علیـه و آله
دلم دید سری کـه بنمود از اول‌به حیدر دل پیش بین محمد صلی الله علیـه و آله
زفرزند زهرا و حیدر گرفتم‌من این سیرت راستین محمد صلی الله علیـه و آله
ازآن شـهره فرزند کو را رسیده است‌به قدر بلند برین محمد صلی الله علیـه و آله
جهان آفرین آفرین کرد بر من‌به حب علی و آفرین محمد صلی الله علیـه و آله
کنون بافرین جهان آفرینم‌من اندر حصار حصین محمد صلی الله علیـه و آله
اگر من بـه حب محمد رهینم‌تو چونی عدوی رهین محمد صلی الله علیـه و آله
منم مستعین محمد بـه مشرق‌چه خواهی از ین مستعین محمد صلی الله علیـه و آله
چه داری جواب محمد بـه محشرچو پیش آیدت هان و هین محمد صلی الله علیـه و آله

ناصر خسرو قبادیـانی (394- 481 ه. ق)

ص: 87

عصمت مجسم‌

ای از بر سدره شاهراهت‌و ای قبه عرش تکیـه‌گاهت
هم عقل دویده درون رکابت‌هم شرع خزیده درون پناهت
جبریل مقیم آستانت‌افلاک حریم بارگاهت
چرخ ار چه رفیع خاک پایت‌عقل ار چه بزرگ طفل راهت
خورده هست خدا ز روی تعظیم‌سوگند بـه روی همچو ماهت
ایزد کـه رقیب جان خرد ام تو ردیف نام خود کرد

ای نام تو دستگیر آدم‌وای خلق تو پایمرد عالم
فراش درت کلیم عمران‌چاووش رهت مسیح مریم

از نام محمدیت مـیمـی‌حلقه شده این بلند طارم
در خدمتت انبیـا مشرف‌وز حرمتت آدمـی مکرم
از امر مبارک تو رفته‌هم بر سر حرفت خود آدم
ن نواله‌ای ز جودت‌افلاک طفیلی وجودت

ای حجره دل بـه تو منوروای عالم جان زتو معطر
ای شخص تو عصمت مجسم‌وای ذات تو رحمت مصور
بی‌یـاد تو ذکرها مُزوّربی نام تو وردها مُبَتّر
خاک تو نـهال شاخ طوبی‌دست تو زهاب آب کوثر
از یعصمک الله اینت جوشن‌وز یغفرک الله آنت مغفر
طاووس ملائکه بریدت‌سر خیل مقربان مریدت

هر آدمـیی کـه اوثناگفت‌هرچ آن نـه ثنای تو خطا گفت
خود خاطر شاعری چه سنجد؟نعت تو سزای تو خدای گفت

ص: 88

گرچه نـه سزای حضرت توست‌بپذیر هر آنچه این گدا گفت
هرچند فضول گوی مردی است‌آخر نـه ثنای مصطفی گفت؟
تو محو کن از جریده اوهر هرزه کـه از سر هوا گفت
چون نیست بضاعتی ز طاعت‌از ما گنـه و زتو شفاعت

جمال الدین عبدالرزاق اصفهانی (؟- 588 ه. ق)

روی ماه‌

ای از بر سدره شاهراهت‌وی قُبّه عرش تکیـه‌گاهت
ای طاق نـهم رواق بالابشکسته زگوشـه کلاهت
هم عقل دویده درون رکابت‌هم شرع خزیده درون پناهت
جبریل مقیم آستانت‌افلاک حریم بارگاهت

چرخ ارچه رفیع خاک پایت‌عقل ارچه بزرگ طفل راهت
خورده هست خدا زروی تعظیم‌سوگند بـه روی همچو ماهت

جمال الدین عبدالرزاق اصفهانی (؟- 588 ه. ق)

دستگیر آدم‌

ای نام تو دستگیر آدم‌وی خلق تو پایمرد عالم
فرّاش درت کلیم عمران‌چاووش رهت مسیح مریم
از نام محمدیت مـیمـی‌حلقه شده این بلند طارم
تو درون عدم و گرفته قدرت‌اقطاع وجود زیر خاتم

ص: 89

در خدمت انبیـا مشرف‌وز حرمتت آدمـی مکرّم
از امر مبارک تو رفته‌هم بر سر حِرفَتِ خود آدم
نابوده بـه وقت خلوت تونـه عرش و نـه جبرئیل محرم
نایـافته عزّ التفاتی‌پیش تو زمـین و آسمان هم
ن نواله‌ای زجودت‌افلاک طفیلی وجودت

جمال الدین عبدالرزاق اصفهانی (؟- 588 ه. ق)

سلطان سریر کائنات‌

ای شاه سوار ملک هستی‌سلطان خرد بـه چیره دستی
ای بر سر سدره گشته راهت‌وای منظر عرش پایگاهت
ای خاک تو توتیـای بینش‌روشن بـه تو چشم آفرینش
ای کنیت و نام تو مؤیدبوالقاسم و آنگهی محمد
اکسیر تو داد خاک را لون‌وز بهر تو آفریده شد کون
سر خیل تویی و جمله خیلندمقصود تویی همـه طفیلند
سلطان سریر کایناتی‌شاهنشـه کشور حیـاتی
چون شب علم سیـاه برداشت‌شبرنگ تو راه برداشت
خلوتگه عرش گشت جایت‌پرواز پری گرفت پایت

سر بر زده بر سرای فانی‌بر اوج سرای ام هانی
جبریل رسیده طوق درون دست‌کز بهر تو آسمان کمر بست
بر خیز هلا نـه وقت خواب است‌مـه منتظر تو آفتاب است
امشب شب قدر توست بشتاب‌قدر شب قدر خویش دریـاب
از حجله عرش برپریدی‌هفتاد حجاب را دریدی
تنـها شدی از گرانی رخت‌هم تاج گذاشتی و هم تخت
خرگاه برون زدی زن‌در خیمـه خاص قاب قوسین

ص: 90

هم حضرت ذوالجلال دیدی‌هم سر کلام حق شنیدی
از قربت حضرت الهی‌باز آمدی آن چنان کـه خواهی
آورده برات رستگاران‌از بهر چو ما گناهکاران
ما را چه محل کـه چون تو شاهی‌در سایـه خود دهد پناهی
زآنجا کـه تو روشن آفتابی‌بر مانـه شگفت اگر بتابی
زان لوح کـه خواندی از بدایت‌در خاطر ما فکن یک آیت
بنمای بـه ما کـه ما چه نامـیم‌وزبتگر و بت کدامـیم
ای کار مرا تمامـی از تونیروی دل نظامـی از تو
زین دل بـه دعا قناعتی کن‌وز بهر خدا شفاعتی کن

نظامـی گنجوی (533 که تا 540- 599 که تا 602 ه. ق)

ختم نبوت‌

بود درون این گنبد فیروزه خشت‌تازه ترنجی زسرای بهشت
رسم ترنج هست که درون روزگارپیش دهد مـیوه بعد آرد بهار
کنت نبیـا چو علم پیش بردختم نبوت بـه محمد سپرد
گوش جهان حلقه کش مـیم اوست‌خود دو جهان حلقه تسلیم اوست

شمع الهی ز دل افروخته‌درس ازل که تا ابد آموخته
ای تن تو پاک‌تر از جان پاک‌روح تو پرورده روحی فداک
لب بگشا که تا همـه شکر خورندز آب دهانت رطب‌تر خورند
ای شب گیسوی تو روز نجات‌آتش سودای تو آب حیـات
عقل شده شیفته روی توسلسله شیفتگان موی تو
از اثر خاک تو مشکین غبارپیکر آن بوم شده مشکبار
خاک تو از باد سلیمان بـه است‌روضه چه گویم کـه ز رضوان بـه است

نظامـی گنجوی (533 که تا 540- 599 که تا 602 ه. ق)

ص: 91

سایـه‌نشین چند بود آفتاب؟!

ای مدنی برقع و مکی نقاب!سایـه نشین چند بود آفتاب؟
گر مـهی از مـهر تو مویی بیـارور گلی از باغ تو بویی بیـار
منتظران را بهآمد نفس‌ای زتو فریـاد، بـه فریـاد رس!
سوی عجم ران، ن درون عرب‌زاده روز اینک و شبدیز شب
ملک برآرای و جهان تازه کن‌هر دو جهان را پر از آوازه کن
سکه تو زن، که تا امراکم زنندخطبه توکن، تاخطبا دم زنند
خاک تو بویی بـه ولایت سپردباد نفاق آمد و آن بوی برد
بازکش این مسند، از آسودگان‌غسل ده این منبر از آلودگان
خانـه غولند، بپردازشان‌در غله دان عدم اندازشان
ما همـه جسمـیم، بیـا جان تو باش‌ماهمـه موریم، سلیمان تو باش
از طرفی رخنـه دین مـی‌کنندوز دگر اطراف کمـین مـی‌کنند
شحنـه تویی، قافله تنـها چراست؟قلب تو داری؟ علم آنجا چراست؟
خلوتی پرده اسرار شوما همـه خفتیم، تو بیدار شو

ز آفت این خانـه آفت‌پذیردست برآور، همـه را دست گیر
هر چه رضای تو، بـه جز راست نیست‌با توی را، سر واخواست نیست
گر نظر از راه عنایت کنی‌جمله مـهمات، کفایت کنی
دایره بنمای بـه انگشت دست‌تا بـه تو بخشیده شود هر چه هست
باتو تصرف کـه کند وقت کاراز پی آمرزش مشتی غبار
از تو یکی پرده بر انداختن‌وز دو جهان، خرقه درون انداختن
مغز «نظامـی» کـه خبر جوی توست‌زنده دل از غالیـه بوی توست
از نفسش، بوی وفایی ببخش‌ملک فریدون بـه گدایی ببخش

نظامـی گنجوی (533 که تا 540- 599 که تا 602 ه. ق)

ص: 92

تاج لولاک‌

محمد کـه بی دعوی تخت و تاج‌زشاهان بـه شمشیر بستد خراج
تنش محرم تخت افلاک بودبرش صاحب تاج لولاک بود
رساننده ما را بـه خرم بهشت‌رهاننده از دوزخ تنگ زشت
ره انجام روحانی او دادمان‌ره آورد عرش او فرستادمان
درستی ده هر دلی کو شکست‌شفاعت کن هر گناهی کـه هست
سر آمدترین همـه سروران‌گزیده‌تر جمله پیغمبران
گر آدم ز مـینو درآمد بـه خاک‌شد آن گنج خاکی بـه مـینوی پاک
تویی چشم روشن کن خاکیـان‌نوازنده جان افلاکیـان
طراز سخن سکه نام توست‌بقای ابد جرعه جام توست
کسی کو ز جام تو یک جرعه خوردهمـه ساله ایمن شد از داغ و درد
مبادا کز آن شربت خوشگوارنباشد چومن خاکیی جرعه خوار

نظامـی گنجوی (533 که تا 540- 599 که تا 602 ه. ق)

دستگیر نسل آدم‌

آنچه فرض عین نسل آدم است‌نعت صدر و بدر هر دو عالم است

آفتاب عالم دین‌پروران‌خواجه فرمان ده پیغمبران
پیشوای انبیـا و مرسلین‌مقتدای اولین و آخرین
گوهر دریـای تقوا ذات اوتا ابد داعی حق دعوات او
پایمرد هر دو عالم آمده‌دستگیر نسل آدم آمده
جلوه کرده آفتاب روی اوآسمان صد سجده سوی او
هشت جنت جرعه‌ای از جام اوهر دو عالم از دو مـیم نام او

ص: 93

خواجه اولاد آدم اوست بس‌شمع جمع هر دو عالم اوست بس
مایـه بخش هر دو عالم نور اوست‌بر جهان و جان مقدم نور اوست
چیست «والشمس» آفتاب روی اوچیست «واللیل» آیت گیسوی او
نوشداروی همـه دلها از اوست‌حل و عقد کل مشکلها از اوست
در بر لطفش کـه جان عالمـی است‌آب حیوان قطره و کوثر نمـی‌است
در بر علمش بـه دست کبریـاهم ملایک خوشـه چین هم انبیـا
پادشاهی بود احمد از احدملک او «الفقر فخری» که تا ابد
آفرینش را چو مقصود اوست بس‌او بود جاوید حق را دوست بس
تا بود چون مصطفی پیغمبری‌چون بود درون سایـه او دیگری
بشنو از قرآن مشو بیـهوده گم‌حجت «الیوم اکملت لکم»
هیچ امت این شرف هرگز نیـافت‌هیچ پیغمبر دگر این عز نیـافت
اختلاف امت آمد رحمتش‌خود چه گویم ز اتفاق امتش

عطّار نیشابوری (537- 627 ه. ق)

استشفاع رسول صلی الله علیـه و آله‌

خواجگی هر دو عالم که تا ابدکرده وقف احمد مرسل احد
یـا رسول الله بس درمانده‌ام‌باد درون کف، خاک بر سر مانده ام

بی‌کسان را تویی درون هر نفس‌من ندارم درون دو عالم جز تو
یک نظر سوی من غمخوار کن‌چاره کار من بیچاره کن
گرچه ضایع کرده‌ام عمر از گناه‌توبه کردم عذر من از حق بخواه
روز وشب بنشسته درون صد ماتمم‌تا شفاعت خواه باشی یک دمم
از درت گر یک شفاعت درون رسدمعصیت را مـهر طاعت درون رسد
دیده جان را بقای تو بس است‌هر دو عالم را رضای تو بس است
داروی درد دل من مـهر توست‌نور جانم آفتاب چهر توست

ص: 94

هر گهر کان از زبان افشانده‌ام‌در رهت از قعر جان افشانده‌ام
حاجتم آن هست ای عالی گهرکز سر فضلی کنی درون من نظر

عطّار نیشابوری (537- 627 ه. ق)

جمال محمد

ماه فرو مانَد از جمال محمدسرو نروید بـه اعتدال محمد
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست‌در نظر قدر با کمال محمد
وعده دیدار هرکسی بـه قیـامت‌لیلة الاسری شب وصال محمد
آدم و نوح و خلیل و موسی عیسی‌آمده مجموع درون ظلال محمد
عرصه دنیـا مجال همت او نیست‌روز قیـامت نگر مجال محمد
شمس و قمر درون زمـین حشر نتابندنور نتابد مگر جمال محمد
وان همـه پیرایـه بست جنت فردوس‌بو، کـه قبولش کند بلال محمد
شاید اگر آفتاب و ماه نتابدپیش دو ابروی چون هلال محمد
چشم مرا که تا به خواب دید جمالش‌خواب نمـی‌گیرد از خیـال محمد
«سعدی» اگر عاشقی کنی و جوانی‌عشق محمد بس هست و آل محمد

سعدی شیرازی (606- 690 که تا 694 ه. ق)

محمد

چه غم دیوار امت را کـه دارد چون تو پشتیبان‌چه باک از موج بحر آن را کـه باشد نوح کشتی‌بان

بَلَغَ الْعُلی بِکَمالِهِ کَشَفَ الدُّجی بِجَمالِهِ‌حَسُنَتْ جَمِیعُ خِصالِهِ صَلّوا عَلَیْهِ وَآلِهِ

سعدی شیرازی (606- 690 که تا 694 ه. ق)

ص: 95

امام رسل‌

کَرِیمُ السّجایـا جَمِیلُ الشّیَم‌نَبِیُّ الْبَرایـا شَفِیعُ الامَم
امام رسل، پیشوای سبیل‌امـین خدا، مـهبط جبرئیل
شفیع الوری، خواجه بعث و نشرامام الهدی، صدر دیوان حشر
کلیمـی کـه چرخ فلک طور اوست‌همـه نورها پرتو نور اوست
یتیمـی کـه ناکرده قرآن درست‌کتبخانـه چند ملت بشست
چو عزمش برآهخت شمشیر بیم‌به معجز مـیان قمر زد دو نیم
چو صیتش درون افواه دنیـا فتادتزلزل درون ایوانری فتاد
به لا قامت لات بشکست خردبه اعزاز دین آب عزی ببرد
نـه از لات وعزی برآورد گردکه تورات و انجیل منسوخ کرد
شبی برنشست از فلک بر گذشت‌به تمکین و جاه از ملک بر گذشت
چنان گرم درون تیـه قربت براندکه درون سدره جبریل از او باز ماند
بدو گفت سالار بیت الحرام‌که‌ای حامل وحی برتر خرام
چو درون دوستی مخلصم یـافتی‌عنانم ز صحبت چرا تافتی؟
بگفتا فراتر مجالم نماندبماندم کـه نیروی بالم نماند
اگر یک سر موی برتر پرم‌فروغ تجلی بسوزد پرم
نمانده بـه عصیـانی درون گروکه دارد چنین سیدی پیشرو
چه نعت پسندیده گویم تو را؟علیک السلام ای نبی الوری
درود ملک بر روان تو بادبر اصحاب و بر پیروان تو باد
خدایـا بـه حق بنی فاطمـه‌که بر قول ایمان کنم خاتمـه

اگر دعوتم رد کنی ور قبول‌من و دست و دامان آل رسول
چه کم گردد ای صدر فرخنده پی‌زقدر رفیعت بـه درگاه حی
که باشند مشتی گدایـان خیل‌به مـهمان دارالسلامت طفیل
خدایت ثنا گفت و تبجیل کردزمـین بوس قدر تو جبریل کرد

ص: 96

بلند آسمان پیش قدرت خجل‌تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل
تو اصل وجود آمدی از نخست‌دگر هر چه موجود شد فرع تست
ندانم کدامـین سخن گویمت‌که والاتری زان چه من گویمت
تو را عز لولاک تمکین بس است‌ثنای توطه و یس بس است
چه وصفت کند سعدی ناتمام‌علیک الصلوة ای نبیّ السلام

سعدی شیرازی (606- 690 که تا 694 ه. ق)

رهنمای کاروان‌

در این ره انبیـا چون سارباننددلیل و رهنمای کاروانند
و از ایشان سید ما گشت سالارهم او اول هم او آخر درون این کار
ز احمد که تا احد یک مـیم فرق است‌همـه عالم درون این یک مـیم غرق است
احد درون مـیم احمد گشت ظاهردر این مـیم اول آمد عین آخر
بدو ختم آمده پایـان این راه‌در او منزل شده ادعو الی اللَّه
مقام دلگشایش جمع جمع است‌جمال جانفزایش شمع جمع است
شده او پیش و دلها جمله درون پی‌گرفته جمله دلها دامن وی
در این ره اولیـا باز از بعد و پیش‌نشانی مـی‌دهند از منزل خویش
زحدّ خویش چون گشتند واقف‌سخن گفتند از معروف و عارف

شیخ محمود شبستری (687- 720 ه. ق)

هوای آشنایی‌

تو بحری و هر دوخاشاک‌خاشاک درون بحر حاشاک
زد معجزه ات شب ولادت‌بر طاق سرایروی چاک

رفت آتش کفر پارس بر بادشد آب سیـاه ساوه، درون خاک

ص: 97

در دیده همتت نیـامددریـای جهان بـه نیم خاشاک
تو بحر حقیقتی از آن روی‌داریخشک و چشم نمناک
تا سیر براق تو چو صخره‌سنگین شده پای برق چالاک
از طبع تو زاده هست دریـاوز نسبت توست گوهر پاک
یـا قول علی النبی صلّواتوبوا وتَضَرَّعوا وذَلّوا

عمری بزدیم دست و پایی‌در بحر هوای آشنایی
چون بر درت آمدیم امروزداریم امـید مرحبایی
ای گل! چه شود گر از تو یـابداین بلبل بینوا نوایی
از سفره رحمت تو گرددخرم بـه نواله‌ای گدایی
درمانده شدیم و هیچ جا نیست‌غیر از تو رجا و ملتجایی
آورده و این نثار داریم‌درخواست ز حضرتت دعایی
هر چند کـه ما گناهکاریم‌امـید شفاعت تو داریم

سلمان ساوجی (692 که تا 709- 736 ه. ق)

ستاره‌ای بدرخشید

ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شددل رمـیده ما را انیس و مونس شد
نگار من کـه به مکتب نرفت و خط ننوشت‌به غمزه مسأله‌آموز صد مدرس شد
طربسرای محبت کنون شود معمورکه طاق ابروی یـار مَنَش مـهندس شد
به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبافدای عارض نسرین و چشم نرگس شد
کرشمـه تو ی بـه عاشقان پیمودکه علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد

حافظ شیرازی (726- 791 ه. ق)

ص: 98

ولای محمد

ماء مَعین چیست؟ خاک پای محمد صلی الله علیـه و آله‌حبل متین رشته ولای محمد صلی الله علیـه و آله
خلقت عالم به منظور نوع بشر شدخلقت نوع بشر، به منظور محمد صلی الله علیـه و آله

جان گرامـی دریغ نیست زعشقش‌جان من و صد چومن فدای محمد صلی الله علیـه و آله
جای محمد درون خلوت جان است‌نیست مرا دیگری بـه جای محمد صلی الله علیـه و آله
حد ثنایش بجز خداکه شناسدمن کـه و اندیشـه ثنای محمد صلی الله علیـه و آله
لیس کلامـی یفی بنعت کماله‌صل الهی علی النبی و اله

نور بقا آمد آفتاب محمد صلی الله علیـه و آله‌پرده آن نور خاک و آب محمد صلی الله علیـه و آله
چشم خدابین بجز خدای نبیندچون زمـیان برفتد نقاب محمد صلی الله علیـه و آله
چون شب اسری کشید سرمـه «مازاغ»نقش سِوی کی شود حجاب محمد صلی الله علیـه و آله
دولت فردا بـه هیچ باب نیـابدهرکه شد امروز رد باب محمد صلی الله علیـه و آله
هر چه بود درج درون صحیفه هستی‌منتخبی باشد از کتاب محمد صلی الله علیـه و آله
لیس کلامـی یفی بنعت کماله‌صل الهی علی النبی و آله

گر نبود پرده صفات محمد صلی الله علیـه و آله‌خلق بسوزد ز نور ذات محمد صلی الله علیـه و آله
ساخته چون زر ناب ناسره مس راپرتو اکسیر التفات محمد صلی الله علیـه و آله
مستی او از ساقی باقی‌مستی باقی ز باقیـات محمد صلی الله علیـه و آله
در صف هیجا بـه وقت صولت اعداکوه خجل ماند از ثبات محمد صلی الله علیـه و آله
من کـه درون سخنوری دم اعجازعاجزم از شرح معجزات محمد صلی الله علیـه و آله
لیس کلامـی یفی بنعت کماله‌صل الهی علی النبی و آله

چرخ کـه خم شد پی سجود محمد صلی الله علیـه و آله‌هست حبابی ز بحر جود محمد صلی الله علیـه و آله

ص: 99

مطرب دستانسرای بزم صفارانیست سرودی بـه از درود محمد صلی الله علیـه و آله
پایـه قدر مقربان ملایک‌باهمـه رفعت بود فرود محمد صلی الله علیـه و آله
جز لمعات جمال اقدم اقدس‌نامده درون دیده شـهود محمد صلی الله علیـه و آله

شیوه صدیقیـان وفا و محبت‌عادت بوجهلیـان جحود محمد صلی الله علیـه و آله
لیس کلامـی یفی بنعت کماله‌صل الهی علی النبی و آله

حق شب اسری چو داد بار محمد صلی الله علیـه و آله‌از همـه بالا گرفت کار محمد صلی الله علیـه و آله
خواجگی کاینات داد خدایش‌لیک بـه فقر آمد افتخار محمد صلی الله علیـه و آله
شد دو سه تاری کـه عنکبوت تنیدش‌بر درون آن غار پرده دار محمد صلی الله علیـه و آله
گر پی ارباب شوق باد بهاری‌خار و خسی آرد از دیـار محمد صلی الله علیـه و آله
همچو مژه بر دو دیده که تا دم محشرجا کنم آن را بـه یـادگار محمد صلی الله علیـه و آله
لیس کلامـی یفی بنعت کماله‌صل الهی علی النبی وآله

ماه بود عکسی از جمال محمد صلی الله علیـه و آله‌مشک شمـیمـی ززلف و خال محمد صلی الله علیـه و آله
در چمن «فاستقم» قدم ننـهاده‌سرو روانی بـه اعتدال محمد صلی الله علیـه و آله
چند نشینی درون این سراچه ظلمت‌محتجب از نیّر کمال محمد صلی الله علیـه و آله
روزنـه بگشا کـه تافت بر همـه عالم‌پرتو خورشید بی زوال محمد صلی الله علیـه و آله
دست بـه دامان آل زن کـه نباشدجز بـه محمد مآل آل محمد صلی الله علیـه و آله
لیس کلامـی یفی بنعت کماله‌صل الهی علی النبی و آله

حرز امان چیست؟ نعت و نام محمد صلی الله علیـه و آله‌صل علی سید الانام محمد صلی الله علیـه و آله
بهره نیـابی ز ذوق مشرب مستان‌تا نچشی جرعه‌ای زجام محمد صلی الله علیـه و آله
چرخ برین با همـه مدارج رفعت‌هست کمـین پایـه از مقام محمد صلی الله علیـه و آله
شرح نما ای نسیم عجز رهی رابا کرم خاص و لطف عام محمد صلی الله علیـه و آله

ص: 100

بو کـه در آیم بدین وسیله دولت‌در کنف ظل اهتمام محمد صلی الله علیـه و آله
لیس کلامـی یفی بنعت کماله‌صل الهی علی النبی و آله

مـهبط وحی خداست جان محمد صلی الله علیـه و آله‌کاشف سر هدی بیـان محمد صلی الله علیـه و آله
شاه نشانان بارگاه جلالندخاک‌نشینان آستان محمد صلی الله علیـه و آله
هست بـه مـهمانسرای نعمت هستی‌عالم و آدم طفیل خوان محمد صلی الله علیـه و آله
با همـه اشجار، چیست روضه جنت؟چند نـهالی ز بوستان محمد صلی الله علیـه و آله
شد صدف گوش وهوش عارف و عامـی‌پرگهر از لعل درفشان محمد صلی الله علیـه و آله
لیس کلامـی یفی بنعت کماله‌صل الهی علی النبی و آله

مطلع صبح صفاست روی محمد صلی الله علیـه و آله‌منبع احسان و لطف خوی محمد صلی الله علیـه و آله
سلسله کائنات را سببی نیست‌جز زلف مشکبوی محمد صلی الله علیـه و آله
باد صبا، ای رسول یثرب و بطحاخیز و قدم نـه بـه جست و جوی محمد صلی الله علیـه و آله
بر رخم از خون دل دو رود روان بین‌تحفه رسان این درود؛ سوی محمد صلی الله علیـه و آله
دولت جامـی بس این کـه مـی‌گذراندعمر گرامـی بـه گفت و گوی محمد صلی الله علیـه و آله
لیس کلامـی یفی بنعت کماله‌صل الهی علی النبی و آله

عبدالرّحمان جامـی (817- 898 ه. ق)

ده ولیعهدی خود مـهدی را

تا بـه خواب اجل ای گوهر پاک!خوابگه ساختی از بستر خاک
فلک از غیرت خاک آشفته است«لیتنی کنت ترابا» گفته است
چند درون حجله بـه تنـها خفتن؟حجره از گرد فنا، نارفتن؟
شانـه زن سلسله مشکین راسرمـه کش نرگس عالم بین را

ص: 101

طاق محراب، تهی کن زخسان‌سرش از فخر بـه کیوان برسان
منبر از بی قدمان، خالی سازقدرش از مقدم خود، عالی ساز
خطبه ملت و دین از سر گیرکشف اسرار یقین از سر گیر
ظالمان را پی کاری بنشان‌آبشان ریز و غباری بنشان

ور نخواهی کـه ز اقلیم بقاآوری روی بدین شـهر فنا
تازه کن عهد نکو عهدی راده ولیعهدی خود، مـهدی را
علمش بر حرم بطحا زن‌تیغ قهرش بـه سر اعدا زن
بار دجال وشان بر خرنـه‌به بیـابان عدم سر درون ده
عاصیـان، بی‌سر و سامان توانددست امـید بـه دامان تواند
خاصه «جامـی» کـه کمـین بنده توست‌چشم گریـان بـه شکر خنده توست

عبدالرّحمان جامـی (817- 898 ه. ق)

گل بستان سرای آفرینش‌

محمد کیست؟ جان را قرةالعین‌کمان ابروی بزم قاب قوسین
دو چشم روشن ارباب بینش‌گل بستان سرای آفرینش
دلش از معرفت بر اوج افلاک‌زبانش درون مقام «ماعرفناک»
از آن مـی‌داشت «آدم» دانـه را دوست‌که از جان خوشـه‌چین خرمن اوست
به کشتی نوح اگر شد صاحب عهدولی نسبت بـه او طفلی هست در مـهد
اگر یعقوب ازو بویی شنیدی‌چو گل پیراهن یوسف دریدی
به جان شد یوسف مصری غلامش‌عزیز مصر از آن گردید نامش
صد ابراهیم را درون آذر انداخت‌صد اسمعیل را قربان خود ساخت
عصای را قدر بشکست‌دم عیسی مریم را فروبست
چو خاتم درون عبادت پشت او خم‌بدو مـهر نبوت مـهر خاتم

ص: 102

چنان با نفس سرکش بود درون جنگ‌که پیش او حصاری ساخت از سنگ
فتاده سایـه زآن خورشید رخ دورکه باهم راست ناید ظلمت و نور
زهی دریـای لطف و کان الطاف‌تعالی الله! چه اخلاق و چه اوصاف؟
چه حلم هست این کـه جان من فدایت‌سر پاکان عالم خاک پایت

زمـین یثرب از فیضت چنان است‌که او را صد شرف بر آسمان است
علی را هادی راه خدا کن‌به حق، خلق جهان را رهنما کن
که بی شک هادی راه خدا اوست‌خلایق را امام و پیشوا اوست
پناه ما گنـهکاران همـین است‌که نامت رحمةللعالمـین است
ز دست ما نیـاید هیچ طاعت‌همـین ماییم و امـید شفاعت
شفاعت کن، دری بگشای بر ماگر این درون بسته گردد وای برما!
الهی که تا زمـین و آسمان هست‌وز آن بعد آن بهشت جاودان هست
ظلال رحمتت ممدود بادامقام عزتت محمود بادا

هلالی جغتایی (912- مقتول 936 ه. ق)

جمال اللَّه‌

از خدا گر ره خداطلبی‌مطلب جز محمد عربی
زانکه مطلوب اهل بینش اوست‌بلکه مقصود آفرینش اوست
شاه ایوان مکه و یثرب‌ماه تابان مشرق و مغرب
شرف گوهر بنی آدم‌در شرف، سرور همـه عالم
شـهریـاری کـه خیل اوست همـه‌عرش و کرسی، طفیل اوست همـه
کوی او مقصد هست و او مقصوداو محمد، مقام او محمود
پنجه آفتاب را برتافت‌با یک انگشت، قرص مـه بشکافت
بود برتر ز انجم و افلاک‌زآن نیفتاد سایـه‌اش بر خاک
آنکه بگذشت از سپهر برین‌سایـه او کجا فتد بـه زمـین؟

ص: 103

فارغ هست از صحیفه و خامـه‌و اصلان را، چه حاجت نامـه؟
زیر گیسوی او، رخ چون ماه‌شب معراج را، جمال الله

هلالی جغتایی (912- مقتول 936 ه. ق)

یـا شفیع المذنبین‌

تا نگردیده هست خورشید قیـامت آشکارمشت آبی زن بـه روی خود زچشم اشکبار

در بیـابان عدم، بی توشـه رفتن مشکل است‌در زمـین چهره خود، دانـه اشکی بکار
مزرع امـید را زین بیشتر مپسند خشک‌بر رگ جان نشتری زن قطره چندی ببار
دیده بیدار مـی‌باید ره خوابیده راتا نگردیده هست صبح از خواب غفلت سر برآر
مور از ذوق طلب، آورد بال و پر برون‌غیرتی داری تو هم پای طلب از گل بر آر
رشته طول امل را باز کن از پای دل‌از گریبان فلک مانند عیسی سر برآر
ارمغانی بهر یوسف بهتر از آیینـه نیست‌چهره دل را مصفا ساز از گرد وغبار
خانـه درون بسته، فانوس حضور خاطر است‌هم زبان را بسته و هم چشم را پوشیده دار
تیره روزان را درین منزل بـه شمعی دست گیرتا بعد از مردن، تو را باشد چراغی بر مزار

ص: 104

چون سبکباران ز صحرای قیـامت بگذردهرکه از دوش ضعیفان بشر برداشت بار
«ربنا انا ظلمنا» ورد خودکن سالهاتا چو آدم، توبه‌ات گردد قبول کردگار
ورد خودکن «لاتذر» یک عمر چون نوح نبی‌تا ز کفار وجود خود برانگیزی دمار
از صراط المستقیم شرع، پا بیرون منـه‌تا توانی کرد فردا از صراط آسان گذار
دست زن درون دامن شرع رسول هاشمـی‌زان کـه بی این بادبان کشتی نیـاید بر کنار
باعث ایجاد عالم احمد مرسل کـه هست‌آفرینش را بـه ذات بی مثالش افتخار
کفر شد با خاک یکسان، از فروغ گوهرت‌سایـه خواباند علم، خورشید چون گردد سوار
بود چشم آفرینش درون شکر خواب عدم‌کز صبوح باده وحدت، تو بودی کامگار
بوسه‌ها بر دست خود زد خامـه نقاش صنع‌تا شد از نقش تو، لوح آفرینش پرنگار
اندر آن خلوت کـه جام دوستکامـی مـی‌زدی‌حلقه بیرون درون بود آسمان بی مدار
اهل دنیـا را ز راز آخرت دادی خبرخواندی ورق، روی ورق را آشکار
محو گردیدند درون نور تو، یک سر انبیـاریزد انجم، چون شود خورشید تابان آشکار

ص: 105

رحمت عام تو، جرم خاکیـان را شد شفیع‌موج دریـا، سیل را از چهره مـی‌شوید غبار
در ره دین باختی دندان گوهر بار رارخنـه این حصن را کردی بـه گوهر استوار!
ماه را کردی بـه انگشت هلال آسا، دو نیم‌ملک معجز را مسخر ساختی زین ذوالفقار
کردی اندر گام اول سایـه خود را وداع‌چون سبکباران فرو رفتی از این نیلی حصار
چون بهار از خلق خوش، کردی معطر خاک رارحمة للعالمـینت خواند از آن پروردگار
چون گذاری روز محشر گیسوی مشکین بـه کف‌لشکر عصیـان شود چون زلف خوبان تار و مار
یـا شفیع المذنبین «صائب» ز مداحان توست‌از سر لطف و کرم تقصیر او را درگذار

محمّد علی «صائب» تبریزی (1010- 1081 ه. ق)

فضل یزدان‌

در عرصه دو گیتی از آشکار و پنـهان‌زیباترین بدیعی کآمد زفضل یزدان
از عقلهاست اول وز نفسهاست قدسی‌از عضوهاست دیده، وز عرقهاست شریـان
از پیکهاست جبریل، وز مژده‌هاست بعثت‌از اصلهاست توحید، وز فضلهاست ایمان

ص: 106

از خواجه‌هاست احمد، وزبنده‌هاست یوسف‌از اوصیـاست حیدر، وز اتقیـاست سلمان
از خاصه‌هاست ضاحک، وز فصل‌هاست ناطق‌از هست جوهر، وزنوع‌هاست انسان
از فرشـهاست سبزه، وز قطره‌هاست ژاله‌از ابرهاست آزار وز بحرهاست عمان
از قبله‌هاست کعبه، وز کارهاست طاعت‌از عیدهاست اضحی، وز فدیـه‌هاست قربان

مجمر اصفهانی (1220-؟ ه. ق)

برخیز شتربانا

برخیز شتربانا بربند کجاوه‌کز چرخ همـی گشت عیـان رایت کاوه
در شاخ شجر برخاست آوای چکاوه‌وز طول سفر حسرت من گشت علاوه
بگذر بشتاب اندر از رود سماوه‌در دیده من بنگر «دریـاچه ساوه»

وز ‌ام «آتشکده پارس» نمودار
از رود سماوه ز ره نجد و یمامـه‌بشتاب و گذر کن به‌سوی ارض تهامـه
بردار بعد آنگه گهر افشان سرخامـه‌این واقعه را زود نما نقش به‌نامـه
در ملک عجم بفرست با پَرّ ه‌تا جمله ز سر گیرند دستار و عمامـه

جوشند چو بلبل بـه چمن کبک بـه کهساربنویس یکی نامـه بـه شاپور ذوالاکتاف
کز این عربان دست مبر نایژه مشکاف

هشدار کـه سلطان عرب داور انصاف‌گسترده بـه پهنای زمـین دامن الطاف
بگرفته همـه دهر زقاف اندر که تا قاف‌اینک بدرد خشمش پشت و جگر و ناف

آن را کـه درد نامـه‌اش از عجب و زپندار

ص: 107

با ابرهه گویید بـه تعجیل نیـایدکاری کـه تو مـی‌خواهی از فیل نیـاید
رو که تا به سرت جیش ابابیل نیـایدبر فرق تو و قوم تو سجّیل نیـاید
تا دشمن تو مـهبط جبریل نیـایدتا کید تو درون مورد تضلیل نیـاید

تا صاحب خانـه نرساند بـه تو آزار
فخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعدمولای زمان مـهتر صاحبدل امجد
آن سید مسعود و خداوند مؤیدپیغمبر محمود ابوالقاسم احمد
وصفش نتوان گفت بـه هفتاد مجلّداین بس کـه خدا گوید «ما کان محمد»

بر منزلت و قدرش یزدان کند اقرار
ماییم کـه از پادشـهان باج گرفتیم‌زان بعد که از ایشان کمر و تاج گرفتیم
دیـهیم و سریر از گهر و عاج گرفتیم‌اموال و ذخایرشان تاراج گرفتیم
وز پیکرشان دیبه دیباج گرفتیم‌مائیم کـه از دریـا امواج گرفتیم

واندیشـه نکردیم زطوفان و ز تیـار
در چین و ختن ولوله از هیبت ما بوددر مصر و عدن غلغله از شوکت ما بود
در اندلس و روم عیـان قدرت ما بودغرناطه و اشبیلیـه درون طاعت ما بود
صقلیـه نـهان درون کنف رایت ما بودفرمان همایون قضا آیت ما بود

جاری بـه زمـین و فلک و ثابت و سیّار
خاک عرب از مشرق اقصی گذراندیم‌وز ناحیـه غرب بـه افریقیـه راندیم
دریـای شمالی را بر شرق نشاندیم‌وز بحر جنوبی بـه فلک گرد فشاندیم
هند از کف هند و ختن از ترک ستاندیم‌مائیم کـه از خاک بر افلاک رساندیم

نام و هنر و رسم و کرم را بـه سزاوار
ای مقصد ایجاد سر از خاک به‌در کن‌وز مزرع دین‌این خس و خاشاک به‌در کن
از کشور جم لشگر ضحاک بـه در کن‌از مغز سران نشئه تریـاک به‌در کن
این جوق شغالان را از تاک به‌در کن‌زین پاک زمـین مردم ناپاک به‌در کن

وز گله اغنام بران گرگ ستمکار
افسوس کـه این مزرعه را آب گرفته‌دهقان مصیبت زده را خواب گرفته

ص: 108

خون دل ما رنگ مـی‌ناب گرفته‌وز شورش تب پیکرمان تاب گرفته
رخسار هنرگونـه مـهتاب گرفته‌چشمان خرد پرده زخوناب گرفته

ثروت شده بی‌مایـه و صحت شده بیمار
ای قاضی مطلق کـه تو سالار قضایی‌وی قائم بر حق کـه در این خانـه خدایی
تو حافظ ارضی و نگهدار سمایی‌بر لوح مـه و مـهر فروغی و ضیـایی
در کشور تجرید مـهین راهنمایی‌بر لشکر توحید امـیرالامرایی

حق را تو ظهیرستی و دین را تو نگهدار
ادیب‌الممالک فراهانی (1277- 1336 ه. ش)

صلای رحمت رسید

صبح سعادت دمـید، یـاد صبوحی بـه خیر!صومعه بر باد رفت، دور بیفتاد دیر
یـار غیور هست و نیست نام و نشانی زغیردم مزنید از مسیح، عذر بخواه از عزیز
خواجه عالم نـهاد تاج رسالت بـه سرعرصه گیتی گرفت از قدمش زیب و فر

وادی بطحای عشق، بارقه طور شد؟ سینای عشق، باز پر از نور شد؟
یـا سر سودای عشق، باز پر از شور شد؟یـا کـه زصبهای عشق، عاقله مخمور شد؟
خواجه عالم نـهاد تاج رسالت بـه سرعرصه گیتی گرفت از قدمش زیب و فر

کشور توحید را، شاه فلک فر رسیدعرصه تجرید را، چشمـه خاور رسید

ص: 109

روضه تفرید را، لاله احمر رسیدگلشن امـید را، نخل شکر بر رسید
خواجه عالم نـهاد تاج رسالت بـه سرعرصه گیتی گرفت از قدمش زیب و فر

شاهد زیبای عشق، شمع دل افروز شدطور تجلای عشق، باز جهانسوزشد
لعل گهر زای عشق، معرفت‌آموز شددر دل دانای عشق، هر چه شد امروز شد
خواجه عالم نـهاد تاج رسالت بـه سرعرصه گیتی گرفت از قدمش زیب و فر

روز عنایت رسید ز مبدأ فیض وجود؟یـا بـه نـهایت رسید قوس نزول و صعود
یـا کـه به غایت رسید حد کمال وجود؟سر ولایت رسید بـه منتهای شـهود

خواجه عالم نـهاد تاج رسالت بـه سرعرصه گیتی گرفت از قدمش زیب و فر

سکه شاهنشـهی، بـه نام خاتم زدندرایت فرماندهی، بـه عرش اعظم زدند
رسول اللهی، درون همـه عالم زدندبه گوش هر آگهی، ساز دمادم زدند
خواجه عالم نـهاد تاج رسالت بـه سرعرصه گیتی گرفت از قدمش زیب و فر

از حرم لامکان، عقل نخستین رسیداز افق کن فکان، طلعت یـاسین رسید

ص: 110

ز بهرتشنگان، خضر بـه بالین رسیدبه گمرهان جهان، جام جهان بین رسید
خواجه عالم نـهاد تاج رسالت بـه سرعرصه گیتی گرفت از قدمش زیب و فر

رایت حق شد بلند، سر حقیقت پدیدبه طالعی ارجمند، طالع اسعد دمـید
دوای هر دردمند، امـید هر ناامـیدبه گوش هر مستمند، صلای رحمت رسید
خواجه عالم نـهاد تاج رسالت بـه سرعرصه گیتی گرفت از قدمش زیب و فر

آیت‌اللَّه غروی اصفهانی (کمپانی) «مفتقر» (1269- 1361 ه. ق)

فخر بشر

ای مام شرف فخر بشر آوردی‌یکتا پسری رشگ قمر آوردی
زین نجم درخشنده ز عرش از ره مـهربر فرش جلال و زیب و فر آوردی
نازد دو جهان بدین پسر کز رحمت‌بر امت اسلام پدر آوردی
از کعبه دهد ندای آزادی راخود یـار و معین رنجبر آوردی
یوسف بـه کمال حسن اگر مشـهور است‌زیباتر از او ملیح‌تر آوردی
خیرالبشر هست و رحمتش عالمگیرنازم بـه تو کاین فخر بشر آوردی
سلطان رسل خلاصه موجودات‌یعنی کـه خدیو بحر و بر آوردی
سینای دگر بـه مکه آمد بـه وجودیـا جلوه طور از شجر آوردی
مجموع صفات انبیـا را یکسردروت مصطفی بـه بر آوردی
در ماه ربیع مـهر رخشانی راآدینـه بـه هنگام سحر آوردی

این اختر تابنده زچرخ عزت‌رخشنده‌تر از شمس و قمر آوردی

ص: 111

این هست خدای دادگر درون عالم‌یـا مظهر ذات دادگر آوردی
زیبد کـه «صفا» بـه خود ببالد زیرادر مدح رسول، شعر تر آوردی

صفا تویسرکانی

عنایت ازلی‌

بیـافرید مقدس، خدا محمد راهزار جان مقدس فدا محمد را
ز نور خویش چو او را بیـافرید خداجدا مدان نفسی از خدا محمد را
چو نور شمس کـه از وی جدا نمـی‌گرددخدا نمـی‌کند از خود جدا محمد را
که که تا زنور وی ایجاد کاینات کندبیـافرید خدا ابتدا محمد را
موخر هست و بـه معنی مقدم از آدم‌خبر بخوان و بدان مبتدا محمد را
صلای عشق چو درون داد شاهد ازلی‌نخست کرد منادی ندا محمد را
نجات دنیی و عقبی اگر همـی خواهی‌زروی صدق اقتدا محمد را
عنایت ازلی آن سفینـه‌ای هست که کرددر آن سفینـه خدا ناخدا محمد را
ببایدش کـه کند اقتدا بـه آل علی‌کسی کـه کرد بـه خود مقتدا محمد را

محمد علی مصاحبی نایینی «عبرت»

بزن چنگ بـه دامان پیمبر صلی الله علیـه و آله‌

بشکست فلک چون دُر دندان پیمبریـاقوت تر افشاند ز مرجان پیمبر
بشکافت چو گل، از اثر سنگ ابوجهل‌پیشانی نورانی رخشان پیمبر
خاکستر و خارش بـه سر از بام فشاندندیـا للعجب از صبر فراوان پیمبر

ص: 112

هر جا کـه خداوند قسم خورده بـه قرآن‌باشد قسمش بر سر و بر جان پیمبر
تورات و زبور و صحف و مصحف و انجیل‌نازل شده از حق، همـه درون شان پیمبر
خورشید و قمر با همـه رخشندگی نوریک جلوه بود از رخ تابان پیمبر
در غنچه نـهان مـی‌شدی از شرم دهانش‌مـی‌دید چو گل غنچه خندان پیمبر
جبریل بـه جا ماند بـه جایی کـه روان گشت‌آن برقْ‌تَکِ بارقه جولان پیمبر

ز انگشت هلالی، بـه قمر کرد اشارت‌بشکافت قمر از پی برهان پیمبر
بد فاطمـه و هر دو گل گلشن زهراشمشاد و گل و سنبل و ریحان پیمبر
هر چند نرفتی بـه دبستان، زازل بودجبریل امـین طفل دبستان پیمبر
دل روشنی از نام علی یـافت کـه باشدآن نور هم از شمع شبستان پیمبر
جبریل بود سرور و سالار ملایک‌زآن رو کـه بود چاکر و دربان پیمبر
چون من «طرب» از سوز دم بـه ثنایش؟جایی کـه خدا هست ثنا خوان پیمبر
صبح دوم از شرم شدی سر بـه گریبان‌مـی‌دید اگر چاک گریبان پیمبر

ص: 113

جز بحر نماند بـه جهان، سایل مسکین‌چون موج زند لجه احسان پیمبر
شد ختم بدو، مصحف آیـات نبوت‌هین شاهد اگر خواهی: قرآن پیمبر
تسنیم، زلالی بود از آب دهانش‌طوبی است، نـهالی ز گلستان پیمبر
سنگین شود از دوستی‌اش، کفه مـیزان‌در حشر شود نصب چو مـیزان پیمبر
خواهی اگر آزادی فردای قیـامت‌امروز بزن چنگ بـه دامان پیمبر

محمد نصیر طرب
(1) 3

محشر کرد

شبی کـه روی تو، بزم مرا منور کردبه شب، دمـیدن خورشید را مـیسر کرد
ندیده بود بـه دامان شب، دمـیدن مـهرفلک چو روی تو را دوش دید باور کرد
مگر فروغ جمال تو را بـه یـادآوردکه ماه، دامن خود را بـه شب، پر اختر کرد
چو نقشبند ازل، طرح مـهر روی تو ریخت‌سیـاهروزی خورشید را مقدر کرد
ستاره سوخته آفتاب عشق تو دوش‌به بال نور نشست و ز چرخ سر بر کرد

1- محمد شجاعی، شبنم احساس (مناجات و سروده هایی درباره شش گوهر مدینـه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1384.

ص: 114

خوشم کـه اشک من آیینـه دار روی توشداگرچه خاطر آیینـه را مکدر کرد
تو را بـه فرش کشاند و ورا بـه عرش رساندکسی کـه قدر تو را با فلک برابر کرد
کجا هوای سر و افسر و کمر دارد؟کسی کـه بندگی حضرت پیمبر کرد

چه احتیـاج نبی را بـه وصف همچو منی‌که حق، ثنای ورا درون نبی مکرر کرد
حدیث روز قیـامت زخاطر ما بردشبی کـه با قد و بالای خویش محشر کرد
مگر کـه شعر تر من پسند خاطر اوست؟که هر این غزل از من شنید، از بر کرد
کمر بـه خدمت «پروانـه» بسته‌ایم چو شمع‌چرا کـه خدمت رندان پاک گوهر کرد

محمّدعلی مجاهدی «پروانـه»

محمد صلی الله علیـه و آله‌

هر چه گل آیینـه جمال محمدآیینـه، حیرت‌کش خیـال محمد
از شب معراج مانده بر پر جبریل‌گرد براق سپید یـال محمد
سبزی باغ بهشت چیست اگر نیست‌رشته نخی از کنار شال محمد
نغمـه‌سرای کدام صبح سپیدندبلبلکان بربلال محمد؟
ماکه فروماندگان حلقه مـیمـیم‌تا کـه تواند رسد بـه دال محمد
هر اثری عاقبت اسیر زوالی است‌جز اثر عشق لایزال محمد
یعنی «اگر عاشقی کنی و جوانی‌عشق محمد بس هست و آل محمد»

حسن دلبری

ص: 115

پیغمبر خورشید و باران‌

زمـین گهواره کابوسهای تلخ انسان بودزمان چون کودکی درون کوچه‌های خواب حیران بود
خدا درون ازدحام ناخدایـان جهالت گم‌جهان درون اضطراب و ترس درون آغوش هذیـان بود
صدا درون کوچه‌های گیج مـی‌پیچید بی‌حاصل‌سکوتی هرزه سرگردان صحرا و بیـابان بود
نمـی‌رویید درون چشمـی بـه جز تردید و وهم و اشک‌یقین، تنـها سرابی درون شکارستان شیطان بود
شبی رؤیـای دور آسمان درون هیأت مردی‌به رغم فتنـه‌های پیش رو درون خاک مـهمان بود
جهان با نامش از رنگ و صدا سیراب شد آخرمحمد واپسین پیغمبر خورشید و باران بود

سید ضیـاءالدین شفیعی

مـهی کـه بدرش مدام بدر است‌

کسی کـه دیگر خود خدا هم نیـافریند مثال او راچو من حقیری کجا تواند بیـان نماید خصال او را
مـهی کـه بدرش مدام بدر هست چو نور مطلق بـه شام قدر است‌نـه مدح چیزی بـه او فزاید، نـه ذم کند کم کمال او را
مباد کو را بخوانی از خاک، بـه خاطر او بـه پا شد افلاک‌بیـا بخوان از حدیث لو لاک، شکوه جاه و جلال او را

ص: 116

چو دید او را خدای مبرور، فراتر از آن کـه داشت منظوربه خاتمـیت نمود ور رسالت بی‌زوال او را
در آن دمـی کـه رسید از یـار، پیـام «اقرأ» درون آن دل غاردل حرا شد چو کاسه تار طنین قال و مقال او را
هنوز قال و مقال او از گلوی گلدسته‌ها بلند است‌هنوز هر جا مؤذّنی هست بـه یـاد آرد بلال او را
هنوز مافوق معجزات هست کلام او درون تمام عالم‌هنوز از یکدگر ربایند چو قند سحر حلال او را
مگر حدیثاء و حوضش بـه قصد قربت نخوانده باشی‌که سر سپرده نگشته باشی کتاب او را و آل او را
بر آن کـه دارد خیـال بدعت- چه درون رسالت چه درون امامت-سرود «قصری» بخوان و بنما ز بیخ راحت خیـال او را

کیومرث عبّاسی «قصری»

منظور از آفرینش‌

ای منتهای خلقت عالم از ابتدا!منظور از آفرینش آدم از ابتدا!
تنـها تویی کـه مقصد غایی خلقتی‌برپا شد از به منظور تو عالم از ابتدا
بی‌خلقت تو ختم نمـی‌شد پیمبری‌ای بر پیمبران همـه، خاتم از ابتدا
از انبیـا کـه رفت بـه معراج غیر تو؟ای درون حریم دوست تو محرم از ابتدا

ص: 117

اسم تو اعظم هست و همان اسم اعظم است‌ای اسم اعظم تو معظم از ابتدا
وقتی سروش نام تو را مژده خواست دادشکرانـه گشته بود فراهم از ابتدا
آن مژده که تا رسید بهری، زهم شکافت‌کاخی کـه بود آن همـه محکم از ابتدا
انگار انتظار تو را مـی‌کشید و بس‌سلمان تبار مملکت جم از ابتدا
هر جا لوای نام تواش زیر پر گرفت‌گفتی کـه خود نداشته پرچم از ابتدا
باطل بـه جز شکست علاجی دگر نداشت‌پیروزی تو بود مسلم از ابتدا
«قصری» کجا و مدح چو تو خاتمـی کجا!بی‌جا درون این مقال زدم دم از ابتدا

کیومرث عبّاسی «قصری»

ترانـه مـیلاد

و انسان هر چه ایمان داشت پای آب و نان گم شدزمـین با پنج نوبت سجده درون هفت آسمان گم شد
شب مـیلاد بود و تا سحرگاه آسمان یدبه زیر دست و پای اختران آن شب زمان گم شد
همان شب چنگ زد درون چین زلفت، چین و غرناطه‌مـیان مردم چشم تو یک هندوستان گم شد

ص: 118

از آن روزی کـه جانت را، اذان جبرئیل آکندخروش صور اسرافیل درون گوش اذان گم شد
تو نوح نوحی اما قصه‌ات شوری دگر داردکه درون طوفان نامت کشتی پیغمبران گم شد
شب مـیلاد درون چشم تو خورشیدی تبسم کردشب معراج زیر پای تو صد کهکشان گم شد
ببخش- ای محرمان درون نقطه خال لبت حیران-خیـال از تو گفتن داشتم، اما زبان گم شد

علیرضا قزوه

جذبه مـهر

جذبه مـهر تو آورد مرا بار دگرغیر عشق تو نبوده هست مرا کار دگر
هر کـه را نیست بـه دل شور ولایت برودبفروشد دل بی‌مـهر بـه بازار دگر
این دل سوخته و دیده گریـان مرانیست جز دست کریم تو خریدار دگر
یـا رسول اللَّه! ای مرقد تو کعبه عشق‌بر لبم نیست بـه جز یـاد تو گفتار دگر
من کـه عمری هست به درگاه تو سر مـی‌سایم‌نروم از درون این خانـه بـه دربار دگر
زائر کوی رسولیم، خدایـا مپسنددر ره عشق گزینیم جز او یـار دگر

جواد محدثی

ص: 119

صدای سخن دل‌

نام تو را خواندم و شعری سپیددر غزلستان خیـالم دمـید
در پی نام تو غزل مست مست‌آمد و در خلوت شعرم نشست
حرف تو را گفتم و گویی بهاربا دل من داشته صدها قرار
نام تو آغاز شکوفایی است‌حرف تو لبریز ز گویـایی است
پیش قدوم تو افُق خم شده‌سنگ پر از صحبت زمزم شده
بید اگر خم شده مجنون توست‌لاله اگر سوخته دل‌خون توست
سرو اگر قامتی افراشته‌رایت سبز تو نگه داشته
گل چو بـه توصیف تو پرداخته‌گونـه‌اش از شوق گل انداخته
آب زحرف تو زلال آمده‌رود از این زمزمـه حال آمده
غنچه بـه عطر نفست باز شدفصل شکفتن زتو آغاز شد

شعر اگر عاطفه آموخته‌چشم بـه لعل غزلت دوخته
آینـه و آب زلال توانددر همـه جا غرق خیـال تواند
آب گرفته هست زرویت وضوآب بـه لطف تو پر از آبرو
هر چه بهار هست زلبخند توست‌هر چه شکفته هست زپیوند توست
بی تو سخن بود تغزل نبودعاطفه و عشق و تخیل نبود
بی تو سخن‌ها همـه بی‌بال بودسیب سبدهای غزل کال بود
عشق و سخن را بـه هم آمـیختی‌صد غزل تازه درون آن ریختی
حنجره‌ات که تا غزل آغاز کردبسته‌ترین پنجره را باز کرد
نی همـه جا از تو حکایت کندساده صمـیمانـه صدایت کند
بی تو صدای سخن دل نبودشعرتر و حافظ و بیدل نبود
پنجره که تا سوی تو وا مـی‌شودخانـه پر از آینـه‌ها مـی‌شود
دل بـه سخنـهای تو عاشق‌تر است‌روی شـهید تو شقایق‌تر است
آب بـه لبیک تو شد آبشارکوه تو را دید کـه دارد وقار

ص: 120

در تو زلالی هست که درون آب نیست‌در تو حضوری هست که درون ناب نیست
با تو پر از سرو شدم بارهابی تو زمـین خوردم و تکرارها
سرو پر از قامت بالای توسبز پر از منطق والای تو
بی تو دگر یـاس و اقاقی نبودبویی از این قافله باقی نبود
با تو من و عشق صمـیمـی شدیم‌یک‌شبه یـاران قدیمـی شدیم
ای دم گرم تو پر از حرف ناب‌از سخنت گرم شده آفتاب
سنگ بـه تسبیح توباز کردباز دم گرم تو اعجاز کرد

آن کـه زبان داشت بـه حاشای عشق‌چشم گشوده بـه تماشای عشق
تازه شدم که تا به تو دل باختم‌هر چه شدم تازه غزل ساختم
با تو بهاری هست گل‌انگیزتررود غزل‌خوان تر و لبریزتر
هر چه من و شعر قدم مـی‌زنیم‌حرف تو را باز رقم مـی‌زنیم

پرویز بیگی حسن‌آبادی

شب بـه پایـان رسید

بامداد امـید بود و نویدخنده زن سر زد از افق، خورشید
با خط نور، درون سپهر نوشت:صبح دانش بـه شام جهل، دمـید
شب بـه پایـان رسید، انسانـها!صبح قرآن دمـید، انسانـها!

قطره‌ها، ذرّه‌ها، بـه لحن فصیح‌ریگ‌ها، سنگ‌ها، بـه صوت ملیح
همـه بانگ رسایشان: تکبیرهمـه ذکر مدامشان: تسبیح
خیزد از دشت و باغ و نخل و گیـاه‌نغمـه: لا اله الّا اللَّه

عید امّید و عید وجد و سرورمردن تیرگی، ولادت نور
عید مستضعفان وادی ظلم‌عید مـه طلعتان زنده بـه گور

ص: 121

عید رشد جوان و عزّت پیرعید آزادی زنان اسیر

عید مـیلاد سیّد عرب است‌شب حق، روز و روز کفر، شب است
تن حمّالةُ الحَطب، درون نارعید تبّت یدا ابی‌لهب است
عید وحدت، کـه در صف توحیدعزّت مسلمـین شود تجدید

تیرگی، از درون هستی رفت‌دیو کبر و غرور و مستی، رفت
دور بیداد و ظلم، پایـان یـافت‌بت، نگون گشت و بت‌پرستی رفت
اصفر و احمر و سفید و سیـاه‌همـه درون سایـه رسول اللَّه

برقی از مکّه، نیمـه‌شب رخشیدکه فروغ یگانگی بخشید

با خط نور، نقش زد کـه یکی است‌ابیض و احمر و سیـاه و سفید
مجد، درون سفید نامـی نیست‌جز بـه تقوی،ی گرامـی نیست

ای کتاب خدا، کلام خوشت‌ای نجات بشر، پیـام خوشت
وی شعار نجات هر مظلوم‌پیش ظالم، همـیشـه نام خوشت
برتر از اوج وَهم، سایـه تورمز وحدت، بـه آیـه آیـه تو

غلامرضا سازگار «مـیثم»

طلوع نگاه‌

تا بر بسیط سبز چمن پا گذاشته است‌چشمش بهار را بـه تماشا گذاشته است
از بس کـه دست درون آغوش آسمان‌پا بر فراز گنبد مـینا گذاشته است

ص: 122

مـی‌بارد از طلوع نگاهش سحر، مگرخورشید را بـه خود جا گذاشته است
تا مثل کوه ریشـه دواند بـه عمق خاک‌یک عمر سر بـه دامن صحرا گذاشته است
دستی لطیف، ساغر سرشار عشق رادر هفت‌سین سفره دنیـا گذاشته است
نوری «امـین» نشسته درون آغوش «آمنـه»دریـا قدم بـه دیده دریـا گذاشته است
نوری کـه از تبلور رخسار او دمـیدخورشید را بـه خانـه دلها گذاشته است

غلامرضا شکوهی

ص: 123

رباعی‌ها و دوبیتی‌ها

فروغ ایزدی‌

از مکه فروغ ایزدی پیدا شدسرچشمـه فیض سرمدی پیدا شد
در هفدهم ربیع از دخت وهب‌نورسته گل محمدی پیدا شد

دکتر قاسم «رسا»

در پناه مصحف‌

تا درون پناه مصحف و در دین احمدیم‌بر جمله خلایق عالم سرآمدیم
زیر لوای آل علی صف کشیده‌ایم‌چشم‌انتظار مـهدی آل محمدیم

محمّدعلی پیروی

گنبد خضرا

بر چهره زیبای محمد صلوات‌بر گنبد خضرای محمد صلوات
سرتا بـه قدم آینـه او زهراست‌تقدیم بـه زهرای محمد صلوات

سیّد رضا «مؤیّد»

ص: 124

صلوات‌

از ازل بر همـه ذرات جهان که تا عرصات‌مـی‌رسد ز آبروی آل محمد برکات
وه چه بدبخت و سیـه‌روست هر آنکه ز جهل‌بشنود نام محمد نفرستد صلوات

سیّد رضا «مؤیّد»

فرمان نبوّت‌

بر چشمـه دل، نور خدا جاری شددر بحر جهان، آب بقا جاری شد
فرمان نبوت محمد صلی الله علیـه و آله آمدباران کرم درون همـه جا جاری شد

حسن حامد

ص: 125

بعثت‌

از خواب برخیز!

به هجران، زاری دل‌های خونین‌ز حد بگذشت یـا ختم النّبیّین!
ز اشک و آه مـهجوران بی‌تاب‌جهانی غوطه زد درون آتش و آب
سیـاه درد با جان درون ستیز است‌لب هر زخم دل، خونابه‌ریز است
جهان از جلوه جان‌پرورت دوربه ما شد تنگ‌تر از دیده مور
شدی که تا گنج خلوت‌خانـه خاک‌ز داغ اندوخت صد گنجینـه، افلاک
قد محراب زین محنت، دو که تا شدکه از سروِ سرافرازت جدا شد
ز قدرش، سایـه بر عرش برین بودکه بر پای تو، منبر پایـه مـی‌سود
کنون درون گوشـه‌ای افتاده مدهوش‌به حسرت، یک دهن خمـیازه‌آغوش
جدا از پرتو آن روی دلکش‌به دل، قندیل را افتاده آتش
ز داغ هجرت ای شمع شب‌افروز!به شب‌ها، شمع مـی‌گرید بـه صد سوز
برافروز ای چراغ چشم ایجادجهان شد بی‌فروغت، ظلمتْ آباد
به رخ، آرایش شمس و قمر کن‌شب تاریک هجران را، سحر کن
ز خواب ای مـهر عالم‌تاب، برخیز!تو بخت عالمـی، از خواب برخیز!
بلندآواز گردان طبل شاهی‌ز نو، زن نوبت عالم‌پناهی

ص: 126

قدم بر تارک کرّوبیـان زن‌علم بر بام هفتم‌آسمان زن
مشرّف کن بساط خاکیـان رامنوّر، منزل افلاکیـان را
سرای خورشید جان! از خواب برکن‌کنار خاک را، جیب سحر کن
چراغ افروز بزم قدسیـان شورواج‌آموز کار انس و جان شو

چو از جا، هول رستاخیز خیزدرخ از شرمندگی‌ها، رنگ ریزد
نظر بگشا بر احوال تباهم‌بجنبان لب، پیِ عذر گناهم

شیخ محمّدعلی «حزین» لاهیجی

بعثت‌

از حرا، آیـات رحمان و رحیم آمد پدیدیـا نخستین حرف قرآن کریم آمد پدید
صوت «اقرء باسم ربک» مـی‌رسد بر گوش جان‌یـا کـه از کوه حرا خلق عظیم آمد پدید
نغمـه «یـا ایـها المدثر» از جبریل بین‌یک جهان رحمت بـه ما از آن گلیم آمد پدید
بانگ توحید هست از هرجا طنین افکن به‌گوش‌فانی اصحاب شیطان رجیم آمد پدید
سید امّی لقب بر دست قرآن مـی‌رسدیـا بـه گمراهان صراط مستقیم آمد پدید
قصه لولاک باشد شاهد گفتار من‌یعنی امشب قلب عالم از قدیم آمد پدید
در حرا بر مصطفی امشب شد از حق جلوه‌گرآنچه اندر طور سینا بر کلیم آمد پدید

ص: 127

نغمـه «اللَّه اکبر» از حرا که تا شد بلندبت پرستان را بـه تن لرزش زبیم آمد پدید
گر قریش او را یتمش خواند، اما درون جهان‌بس شگفتی‌ها از این درّ یتیم آمد پدید
منجی نوع بشر دارای آیـات مبین‌صاحب خلق خوش و لطف عمـیم آمد پدید
گفته «ما اوذی مثلی» بـه عالم روشن است‌پیشوای خلق با قلب سلیم آمد پدید
بود اگر باغ جهان پژمرده از طوفان جهل‌حال بر این بوستان خرم نسیم آمد پدید
گشت مبعوث آن‌که عالم زنده شد از کیش اوفاش گویم محیی عظم رمـیم آمد پدید
حب و بعض او نشانی از بهشت و دوزخ است‌قصه کوته صاحب نار و نعیم آمد پدید
زد تفأُّل ثابت از قرآن بـه نام مصطفی‌حرف «بسم اللَّه الرحمن الرحیم» آمد پدید

ثابت

لحظه تکوین قرآن‌

و آن شب که تا سحر غار حرا خورشید باران بودزمان، دل بی‌قرار لحظه تکوین قرآن بود
سکوت لحظه‌ها را مـی‌شکست از آه خود، مردی‌که درون هر قطره اشک او غمـی دیرین نمایـان بود

ص: 128

امـین مکه را مـی‌گویم- آن نارفته مکتب را-یتیم خسته، آری او کـه چندین سال چوپان بود

هُبَل آن سو مـیان کعبه درون آشفته خوابی سردو عزّی- غرق حیرت- از خدا بودن پشیمان بود
حضور عرشیـان را درون حریم خود حراحس کردکه «اقرا باسم ربک» یـا محمد! ذکر آنان بود

محمود شریفی «کمـیل»

طلوع از حرا

بست از وفا جراحت دلهای خسته راترمـیم کرد آینـه‌های شکسته را
از چهره گرفته خورشید پاک کردبا دستمال عاطفه، گرد نشسته را
پهنای آسمان حرا، شب عبور کرداز ارتفاع مکه طلوع خجسته را
ای آسمان! زمان نزول فرشته‌هاست‌پس باز کن تمامـی درهای بسته را

سید فضل اللَّه قدسی

در اوج حرا

دل چراغی از نسیم جست‌وجوآه اگر با تو نمـی‌شد رو بـه رو
آه اگر منظومـه مبعث نبودهر چه بود آن‌گاه یک لوح کبود
آه اگر بعثت نمـی‌شد، آه آه‌من چه مـی‌کردم گه طغیـان راه
آه اگروا نمـی‌کردی بـه نازمن کجا و فرق مادون و فراز
تو جدا کردی مرا از آب و گل‌لحظه‌های کال را از باغ دل
گر نمـی‌شستی تو جرم روح من‌من نمـی‌دیدم «من» مشروح من
من نمـی‌دیدم کجا جا مانده‌ام‌در خود آیـا یـا «خدا» جا مانده‌ام

ص: 129

در دهان نور داری تو نشست‌آسمان نور از دهانت خورده است
مـهر تو مانع زخاکستر شدن‌شعله‌ای، آن شعله دائم بـه تن
هر سؤالی بی‌تو تیغ انتقام‌هر جوابی، زخم خونریز جذام
برلبخند شیرینی تویی‌خرقه آئینـه و چینی تویی
جای تو درون مؤمنستان دل است‌دل ز قرآن تو آن هشیـار مست
با تو از اعماق باورهای پوچ‌ایل جانم مـی‌کند هر لحظه کوچ
نام تو صد خلسه درون راهی بلورفرصتی شفاف درون بطن عبور

تا هلال فرع و بدر اصلهاتو پری از پل به منظور نسلها
ای تکلم کرده درون اوج حراآه اگروا نمـی‌کردی بـه جا!

عبدالعظیم صاعدی

آواز پر جبرئیل‌

بر کند از آغوش مکه خویش را مرداز خود بـه دور انداخت آن تشویش را مرد
خود را رهاند از بند مسموم شب شوم‌از سنگین مکه مرگ محتوم
مرگ نشستن، سخت خشکیدن، فسردن‌مرگی بـه مرداب تحجر دل سپردن
از حجم سنگین گناه بت‌پرستان‌مانند عنقا پر فرا بگشود یکران
«باید به‌راه افتاد»، این را گفت‌و برخاست‌کامشب شب عشق و شب فرزند فرداست
شب درون شکوه گامـهایش غرق مـی‌شدتا گام بر مـی‌داشت رعد و برق مـی‌شد
دل را کـه در آغوش فردا مـی‌کشانیدشوریدگی را آب دریـا مـی‌چشانید
از بستر دلتنگ مکه سوی صحراپیمود بعد از کوچه اوج قله‌ها را
شوق حضوری شعله‌ور مـی‌گشت درون اوشور شگرفی گرم‌تر مـی‌گشت درون او
تا باز یـابد مـهبط وحی خدا راشوریده بر مـی‌داشت هر دم گامـها را
غار حرا را بستر طوفان خود یـافت‌حال نیـایش جامـه نو بر تنش بافت

ص: 130

لوح دلش آیینـه شد فهم غزل راگل با شکفتن مـی‌دهد سهم غزل را
بگشود پای افزار و پا را بر زمـین کوفت‌در گوش دریـا رازهای دلنشین گفت:
روح مراتشنـه درون دریـا رها کن!آیینـه‌ات را با دو چشمم آشنا کن
امشب بیـا ای حضرت دریـا خطر کن‌روح پر آشوب مراتشنـه‌تر کن
امشب بیـا از آسمان فرمان بیـاورمزد عطشـهای مرا باران بیـاور
آتش بزن درون خرمن روحم دگر باردریـا دلی فرما بر این نوحم دگر بار
تفتیده خاک سبز ابراهیم پروراز شرق بطحا مـی‌کشد بتخانـه‌ها سر

نی برچوپان این دشت و دمن نیست‌صحرا بـه جز جولانگه زاغ و زغن نیست
صندوق عهد از غیرت افتاده است، یـا رب‌موسی بـه تیـه حیرت افتاده هست یـا رب
از رنج ابراهیم درون آتش گلی نیست‌در خرمن یکتاپرستی سنبلی نیست
وادی برآشفت و شب صحرا دگر شدهفت آسمان از این تلاطم با خبر شد
گل کرد درون جانش بـه رنگ آشنایی‌مزد نیـایشـهای دوران جدایی
در تار و پودش حس سنگین آشیـان کردانسی بـه هم زد جلوه‌ها درون آسمان کرد
امشب هیـاهوی عجیبی درون زمـین است‌امشب زمـین جولانگه روح الامـین است
در بستر این مکه خاموش غوغاست‌آواز گرم جبرئیل از دور پیداست
این کوه و دشت امشب چه رمز و راز دارندگویـا ملایک نوبت پرواز دارند
روح الأمـین پیچیده امشب کوه درون کوه‌پای از کمند غم رهانده مرد بشکوه
آشوب جان درون بر گرفته کهکشان راذوق تغزل رنگ بسته آسمان را
گم گشته کوه نور درون شرق تجلی‌مانند آن مردی کـه شد غرق تجلی
یـا احمد «اقرأ باسم ربک» را تو برخوان!آیینـه را برگیر ای آیینـه‌گردان!
در تشنگی برخیز ای طوفانْ‌نَفَس مَرداز جانب دریـا تویی فریـادرس مرد
برخوان بـه مردی ذوالفقار و «هل اتی» رااز بیشـه شیران او شیر خدا را
ای لایق لطف و تغزلهای شیرین‌شد خوشـه‌چین خرمن تو ماه و پروین
ای احمد مرسل خدا را یـاد کردی‌بی‌شیر دیدی بیشـه را فریـاد کردی

ص: 131

از عرش چیدی سیب لبخند خدا رادریـافتی فصل قشنگ کربلا را
بر حلقه درون کوفتن اصرار کردی‌با چشم خود آیینـه را بیدار کردی
با گامـهای استوار مرد بشکوه‌جست آخرین راز شگفت از کوه

در صبغه توحید باغ مکه گل کردصبح معطر جام خود را پر زمل کرد
جان زمـین شد زنده از آن لطف سرمدتا سکه زد عرش برین با نام احمد
احمد همـیشـه یک صدا درون آسمان است‌راز شگفت این جهان و آن جهان است
ای درون گلیم عاشقی پیچیده ما رادر آب و آتش سالها سنجیده ما را
اکنون کـه بی‌تشویش دل را وام دادم‌گفتی که: «در آتش برو» انجام دادم
در آب و آتش که تا به گل پیوند خوردم‌دیرینـه عهدی بستم و سوگند خوردم
در آب‌وآتش هر کـه از جان مایـه داده است‌چون کوه، سر بر دامن دریـا نـهاده است
انسان بـه لطف تو چراغ خود برافروخت‌آیینـه وش هفت آسمان را بر زمـین دوخت
ای درون گلیم عاشقی پیچیده ما رادر آب آتش سالها سنجیده ما را
وقتی کـه کاریز هست جاری بر تن خاک‌سر مـی‌کشد روح تغزل از رگ تاک
در بیشـه با حال تغزل شب قشنگ است‌این بیشـه را گاهی شب گرگ و پلنگ است

سید نادر احمدی

گل انسان‌

امشب زمـین حرف بزرگی را بهداردامشب زمـین خورشید بر لبهای شب دارد
امشب زمـین حرفی بهدارد غرورانگیزحرفی کـه خواهد گفت و خواهد بود شورانگیز
حرفی کـه شب از التهابش آب خواهد شدمثل شـهابی از گلو پرتاب خواهد شد

ص: 132

از دور دست مکه امشب درون غباری سرخ‌با کاروانی سبز مـی‌آید سواری سرخ
دروازه‌ها را مـی‌گشاید آسمان مردی‌مـی‌آید از دروازه انسان جوانمردی
مردی مـیاید با گل خورشید درون دستش‌با یک کتاب آسمانی گل، بـه پیوستش
امشب زمـین حرف بزرگی را بهداردامشب زمـین خورشید بر لبهای شب دارد
امشب زمـین با بی‌کران پیوند خواهد خوردبر پای ابری تیره امشب بند خواهد خورد
از سایـه روشنـهای رد مـی‌شود امشب‌گل مـی‌کند انسان و احمد مـی‌شود امشب

در مکه امشب مردم از خوبی خبر دارنددر مکه امشب حتما از گل پرده بردارند
در مکه امشب یک چمن گل باز خواهد شددر مکه امشب گل طنین‌انداز خواهد شد
امشب حرا یعنی دهانی سنگی و خاموش‌بر روی نوزاد صدا وا مـی‌کند آغوش
امشب بلوغ کوه نور آغاز مـی‌یـابداین کوه امشب قله‌اش را باز مـی‌یـابد
او خواهد آمد درون سیـاهی نور خواهد ریخت‌از دستهای مکه شب را دور خواهد ریخت
مردی کـه آن سوی ستایش مـی‌تواند بودمردی کـه پیش از فرصت بودن «محمد» بود

علیرضا سپاهی لائین

ص: 133

آواز

شب
شب وادی امشب شب تشنـه‌ای است‌شب این‌سان نبوده است، این تشنـه کیست؟
شب امشب شعور است، بیداری است‌شب از جان من که تا خدا جاری است
شبی پشت دروازه‌های طلوع‌چو شبنم پر از تازه‌های طلوع
شبی از تب لاله سرشارترز چشمان خورشید بیمارتر
شبی مثل گل پر ز بوی خداشبی جرعه‌نوش از سبوی خدا
شبی از دل غنچه مرموزترشبی از همـه روزها روزتر
شبی بغض آیینـه‌ها درون گلوشبی مانده درون حسرت گفت‌وگو
شب امشب شب مـی‌فروشان مست‌شب وجد آیینـه پوشان مست
شب امشب بـه سوی حرا مـی‌رودبه دیدار آیینـه‌ها مـی‌رود
حرا بود و دل بود و شب بود و اوشبی آتش‌افروز، تب بود و او
شب از نور لبریز، از نشوه پرشب از شور لبریز، از نشوه پر

ص: 134

حرا دامن از مکیـان چیده است‌دلش را بـه یک لاله بخشیده است
حرا سنگ، هم‌صحبت آیینـه‌اش‌دلی مثل خورشید درون ‌اش

صحرا
از این دامنـه دشت بی‌حاصل است‌به شعر و و شتر شامل است

چه خاموش خواندم درون این شوره‌زارفراموش ماندم درون این شوره‌زار
جهنم درون این دشت اردو زده است‌به صحرا شرار هیـاهو زده است
جهنم بر این دشت باریده است‌گل آرزوی مرا چیده است
جهنم بـه رنگ دل و دشنـه است‌به خون من و دوستان تشنـه است
چه شبها کـه از خیمـه بیرون زدیم‌به اردوی دشمن شبیخون زدیم
سبکبال شمشیرها آختیم‌به بیگانـه و آشنا تاختیم
من آن شمس رخشان چه دانم چه بود؟دو بال درخشان چه دانم چه بود؟

کعبه
دلم سخت دیوانـه پر مـی‌کشدبه بتخانـه کعبه سر مـی‌کشد

ص: 135

خدایـان چه خاموش خوابیده‌اندغریب و فراموش خوابیده‌اند
خدایـان باران، خدایـان جنگ‌خدایـان شب‌پوش آیینـه رنگ
خدایـان خرما، خدایـان چوب‌خدایـان شاعر، خدایـان خوب
خدایـان خضوع مرا عاشقندسجود و رکوع مرا عاشقند
خدایـان زاعراب عاشق‌ترندو از چشم مـهتاب عاشق‌ترند
چه مرموز و ساکت چه کم صحبتندتو گویی کـه با خویش هم صحبتند
اگر چه دلم را نفهمـیده‌اندو لیکن صمـیمانـه خندیده‌اند
چه عمری کـه بر پایشان ریختم‌چه شبها بـه اینان درآویختم
چه معصوم و سردند بیچاره‌اندمریضند، دردند، بیچاره‌اند
اسیرانـه بر پایم افتاده‌اندبه زیر قدمـهایم افتاده‌اند
گدایـان دیرینـه، اف بر شما!خدایـان سنگینـه، اف بر شما!
زمن شیره زندگی خورده‌ایددلم را ندانم کجا‌اید

رویش
شب امشب شب رویش رحمت است‌شب گل، شب دل، شب بعثت است
هلا عشق، ای آشنای قدیم‌ندیم من و سالهای قدیم
شب وادی امشب شب تشنـه‌ای است‌شب این‌سان نبوده است، این تشنـه کیست؟

دیدار
فضای بیـابان دل‌آلود شدبه مرز دو لبخند محدود شد
در اثنای روییدن فصل سبزدلم ماند و بوییدن فصل سبز
حرا از دل از لاله لبریز شدو آماده فتح پاییز شد
کسانی کـه از لات مـی‌گفته‌اندکنون زیر پای حرا خفته‌اند
کسی التهاب حرا را ندیدگل آفتاب حرا را نچید
ندیدند لرزیدن مکه راو بیدار خوابیدن مکه را
چو خورشید یک لحظه چشم افق‌درخشید یک لحظه چشم افق
به روی حرا کعبه لبخند زددلش را بـه آیینـه پیوند زد

ص: 137

چه حال آفرینند این لحظه‌هاتمامـی یقینند این لحظه‌ها
گلستان نور هست امشب حرامتین و صبور هست امشب حرا
چنان نفحه زندگی مـی‌دمدکه مرگ از حریم حرا مـی‌رمد
زمـین و زمان مـیهمان حراست‌تمام جهان مـیهمان حراست
حرا محفل باشکوهی زعشق‌حرا مـیهماندار کوهی ز عشق

آشنایی
در اثنای بوسیدن آفتاب‌حرا ماند و جانی پر از اضطراب
محمد درون این بزم محض دعاست‌مـهیـای همصحبتی با خداست
چنان لحظه‌ها با دلش محرمندکه گویی زقبل آشنای همند
کران که تا کران نور بود و خدانبود این حرا، طور بود و خدا

حرا مانده درون التهابی عمـیق‌مـیان دو دریـای جوشان غریق
چو صحرا هوای رسیدن گرفت‌حرا بار دیگر تپیدن گرفت

آواز
از آن قاصد نور آمد درا«بخوان ای محمد صلی الله علیـه و آله بـه نام خدا»
بخوان ای بهار، ای شکوفاترین‌زگلهای اندیشـه زیباترین
به نام خداوند هستی بخوان‌به مرگ بت و بت‌پرستی بخوان
دل من توان تماشا نداشت‌برای شنیدن دگر نا نداشت
من آغاز پرواز را دیده‌ام‌نـهفته‌ترین راز را دیده‌ام
حرا جامـه عشق پوشیده است‌و از خنده وحی نوشیده است

هادی سعیدی کیـاسری

رسول سبز تعهد

گلوی بادیـه هر لحظه تشنـه‌تر مـی‌گشت‌چو تاولی ز عطش از سراب بر مـی‌گشت
هبل نشسته بـه تاراج بینوایی‌هامنات و لات و عزی خسته از خدایی‌ها
به روح بادیـه هر ناخدا خدایی داشت‌خدای بادیـه از ناخدا گدایی داشت
تو خواب بودی و خورشید جمعه داد نویدکه با طلیعه خورشید زاده شد خورشید

ص: 139

رسید و پشت ابوجهل دشت جهل شکست‌بنای بتکده با یک اشاره سهل شکست
فقط نـه هر چه بتی بود بر زمـین افتادکه بر جبین مداین هزار چین افتاد
نشست بردریـای ساوه تاول آب‌که دیده هست که دریـا بدل شود بـه سراب؟
سماوه باتشنـه نوید آب شنیدنوید آب ز آیینـه سراب شنید
مجوسیـان همـه بعد از هزار سال آتش‌به ماتمـی کـه چه شد مثل پارسال آتش؟
بیـا بـه کومـه وادی‌القری طواف کنیم‌به یـاد او سفر از قاف که تا به قاف کنیم
کسی زگستره آسمان بـه زیر آمدرسول سبز تعهد چقدر دیر آمد
کسی کـه غار حرا خلوت حضورش بودهزار زخم‌زبان بر دل صبورش بود

کسی کـه مـهر نبوت بـه روی ناصیـه داشت‌که بود؟ خصمـی هر ناخدا کـه داعیـه داشت
کسی کـه پرچم «لولاک» بر جبینش بودجواز کشتن بتها درون آستینش بود
پیمبری کـه به درگاه حق مقیم شودبه یک اشاره دستش قمر دو نیم شود
نبی ز هیبت جبریل سوخت درون تب عشق‌نوا رسید: «بخوان ای رسول مکتب عشق!

ص: 140

بخوان بـه نام خدا ای پیـام‌آور صبح!بخوان، همـیشـه بخوان، ای رسول دفتر صبح!»
نبی مخاطب «یـا ایـها المدثر» گشت‌رسول بادیـه مأمور «قم فانذر» گشت
بسیط بادیـه را رزمگاه ایمان کردتمام هستی خود را فدای قرآن کرد
به کوه گفتم: از او استوارتر؟ گفت: اوبه موج گفتم: از او بی‌قرارتر؟ گفت: او
به ابر گفتم: از او چشم مـهربان‌تر کیست؟زشرم صاعقه زد، هر کجا رسید، گریست
تو ای حماسه راهی کـه اولش کوچ است!زمان بدون حضورت تصوری پوچ است
بیـا کـه بادیـه لم داده بر تمامت جهل‌مگر بـه عزم تو افتد بـه خاک، قامت جهل
صدای سبز تو جاری هست در مـیان حرابخوان، همـیشـه بخوان، ای ترانـه‌خوان حرا؟
به کوهسار دلت آبشار تنـهایی است‌حکایتی بـه بلندای شام یلدایی است
عصای معجزه صد کلیم درون دستت‌کمند محکم عزمـی عظیم درون دستت
به یمن بعثت تو سقف آسمان وا شدحضور فوج ملایک زغار پیدا شد
چو دست بادیـه درون دست با سخاوت عطرتو آمدی و فضا پر شد از طراوت عطر

ص: 141

تو سر رسیدی و از عدل، پشت ظلم شکست‌به دستهای تو مشت درشت ظلم شکست
ز حجم بسته کجا بی تو آب مـی‌جوشید؟فقط سراب زپشت سراب مـی‌جوشید
به بال معجزه معراج نور عادت توست‌کنار کوثر وحی خدا عبادت توست
مگر ز مشرق اشراق مـی‌رسد سخنت‌که شط شوکت توحید خفته درون دهنت

حرا سکوت وداع تو را نمـی‌پنداشت‌حضور نبض تو را جاودانـه مـی‌پنداشت
دل حرا شده از غصه تنگ مـی‌گریدببین ز داغ وداع تو سنگ مـی‌گرید
تو درون گلوی عطشناک جهل، ادراکی‌تو مثل آیـه باران مقدسی، پاکی
به حرف حرف کلامت حضور تو پیداست‌در آیـه‌های تو عطر عبور تو پیداست
ز چشمـه چشمـه الهام هر چه نوشیدی‌به کام تشنـه‌دلان مثل چشمـه جوشیدی
زمـین کـه کشته‌ترین بغض بوسه‌های تو بودچو فرشی از عطش بوسه زیر پای تو بود
سفیر نام تو وقتی سفر کند با بادهمـیشـه مـی‌وزد از لابه‌لای گلها باد
همـیشـه نام تو جاری هست در صحاری عشق‌هماره با منی ای عطر یـادگاری عشق!

ص: 142

بدان، بـه ذهن من ای یـاد سبز بودن من!قلم قناری گنگی هست در سرودن من
بگو چگونـه سراید سراب، دریـا را؟مگر بـه واژه توان ریخت آب دریـا را؟
تو ای رسول تعهد، رسالت موعود!قدوم مقدم پاکت مبارک و مسعود
خدابه دست تو داد ای سخاوت آگاه!لوای «اشـهد ان لا اله الا الله»
کنون کـه نبض زمان درون مسیر هستی توست‌بگیر دست دلم را، اسیر هستی توست

غلامرضا شکوهی

خاستگاه نور

غروبی سخت دلگیر است
و من، بنشسته‌ام این جا، کنار غار پرت و ساکتی، تنـها
که مـی‌گویند: روزی، روزگاری، مـهبط وحی خدا بوده است
و نام آن «حری» بوده است
و این جا سرزمـین کعبه و بطحاست ...
و روز، از روزهای حج پاک ما مسلمانـهاست.
برون از غار:
زپیش روی و زیر پای من، که تا هر کجا، سنگ و بیـابان است.
هوا گرم هست و تبدار است، اما مـی‌گراید سوی سردی، سوی خاموشی.
و خورشید از بعد یک روز تب، درون بستر غرب افق، آهسته مـی‌مـیرد.

ص: 143
و درون اطراف من از هیچ سویی، رد پایی نیست.
فضا خالی است
و ذهن خسته و تنـهای من، چون مرغ نو بالی،
- کـه هر دم شوق پروازی بـه دل دارد-
کنار غار، از هر سنگ، هر صخره
پرد بر صخره‌ای دیگر ...
و مـی‌جوید بـه کاوشـهای پی‌گیری، نشانیـهای مردی را
- نشانیـها کـه شاید مانده بر جا، دیر دیر: از سالیـانی پیش-
و من همراه مرغ ذهن خود، درون غار مـی‌گردم.
و پیدا مـی‌کنم گویی نشانیـها کـه مـی‌جویم
همان است، اوست!
کنار غار، اینجا جای پای اوست، مـی‌بینم
و مـی‌بویم تو گویی بوی او را نیز ...
همان است، اوست:
یتیم مکه، چوپانک، جوانک نوجوانی از بنی‌هاشم
و بازرگان راه مکه و شامات
امـین، آن راستین، آن پاکدل، آن مرد
و شوی برترین بانو: خدیجه
نیز، آن کو سخن جز حق نمـی‌گوید
و غیر از حق نمـی‌جوید
و بتها را ستایشگر نمـی‌باشد
و اینک: این همان مرد ابرمرد است
محمد اوست
پلاسی بر تن هست او را
و مـی‌بینم کـه بنشسته است، چونان چون همان ایـام
ص: 144
همان ایـام کاین ره را بسا، بسیـار مـی‌پیمود
و شاید نازنین پایش زسنگ راه مـی‌فرسود
ولی او همچنان هر روز مـی‌آمد
و مـی‌آمد ... و مـی‌آمد
و تنـها مـی‌نشست این‌جا
غمان مکه مشؤوم آن ایـام را با غار مـی‌نالید
غم بی‌همزمانیـهای خود را نیز ...
و من، اکنون، بـه هر سنگی کـه در این غار مـی‌بینم،
به روشن‌تر خطی مـی‌خوانم آن فریـادهای خامش او را ...
و اکنون نیز گویی آمده هست او ... آمده هست این جا،
و مـی‌گوید غم آن روزگاران را:
«عجب شبهای سنگینی!
همـه بی‌نور!
نـه از بام فلک، قندیل اخترها بود آویز
نـه این جا- وادی گسترده دشت حجاز- از شعله نوری، سراغی هست.
زمـین تاریک تاریک هست و برج آسمانـها نیز
نـه حتی درون همـه «امّ القری» یک روزن روشن
تمام شـهر بی‌نور هست ...
نـه تنـها شب، کـه این جا روز هم بسیـار شبرنگ است.
فروغی هست اگر، از آتش جنگ است
فروزان مـهر، این جا سخت بی‌نور است، بی‌رنگ است.
تو گویی راه خود را هرزه مـی‌پوید
و نـهر نور آن، زانسوی این دنیـا بود جاری
مـه، اندر گور شب خفته هست و ناپید هست ... پیدانیست.
سیـه رگهای شـهر- این کوچه‌ها- از خون مـه خالیست.
ص: 145
در آنـها مـی‌دود چرکاب تند و ننگ و بد نامـی، بد اندیشی
و درون رگهای مردم هم.
سیـه بازارهای «روسپی نامردمان» گرم است.
تمام شـهر گردابی هست پر گنداب
تمام سرزمـینـها نیز
دنیـا هم
و گویی قرن، قرن ننگ و بد نامـی است.
فضیلتها لجن آلوده، انسانـها سیـه فکر و سیـه کارند ...
و «انسان» نام اشرافی و زیبایی هست از معنی تهی مانده ...
محمد گرم گفتاری غم‌آلود است.
غار تاریک است
و من چیزی نمـی‌بینم
ولی گوشم بـه گفتار هست ...
و مـی‌بینم: تو گویی رنگ غمگین کلامش را:
«خدای کعبه، ای یکتا!
درودم را پذیرا باش، ای برتر
و بشنو آنچه مـی‌گویم:
پیـام درد انسانـهای قرنم را، زمن بشنو
پیـام تلخ بچگان خفته اندر گور
پیـام آن کـه افتاده هست در گرداب
و فریـادش بلند است، «آی آدمـها ...»
پیـام من، پیـام او، پیـام ما ...
محمد غمگنانـه ناله‌ای سرمـی‌دهد، آن گاه مـی‌گوید:
خدای کعبه، ای یکتا!
درون ‌ها یـاد تو متروک است
ص: 146
و از بی‌دانشی و از بزهکاری:
مقام برترین مخلوق تو، انسان،
بسی پایین‌تر از حد سگ و خوک است.
خدای کعبه، ای یکتا!
فروغی جاودان بفرست، کاین شبها بسی تار است.
و دست اهرمنـها سخت درون کار است
و دستی را بـه مـهر از آستینی باز، بیرون کن
که: بر دارد بـه نیروی خدایی شاید این افتاده پرچمـهای انسان را
فرو شوید نفاق و کینـه‌های کهنـه از دلها
در اندازد بـه بام کهنـه گیتی بلند آواز
بر آرد نغمـه‌ای همساز
فرو پیچد بـه هم، طومار قانونـهای جنگل را
و مـی‌گوید: ای انسانـها!
فرا گرد هم آیید و فراز آیید
باز آیید
صدا بر دارد انسان را
و مـی‌گوید: های، ای انسان!
برابر آفدت، برابر باش!
و زین بعد با برابرهای خود، از جان برادر باش!
صدا بر دارد اندر پارس، درون ایران
و با آن کفشگر گوید:
پسر را رو، بـه هر مکتب کـه خواهی نـه!
سپاهی زاده را با کفشگر: دیگر، تفاوتهای خونی نیست
سیـاهی و سپیدی نیز، حتی، موجب نقص و فزونی نیست
خدای کعبه ... ای ... یکتا ...
ص: 147
بدین هنگام،
کسی آهسته گویی چون نسیمـی مـی‌خزد درون غار
محمد را صدا آهسته مـی‌آید فرود از اوج
و نجوا گونـه مـی‌گردد
پس آن گه مـی‌شود خاموش.
سکوتی ژرف و وهم‌آلود، ناگه چون درخت جادو اندر غار مـی‌روید.
و شاخ و برگ خود را درون فضای قیرگون غار مـی‌شوید
و من درون فکر آنم کاین چه بود، از کجاآمد؟!
که ناگه این صدا آمد:
«بخوان!» ... اما جوابی بر نمـی‌خیزد
محمد سخت مبهوت هست گویـا، کاش مـی‌دیدم!
صدا با گرمتر آوا و شیرین‌تر بیـانی باز مـی‌گوید:
«بخوان!» ... اما محمد همچنان خاموش
دل اندر من باز مـی‌ماند زکار خویش، گفتی مـی‌روم از هوش
زمان، درون اضطراب و انتظار پاسخش، گویی فرو مـی‌ماند از رفتار-
و «هستی» مـی‌سپارد گوش
پس از سکوت- اما کـه عمری بود گویی- گفت:
«من خواندن نمـی‌دانم»
همان باز پاسخ داد:
«بخوان! اینک بـه نام پرورنده ایزدت کو آفریننده هست ...»
و او مـی‌خواند، اما لحن آوایش ...
به دیگر گونـه آهنگ است
صدا گویی خدا رنگ است
مـی‌خواند! ...
«بخوان اینک بـه نام پرورنده ایزدت، کـه آفریننده هست ...»
ص: 148
درودی مـی‌تراود از لبم بر او
درودی گرم
غروب هست و افق گلگون و خوشرنگ است
و من بنشسته‌ام این جا، کنار غار پرت و ساکتی، تنـها
که مـی‌گویند روزی، روزگاری مـهبط وحی خدا بوده است،
و نام آن «حری» بوده است
و درون اطراف من، از هیچ سویی ردپایی نیست
و دور من، صدایی نیست ...
سیدعلی گرمارودی

جبریل آمده‌

نور «اقرَأ»، تابد از آیینـه‌ام‌کیست درون غار حرای ‌ام؟!
رگ رگم، پیغام احمد مـی‌دهد‌ام، بوی محمّد مـی‌دهد
گل دمد از آتش تاب و تبم‌معجز روحُ القُدُس دارد لبم
من سخن گویم، ولی من نیستم‌این منم یـا او؟! ندانم کیستم؟!
جبرییل امشب دمد درون نای من‌قدسیـان، خوانند با آوای من
ای بتان کعبه! درون هم بشکنیدبا من امشب از محمّد دم زنید
دم زنید از دوست، خاموشی چرا؟ای فراموشان! فراموشی چرا؟

از حرا، گلبانگ تهلیل آمده‌دیده بگشایید، جبریل آمده
اینک از بیدادها، یـاد آوریدبا امـین وحی، فریـاد آورید
بردگانِ بار ظلم و زور!انِ رفته زنده زیر گور!
کعبه! ای بیت خدا عزّ وجل‌تا بـه کی درون دامنت لات و هبل؟!
مکّه، که تا کی مرکز نااهل‌ها؟پایمال چکمـه بوجهل‌ها؟
کارون نور را، بانگ دَراست‌یک جهان خورشید درون غار حَراست

ص: 149

دوست مـی‌خواند شما را، بشنوید!بشنوید اینک خدا را، بشنوید!

یـا محمّد! منجی عالم تویی‌این مبارک نامـه را، خاتم تویی
مردگان را گو که: صبح زندگی است‌بردگان را گو که: روز بندگی است
ای بـه شام جهل و ظلمت، آفتاب‌از حرا بر قلّه هستی بتاب
جسم بی‌جان بشر را، جان تویی‌این پریشان گلّه را، چوپان تویی
کعبه را، ز آلایش بت پاک کن‌بتگران را، هن خاک کن
بر همـه اعلام کن: زن، نیست‌برده مردان تن‌پرورده نیست
باغ زیبایی کجا و زاغ زشت؟دیو را برون کن از بهشت
ای تو را هم مـهر و هم قهر خداتا بـه کی ابلیس درشـهر خدا؟!
با علی، بت‌های چوبین را بکش‌وین خدایـان دروغین را بکش
تیر از ما و کمان درون دست توست‌اختیـار آسمان، درون دست توست
مکتب تو، مکتب عمّارهاست‌این کلاس مـیثم تمّارهاست
ما تو را داریم درون بین همـه‌یک خدیجه، یک علی، یک فاطمـه
تا قیـامت جاودان، آیین توست‌فاطمـه رمز بقای دین توست

ای زمام آسمان، درون مشت تومَه دو نیمـه از سرِ انگشت تو
جای تو، دیگر نـه درون غار حراست‌در دل امواج توفان بلاست
دست رحمت از سر عالم، مدار!گر تو را خوانند ساحر، غم مدار!
یـا محمّد! ای خرد پابست توای چراغ مـهر و مـه درون دست تو
ابر رحمت! رحمتی بر ما بباربار دیگر! از حرا بانگی برآر
ما کویر تشنـه، تو آب حیـات‌ما غریقیم و تو کشتیّ نجات
ما بـه قرآن، دست بیعت داده‌ایم‌از ازل، با مـهر عزّت زاده‌ایم
عترت و قرآن، چراغ راه ماست‌روشنی‌بخش دل آگاه ماست
عترت و قرآن، نجات عالمندچون دو انگشت محمّد باهمند

غلامرضا سازگار «مـیثم»

ص: 150

نام محمّد صلی الله علیـه و آله‌

آغاز یک اندیشـه، یک فکر جهانی است‌آغاز یک شعر لطیف آسمانی است
تابید نور ایزدی بر صفحه خاک‌از ماورای این جهان زان سوی افلاک
بهر هدایت که تا محمّد صلی الله علیـه و آله گشت مأمورشد پهندشت این جهان یک معبد نور
عصر جهالت بود و شب بیداد مـی‌کردعشق و محبّت صبح را فریـاد مـی‌کرد
داس جهالت ساقه را از ریشـه مـی‌زدبر اصل بودن، درون حقیقت، تیشـه مـی‌زد
هر بامدادی خنده‌ای خاموش مـی‌شدهر شامگاهی جام دوشین، نوش مـی‌شد
هر مادری اندیشناک از بارداری‌مـی‌کرد بر آینده خود سوگواری
از دست مـی‌شد عاطفه، مـی‌مرد پاکی‌در زیر گام کبر، شیطان‌های خاکی
ناگاه باغ آفرینش برگ و بر دادبستان هستی را خداوندش ثمر داد
بر پیکر بی‌جان عالم روح آمدبهر نجات آدمـیت، نوح آمد
از کوه جاری، چشمـه‌ای از نور گردیدقلب بشر از جلوه‌اش مسرور گردید

ص: 151

رود محبت بود و دریـا بود و باران‌ابر کرامت بود، درون فصل زمستان
آهسته مـی‌آمد، چو از سوی یگانـه‌مـی‌گفت، او یکتا بود، او جاودانـه
آهنگ زیبای کلامش دلنشین بوداز دل چو بر مـی‌خاست، با دل‌ها قرین بود
جان‌های عاشق که تا از او فرمان گرفتندبر دوش همت، پرچم قرآن گرفتند
امروز این پرچم بـه بام کشور ماست‌نام محمد صلی الله علیـه و آله، سایـه‌گستر بر سر ماست
پاک ایزدا، نام محمد صلی الله علیـه و آله زنده باداتا بی‌نـهایت مکتبش، پاینده بادا

حسن حامد

ص: 153

سوگ سروده‌ها

روز نوحه قرآن‌

ماتم جهانسوز خاتم النبیین است؟یـا کـه آخرین روز صادر نخستین است؟
روز نوحه قرآن درون مصیبت طاهاست‌روز ناله فرقان از فراق یـاسین است؟
خاطری نباشد شاد درون قلمرو ایجادآه وناله و فریـاد درون محیط تکوین است؟
کعبه را سزد امروز، رو نـهد بـه ویرانی‌زانکه چشم زمزم را سیل اشک خونین است
صبح آفرینش را، شام تار باز آمدتیره، اهل بینش را دیده جهان بین است
رایت شریعت را، نوبت نگونساری است‌روز غربت اسلام، روز وحشت دین است
شاهد حقیقت را، هر دو چشم حق بین خفت‌آه بانوی کبری همچو شمع بالین است

ص: 154

هادی طریقت را، زندگی بـه سر آمدگمرهان امت را ‌ای پر از کین است
شاهباز وحدت را، بند غم بـه گردن شدکرطبیعت را، دست و پنجه رنگین است
شد همای فرخ فر، بسته بال و بی شـهپرعرصه جهان یکسر، صید گاه شاهین است
خاتم سلیمان را اهرمن بـه جادو بردمسند سلیمانی، مرکز شیـاطین است
شب ز غم نگیرد خواب، چشم نرگس شاداب‌لیک چشم هر خاری، شب بـه خواب نوشین است
پشت آسمان خم شد زیر بار این ماتم‌چشم ابر پر نم شد درون مصیبت خاتم

آیت‌اللَّه غروی اصفهانی (کمپانی) «مفتقر» (1269- 1361 ه. ق)

غم پیـامبر

در و دیوار را امشب سیـه پوشید ای مردم‌که غم درون اهل ولا جوشید ای مردم

تمام لاله‌ها سر درون گریبانند از این غم‌که زهرا از غم بابا سیـه پوشید ای مردم
مدینـه زین غم عظمـی فضایش درد آلود است‌در آن وادی شمـیم درد و غم پیچید ای مردم
برای گلفشانی روی خاک قبر پیغمبرگل اشک از دو چشم خویش زهرا چید ای مردم

ص: 155

وفایی زین غم جانسوز با سوز غم خود گفت‌در و دیوار را امشب سیـه پوشید ای مردم

سید هاشم وفایی

غربت اسلام‌

باز از آتش غم جان جهان مـی‌سوزدشمع مـی‌گرید و پروانـه جان مـی‌سوزد
آفتاب نبوی چهره نـهان ساخت مگر؟که زحسرت دل ذرّات جهان مـی‌سوزد
از غم رحلت پیغمبر اسلام هنوزدر تن امت مرحومـه روان مـی‌سوزد
در مـیان جسم نبی مانده و تنـهاست علی‌دل مولاست کز این داغ گران مـی‌سوزد
جسم بی‌جان پدر بیند و حال شوهرزین مصیبت دل زهرای جوان مـی‌سوزد

سیّد رضا «مؤیّد»

ص: 157

بقیع‌

اشاره

ص: 159

صحن ویران‌

وه چه خوش آرامگاهی پرضیـا دارد بقیع‌کز ضیـائش پرضیـا ارض و سما دارد بقیع
ظاهراً گر ارض ویران‌گشته‌ای آید به‌چشم‌باطناً درون گنجی پربها دارد بقیع
چارقبر از چار سرور بی‌ضریح و بی‌حرم‌صحن ویران گشته‌ای درون آن سرا دارد بقیع
نیست آثاری زقبر مخفی زهرا ولی‌بیت‌الاحزانی درون آن محنت‌فزا دارد بقیع
لمعه لمعه نور مـی‌خیزد از آن سوی سماچون نـهان درون خود جمال مجتبی دارد بقیع
زهد خیزد از ترابش با خضوع و با خشوع‌سید سجاد فخرالأوصیـا دارد بقیع
سرور دریـا شکاف علم خوابیده درون اوباقر بحرالعلوم ذوالعطا دارد بقیع

ص: 160

نور مذهب تابناک از روضه‌اش درون شرق و غرب‌جعفر صادق سلیل مصطفی دارد بقیع
خودغریب وقبرشان باشد غریب اندر جهان‌بر غریبان بزم غم صبح و مسا دارد بقیع
بیت‌الاحزانی خروشان دارم از ام‌البنین‌کز خروشش عالمـی را درون نوا دارد بقیع
«آذر» از دیده بریز اشگ و بگو بار دگروه چه خوش آرامگاهی پرضیـا دارد بقیع

غلامرضا آذرحقیقی

راز نـهان‌

برگشا مـهر خموشی از زبانت ای بقیع‌جای زهرا را بگو با زائرانت ای بقیع
دیده گریـان ما را بنگر و با ما بگودر کجا خوابیده آن آرام جانت ای بقیع
لطف کن گم‌کرده ما را نشان ما بده‌باین مـهر خموشی از زبانت ای بقیع
گر دهی بر من نشان از قبر زهرا که تا ابدبرندارم سر زخاک آستانت ای بقیع
گفت مولا راز این مطلب مگو با هیچ‌کس‌خوب بیرون آمدی از امتحانت ای بقیع
گر نداری اذن از مولا کـه سازی بر ملادست کم با ما بگو از داستانت ای بقیع

ص: 161

فاطمـه با پهلوی بشکسته شد مـهمان توده خبر ما را زحال مـیهمانت ای بقیع
آرزو داردبه دل «خسرو» کـه تا صاحب زمان‌برملا سازد مگر راز نـهانت ای بقیع

سید محمد خسرونژاد «خسرو»

اشک‌های منجمد

نگاه، آینـه اشک و آستین دیواردلم پیـاله درد هست پشت این دیوار
غبارها بـه خدا اشک‌های منجمدندببین چه‌سان شده با اشک‌ها عجین دیوار
چه ماجرای عجیبی چه بهت سنگینی‌سکوت آینـه سرشار و شرمگین دیوار
اگرچه قصه دیوارها غم‌انگیز است‌چقدر حک شده بر شانـه زمـین دیوار
مـیان این همـه داغ و کنار این همـه رنج‌شده هست با من دلخسته هن دیوار
به خونِ ریخته از چشم لاله مـی‌ماندمـیان مردم مشتاق چون نگین دیوار
به‌سوی عرش خداوند که تا ابد باز است‌چهار پنجره آن سوی آخرین دیوار

محسن حسن‌زاده لیله‌کوهی

ص: 162

قبرستان بقیع‌

صحنـه‌ای بس جان‌فزا و دل‌نشین دارد بقیع‌رنگ و بو از لاله‌های باغ دین دارد بقیع
گشته دامانش زیـارتگاه قرص آفتاب‌سایـه از بال و پر روح الامـین دارد بقیع
زآسمان وحی دارد درون بغل خورشیدهاگرچه جا درون دامن خاک زمـین دارد بقیع
تا چراغش قبر بی‌شمع و چراغ مجتبی‌است‌روشنی درون دیده اهل یقین دارد بقیع
خرمنی از مشک جنّت بر سر هر تلّ خاک‌از غبار قبر زین‌العابدین دارد بقیع

تا توسل بر مزار حضرت باقر برندیک‌جهان دل درون یسار و در یمـین دارد بقیع
لاله عباسی از دامان پاکش سرزندخُرّمـی از تربت امّ البنین دارد بقیع
قبر ابراهیم را بگرفته درون آغوش جان‌فیض‌ها از پیکر آن نازنین دارد بقیع
خاک آن صحرا صدف، درّ فاطمـه بنت اسدگوهری چون مادر حبل‌المتین دارد بقیع
پیکری گم‌گشته درون اشک امـیرالمؤمنین‌لاله‌ای از رحمةللعالمـین دارد بقیع
برمشام «مـیثم» آید بوی قبر فاطمـه‌‌ای خوش‌بوتر از خلد برین دارد بقیع

غلامرضا سازگار «مـیثم»

بقعه بقیع‌

جلوه جنت بـه چشم خاکیـان دارد بقیع‌یـا صفای خلوت افلاکیـان دارد بقیع
گرچه با شمع و چراغ این آستان بیگانـه است‌الفتی با مـهر و ماه آسمان دارد بقیع
گرچه محصولش به‌ظاهر یک نیستان ناله است‌یک چمن گل نیز درون آغوش جان دارد بقیع
گرچه مـی‌تابد بر او خورشید سوزان حجازاز پر و بال ملائک سایبان دارد بقیع

ص: 163

مـی‌توان گفت از گلاب گریـه اهل نظربی‌نـهایت چشمـه اشگ روان دارد بقیع
بشکند بار امانت گرچه پشت کوه راقدرت حمل چنین بار گران دارد بقیع
تا سر و کارش بود با عترت پاک رسول‌کی عنایت با کم و کیف جهان دارد بقیع
این مبارک بقعه را حاجت بـه نور ماه نیست‌در دل هر ذره خورشیدی نـهان دارد بقیع
این‌که ریزد از درون و دیوار او گرد ملال‌هر وجب خاکش هزاران داستان دارد بقیع
چون شد ابراهیم قربان حسین فاطمـه‌پاس حفظ این امانت را به‌جان دارد بقیع
فاطمـه بنت اسد، عباس عم، ام‌البنین‌این‌همـه همسایـه عرش‌آستان دارد بقیع
در پناه مجتبی درون ظل زین‌العابدین‌ارتباط معنوی با قدسیـان دارد بقیع
باقر علم نبی و صادق آل رسول‌خفته‌اند آن‌جا کـه عمر جاودان دارد بقیع
قرن‌ها بگذشته بر این ماجرا اما هنوزداغ هجده‌ساله زهرای جوان دارد بقیع

نمـی‌داند چرا یـا قرة عین‌الرسول‌منظره فصل غم‌انگیز خزان دارد بقیع
آخر این‌جا قصه‌گوی رنج بی‌پایـان توست‌غصه و غم کاروان درون کاروان دارد بقیع

ص: 164

خفته بین منبر و محرابی اما باز هم‌از تو ای انسیـه حورا نشان دارد بقیع
راز مخفی بودن قبر تو را با ما نگفت‌تا به‌کی مـهر خموشی بر دهان دارد بقیع؟
شب کـه تنـها مـی‌شود با خلوت روحانی‌اش‌ای مدینـه انتظار مـیهمان دارد بقیع
شب کـه تاریک هست و درون بر روی مردم بسته‌اندزائری چون مـهدی صاحب‌زمان دارد بقیع
کاش باشد قبضه خاکم درون آن وادی «شفق»چون ز فیض فاطمـه خط امان دارد بقیع

محمدجواد غفورزاده کاشانی «شفق»

مـهبط رحمت‌

بس کـه از دل کشیده آه بقیع‌به حریم تو یـافت راه بقیع
از تو رونق گرفت و فرّ و شکوه‌وز تو دارد جلال و جاه بقیع
از طفیل وجود توست کـه هست‌مـهبط رحمت اله بقیع
اینک از فیض همجواری توست‌جای آمرزش گناه بقیع
از چه قبرت بـه خاک یکسان است؟ای بـه مظلومـیّتت گواه بقیع
به مثل شد مدینـه چون کنعان‌مجتبی یوسف هست و چاه بقیع
روز از تاب آفتاب حجازبه خدا مـی‌برد پناه بقیع
در مـیان سکوت و ظلمت شب‌راز دل مـی‌کند بـه ماه بقیع
قتلگاه حسین، کرب و بلاست‌مجتبی راست قتله‌گاه بقیع
پی دلجویی دو گل، زهراگاه درون کربلاست گاه بقیع

ص: 165

به‌امـید زیـارت مـهدی است‌که بـه در دوخته نگاه بقیع
با تو هستم ز داغ و حسرت دل‌من مسکین روسیـاه بقیع

محمدجواد غفورزاده کاشانی «شفق»

خوابیده است‌

زیر این خاک‌از فضیلت‌گنج‌ها خوابیده است‌آسمان‌هایی به‌زیر این ثری خوابیده است

چار رکن دین و ایمان چار مصباح هدی‌هریکی شمع بساط کبریـا خوابیده است
سبط اکبر مجتبی دوم امام دین حسن‌با دل صد پاره از زهر جفا خوابیده است
آنکه جسم نازنینش را زبعد مردنش‌تیرباران کرد خصم بی‌وفا خوابیده است
آنکه شد آزرده از زنجیر اعدا گردنش‌تا به‌شام از کربلای پربلا خوابیده است
باقر علم نبی پنجم امام شیعیـان‌دیده از اعدای قرآن رنج‌ها خوابیده است
صادق آل محمد با دلی لبریز خون‌از جفا و ظلم منصور دغا خوابیده است
پهلوی بشکسته روی نیلگون بازو کبوداندر اینجا حضرت خیرالنسا خوابیده است

فراهی

ص: 166

جان جهان‌

چون شرف نزد خدای ذوالمنن دارد بقیع‌نام خود ورد زبان مرد و زن دارد بقیع
من نمـی‌دانم چرا حزن آورد نام بقیع‌گوئیـا درون جنب خود بیت‌الحزن دارد بقیع
این‌که صابر بی‌حریم و صحن و ایوان مانده است‌بحر حلم حق امام ممتحن دارد بقیع
نیست قبرستان، بود این پیکر جان جهان‌پنج جان پاک را اندر بدن دارد بقیع
جان عالم احمد هست و جان احمد فاطمـه‌فاش گویم جان عالم را بـه تن دارد بقیع
سید سجاد و زهرا که تا در آن‌جا خفته‌اندتا ابد آه و غم و رنج و محن دارد بقیع
باقر علم نبی آن‌جا دفین و بی‌حرم‌بس حوادث زان گروه پر فتن دارد بقیع
از غم و داغ رئیس مذهب شیعه هنوزماجرای پربلای دل‌دارد بقیع
گوهر یکدانـه ابراهیم پور احمد است‌قرص ماهی را کـه اندر پیرهن دارد بقیع
فاطمـه بند اسد عباس با ام‌البنین‌آن‌چنان گل‌های درون طرف چمن دارد بقیع

حسین نیک

ص: 167

هوای بقیع‌

در سر من بود هوای بقیع‌برمن بود ثنای بقیع
دل شوریده را قراری نیست‌مرغ دل پر زند به منظور بقیع
آرزویی نباشدم درون دل‌به‌جز از شوق و جز لقای بقیع

بشنود بوی عشق زآن‌وادی‌هرکسی باشد آشنای بقیع
پاره‌های تن رسول خداخفته درون خاک با صفای بقیع
حضرت باقر و امام ششم‌عابدین هست و مجتبای بقیع
ناله‌های علی طنین‌اندازباشد از غصه درون فضای بقیع
داستان علی و آن دل شب‌هست شرحی زماجرای بقیع

سید عبدالحسین رضایی

شـهر مدینـه‌

شـهر مدینـه، شـهر رسول مکرم است‌آنجا اگر کـه سر بسپارد ملک، کم است
شـهر مدینـه، آینـه‌دار پیمبر است‌کز خیل انبیـا بـه فضیلت، مقدّم است
شـهر مدینـه، مـهبط وحی و نبوت است‌چشم و چراغ عالم و مسجود آدم است
شـهر مدینـه، منظره‌هایی کـه دیده است‌بعد از هزار سال، حدیث مجسم است
شـهر مدینـه، سنگ صبور هست در حجازهم ترجمان زمزمـه، هم روح زمزم است

ص: 168

شـهر مدینـه، شاهد راز شب علی است‌با چاه‌های کوفه، هم‌آواز و همدم است
شـهر مدینـه، سوخته از داغ مجتبی‌برگ و برش ملال و گُلش حسرت و غم است
شـهر مدینـه، انس گرفته هست با حسین‌بعد از حسین، آینـه‌گردان ماتم است
شـهر مدینـه، گریـه سجاد را چو دیدچشم انتظار ریزش باران نم‌نم است
شـهر مدینـه، شاهد برگشت زینب است‌گویـا هنوز براو خیر مقدم است
شـهر مدینـه، هدیـه فرستد بـه قدسیـان‌از تربت بقیع، کـه اکسیر اعظم است
شـهر مدینـه، رنگ «شفق» یـافت از ملال‌گیسوی نخل‌هاش پریشان و درهم است
شـهر مدینـه، شاهد غم‌های فاطمـه است‌این خاک پاک، جای قدم‌های فاطمـه است

محمد جواد غفورزاده «شفق»

چند سال داری تو؟!

شنیده‌ام کـه دلی پر ملال داری تومگر چه خاطره‌ای درون خیـال، داری تو؟
مدینـه! هیچ گلی از تو گلنفس‌تر نیست‌که بوی احمد و زهرا و آل داری تو

هنوز عطر دعا، درون فضای تو جاری است‌هنوز بوی اذان بلال داری تو
مدینـه! بوسه بـه خاک تو مـی‌زند افلاک‌زبس کـه فرّ و شکوه و جلال داری تو!
دوام دولت تو، درون حضور حضرت اوست‌بمان! کـه منزلتی لا یزال داری تو

ص: 169

مگر کـه منحنی قامت کـه را دیدی‌که شب اشاره بـه نقش هلال داری تو؟!
به یـاد خاطره تلخ آن درون و دیواردرون ، دلی پرملال داری تو
بیـا کـه نوبت کوچ کبوتر حرم است‌برای بال گشودن، مجال داری تو
ولی چگونـه پر خویش، واتوانی کرد؟که زخم تیر ملامت بـه بال داری تو
نسیم از آن گل پرپر همـیشـه مـی‌پرسد:مگر بهارترین! چند سال داری تو؟!

محمّدعلی مجاهدی «پروانـه»

روایت صبر

بقیع وسعت بی‌انتهای غربت من‌بقیع گستره غم، فضای غربت من
بقیع خیمـه همسایـه با مصیبت‌هابقیع بقعه ماتم‌سرای غربت من
بقیع بغض گره‌خورده درون گلوی سکوت‌غم نـهان شده درون لابه‌لای غربت من
بقیع صفحه‌ای از دفتر روایت صبرخلاصه‌نامـه‌ای از ماجرای غربت من
مدینـه هست و بقیع هست و یک نیستان داغ‌که روید از دل هر نی نوای غربت من
سکوت سبز بروید ز خشم سرخ این‌جاکه صبر گریـه کند خون به منظور غربت من
در این خرابه نـهان هست گنج تنـهایی‌که شیعه راست امانت، بهای غربت من
زبس کـه شعله آهم بـه چرخ برخیزدپرنده پر نزند درون هوای غربت من
مناره‌ای بـه بلندای چارده قرن است‌که بر سپهر رساند صدای غربت من
هجوم وغارت وتخریب این حریم خداست‌غریب خاطره ماجرای غربت من
هنوز نیش قلم‌هاست زخمـی تردیدکه عقده باز کنند از کجای غربت من
حریم گمشده مادرم اگر خواهی‌بپرس از من و از کوچه‌های غربت من

به برگ برگ شقایق بـه لاله‌ها سوگندکه مـی‌رسد بـه اجابت دعای غربت من
برون ز عزلت این چارسنگ امّید است‌به سنگ فرش حرم جای پای غربت من

محمد موحدیـان قمـی «امـید»

ص: 170

مـهبط جبرئیل‌

سلام ای خفتگان درون مدینـه‌سلام ای عاشقان بی‌قرینـه
سلام ای هادیـان وادی طورسلام ای رهروان خطّه طور
سلام ای باب جبریل مُکرّم‌سلام ای عشق و عقل، اندر تو مُدغم
سلام ای قُبّه خضرای احمدسلام ای خفته درون خاکت محمّد
مدینـه جای جای تربت توگواهی مـی‌دهد بر غربت تو
مدینـه مـهبط جبریل اینجاست‌هم اینجا باب ارباب تقاضاست
سلام ای مصطفی را برگرفته‌به دامن جسم آن سَروَر گرفته
هر آن بشنود درد و غم توبسوزد که تا ابد درون ماتم تو
سلام ای تربت زهرای اطهرسلام ای محسن نشکفته پرپر
سلام ای رازها درون تو نـهفته‌به چاه اندر علی اسرار گفته
سلام ای اشگ زهرا درون تو جاری‌به فقدان پدر درون سوگواری

سید مـهدی مـیرآفتاب «حسام»

کبوتر بقیع و کبوتر حرم امام رضا علیـه السلام‌

آی کبوتر کـه نشستی روی گنبد طلاتو کـه پرواز مـی‌کنی تو حرم امام رضا
من کبوتر بقیعم با تو خیلی فرق دارم‌سرمُ به‌جای گنبد روی خاک‌ها مـی‌ذارم
خونـه قشنگ تو کجا و این خونـه کجاگنبد طلا کجا قبرهای ویرونـه کجا
اونجا هرکی مـی‌پره طائر افلاکی مـی‌شـه‌اینجا هرکی مـی‌پره بال و پرش خاکی مـیشـه

ص: 171

اونجا خادما با زائر آقا مـهربونن‌اینجا زائرا رو از کنار قبرها مـی‌رونن
تو کـه هرشب مـی‌سوزه چلچراغ‌ها دور و برت‌به امام‌رضا بگو غریب تویی یـا مادرت
کی مـی‌گه کـه تو غریبی غریب عاشق نداره‌روز و شب اینـهمـه عاشق روی خاک سر مـی‌ذاره
غریب اونـه تو بقیع شمع و چراغی نداره‌نـه ضریح و نـه حرم حتی رواقی نداره

سهیل محمودی

رباعی‌ها و دوبیتی‌ها

مظلوم‌ترین نگاه‌

ای خفته تو پناهِ تاریخ، بقیع‌آئینـه‌نمای آهِ تاریخ، بقیع
مصداق تمام غصه‌هامان، هستی‌مظلوم‌ترین نگاهِ تاریخ، بقیع

سیدعلی‌اصغر «سعا»

صفای گریـه‌

دلم دارد هوای گریـه امشب‌صفا دارد، صفای گریـه امشب
اگر ریزم زچشمم خون، چه زیباست‌غریبانـه، به‌جای گریـه امشب

سیدعلی‌اصغر «سعا»

ص: 172

چلچراغ‌

غریبانـه، بگریم من بـه داغت‌بگیرم از دل تنگم سراغت
تویی مـهتاب شب‌های غریبی‌که رشگ کهکشان شد چلچراغت

سیدعلی‌اصغر «سعا»

ص: 173

حضرت زهرا علیـها السلام‌

ص: 175

گل‌سروده‌ها

بر سر زنـهای جهان افسری‌

فاطمـه‌ای همسر شیر خدادخت نبی، شافع روز جزا
ای کـه تو بر آلا محوری‌بر سر زنـهای جهان افسری
جان جهان نفس مسیحای توست‌نون و قلم نطق شکر خای توست
مبدأ قانون شریعت تویی‌نیر مشکات حقیقت تویی
سر تو شیرازه قالوا بلی است‌قائمـه عرش، ز نامت بپاست
بضعه پاک تن احمد تویی‌طور لقا، جلوه سرمد تویی
شأن تو این بس کـه تو را داده اب‌ام‌ابیـها لقب ای منتخب
نخل نبوت ز تو شد بارورباغ امامت ز تو شد پر شجر
مـهر تو رخشان زبلندای عرش‌سفره تو گستره عرش و فرش
علت غائی بـه دو عالم تویی‌جوهره عالم و آدم تویی
خلق، تو را، امر تو را جان تو راست‌جلوه گه صورت جانان تو راست
انس پیمبر بـه وجود تو بود او طور شـهود تو بود
شمعی و خوبان همـه پروانـه‌ات‌کعبه دلها، رخ جانانـه‌ات
پردگیـان حرم کبریـابسته کمر خدمت امر تو را

ص: 176

سیر رسل اوج بـه معراج توست‌کعبه دلدار ز منـهاج توست
کوثری و چشمـه فیض خدااز تو زند جوش زلال بقا
دور فلک تابع فرمان توخیل ملائک همـه دربان تو
هستی‌ات آیینـه «الله نور»مـهر درخشنده «یوم النشور»
زهره و انسیـه و حورا تویی‌نور دل سید بطحا تویی
جام حیـا مست ز صهبای توست‌واژه‌ای از دفتر معنای توست
صبر و رضا طفل دبستان توست‌ریزه‌خور سفره احسان توست
دهر ندیده هست چو تو ی‌هر چه بدیده هست تو زان بهتری
گلشن رضوان طرب‌افزا ز توست‌چهره مـهتاب دل‌آرا ز توست
گر تو نمـی‌آمدی اندر وجودکی اثر از عالم ایجاد بود
گشت نـهان بر همـه تربتت‌تا بشناسند غم غربتت

محمد جان قدسی مشـهدی (989- 1056 ه. ق)

اختر برج رسول‌

ای بـه گوهر ذات پاکت بضعه خیر الانام‌وی مـهینـه بانوی جنت ز روی احترام
مایـه آرام دل نور دو چشم روشنی‌پیشوایی هر دو عالم را، هزارانت سلام
اختر برج رسولی زهره زهرالقب‌وز طفیل کوکبت این مـهد علیـا را خرام
بر سپهر عزتت اولاد مانند نجوم‌آسمان عصمتی رخساره‌ات ماه تمام
قرة العین رسولی و آن دو نور دیده‌ات‌هم ملائک را امـین و هم خلایق را امام

ص: 177

مصطفی و مرتضی را قرة العین و انیس‌آن بـه رویت شادمان و این بـه وصلت شادکام
مـهتر خلق خدا را ی و از شرف‌ذکر تو خوشتر حدیث و مدح تو بهتر کلام
قاسم جنت تو را زوج و نعیم آخرت‌دوستانت را حلال و دشمنانت را حرام
وصف ایمانت چه گویم اصل ایمان چون‌تویی‌کز شما باشد بـه عالم دین یزدان را قوام

کی بـه خوان نعمت دنیـا گشاید روزه راآنکه از جنت ملک مـی‌آورد او را طعام
بر سر آنم کـه باشد گر امان از روزگارمدحتت باشد مرا یک چند ورد صبح و شام
رحمت حق بر دو عالم بسته بر مـهر شماست‌وانکه او را احتیـاجی نیست با رحمت کدام
من چه گویم درون ثنایت ای ثنا خوانت خدامدحتت گیرم توانم گفت عمری بر دوام
رحمتی فرما درین درماندگی بر من کـه شدعاجز از تدبیر کارم چرخ با این احتشام

عاشق اصفهانی (1111- 1181 ه. ق)

دخت پیـامبر

ختم رسل چو فاطمـه گر ی نداشت‌بی‌شبهه آسمان حیـا اختری نداشت
گر خلقت بتول نمـی‌کرد، کردگاردر روزگار، شیر خدا همسری نداشت

ص: 178

از این دو گر یکی نـه بـه هستی قدم زدی‌این یک به‌راستی زنی، آن شوهری نداشت
بی‌ پیمبر ما عرصه وجودمانند امّتی هست که پیغمبری نداشت
بی‌ پیمبر ما نوعروس دهرخوش دلفریب بود ولی زیوری نداشت
خاتون هفت‌پرده کـه در هشت باغ خلدعصمت هرآنچه گشت چو او ی نداشت
الا کـه آن شفیعه محشر به‌راستی‌تاب سخا و فقر علی دیگری نداشت
جان‌ها فدای او و دو پور گرامـی‌اش‌وآن شوی تاجدار وی و باب نامـی‌اش
ای بانوی حریم شـهنشاه لا فتی‌ای معجر تو عصمت و ای حجله‌ات حیـا
ای گوشواره تو دُر اشک بی‌کسان‌گلگونـه تو خون شـهیدان کربلا
ای مریم دو عیسی و چرخ دو آفتاب‌ای معدن دو گوهر و مام دو مقتدا (1) 4
ای همسر علی و جگرگوشـه نبی‌مخدومـه خلایق و محبوبه خدا
کابین تو فرات و عیـال تو تشنـه‌لب‌مـیراث تو فدک، حسنین تو بی‌نوا

وصال شیرازی (1197- 1262 ه. ق)

1- . ای مریم دو عیسی ...: یعنی مادر امام حسن علیـه السلام و امام حسین علیـه السلام و مادر زینب علیـها السلام و امّ‌کلثوم علیـها السلام.
ص: 179

چشم رسول‌

خدای را نتوان دید جز بـه چشم رسول‌رسول را نبود نور چشم غیر بتول
اگر بتول بـه چشم رسول نور نبودندیده بود خدا رای بـه چشم رسول
بلی بـه دیده بود نور علت دیدن‌محال باشد تفکیک علت از معلول
نتیجه‌ای کـه مرا زین قضیـه منظور است‌رواست اینکه بـه موضوع پی برد محمول

سپس بباید از نور دیده احمدخدای را نظر آری بـه دیدگان عقول
اگر معاینـه خواهی جمال حق دیدن‌به مـهر فاطمـه مرآت دل نما مصقول
تو را گرفت و جهان را طلاق گفت علی‌از آن شده هست جهان بر هلاکت تو عجول

غافل مازندرانی (1245-؟ ه. ق)

از سه نسبت حضرت زهرا عزیز

مریم از یک نسبت عیسی عزیزاز سه نسبت حضرت زهرا عزیز
نور چشم رحمة للعالمـین‌آن امام اولین و آخرین
آنکه جان درون پیکر گیتی دمـیدروزگار تازه آیین آفرید
بانوی آن که تا جدار هل اتی‌مرتضی مشکل‌گشا شیر خدا

ص: 180

پادشاه و کلبه‌ای ایوان اویک حسام و یک زره سامان او
مادر آن مرکز پرگار عشق‌مادر آن کاروان‌سالار عشق
آن یکی شمع شبستان حرم‌حافظ جمعیت خیر الامم
تا نشیند آتش پیکار و کین‌پشت‌پا زد بر سر تاج و نگین
و آن دگر مولای ابرار جهان‌قوت بازوی احرار جهان
در نوای زندگی سوز از حسین‌اهل حق حریت آموز از حسین
سیرت فرزندها از امّهات‌جوهر صدق و صفا از امّهات
مزرع تسلیم را حاصل بتول‌مادران را اسوه کامل بتول
بهر محتاجی دلش آن‌گونـه سوخت‌با یـهودی چادر خود را فروخت
نوری و هم آتشی فرمانبرش‌گم رضایش درون رضای شوهرش
آن ادب پرورده صبر و رضاآسیـا گردان وقرآن‌سرا
گریـه‌های او ز بالین بی‌نیـازگوهر افشاندی بـه دامان نماز
طینت پاک تو ما را رحمت است‌قوت دین و اساس ملت است

اقبال لاهوری (1285-؟ ه. ق)

خلقت زهرا

شنید گوش دلم مژده از ولادت زهراگشود بلبل طبعم زبان بـه مدحت زهرا
فضای کعبه منّور شد از فروغ جمالش‌صفا گرفت صفا از صفای صورت زهرا
خدای اکبر و اعظم نکرده خلق بـه عالم‌زنسل حضرت آدم زنی بـه شوکت زهرا
بجز خدیجه کبرا کـه هست مظهر عصمت‌نزاد مادر دیگر زنی بـه عصمت زهرا

ص: 181

بخوان حدیثا و ببین کـه خالق یکتانموده خلقت دنیـا به منظور خلقت زهرا
چو اوست نور حق وحق درون او نموده تجلّی‌بغیر حق نشناسدی حقیقت زهرا

سید عباس جوهری

فیض نخست‌

فکر بکر من غنچهچو وا کنداز نمکین کلام خود حق نمک ادا کند
طوطی‌طبع شوخ‌من، گر کـه شکرشودکام زمانـه را پر از شکّر جانفزا کند
خامـه مشکسای من، گر بنگارد این رقم‌صفحه روزگار را، مملکت ختا کند
نظم برد بدین نسق، از دم عیسوی سبق‌خاصه دمـی کـه از، مسیحا نفسی ثنا کند
وهم بـه اوج قدس ناموس اله کی رسد؟فهمِ کـه نعت بانوی خلوت کبریـا کند؟
ناطقه مرا مگر روح قدس کند مددتا کـه ثنای حضرت سیده نسا کند
فیض نخست و خاتمـه، نور جمال فاطمـه‌چشم دل از نظاره در، مبدأ و منتهی کند
صورت شاهد ازل، معنی حسن لم یزل‌وهم چگونـه وصف آئینـه حق‌نما کند
مطلع نور ایزدی، مبدأ فیض سرمدی‌جلوه او حکایت از خاتم انبیـا کند

ص: 182

بسمله صحیفه فضل و کمال و معرفت‌بلکه گهی تجلی از نقطه تحت «با» کند
دائره شـهود را، نقطه ملتقی بودبلکه سزد کـه دعویِ لو کشف الغطا کند
عین معارف و حکم، بحر مکارم و کرم‌گاه سخا محیط را، قطره بی‌بها کند
لیله قدر اولیـاء، نور نـهار اصفیـاءصبح جمال او طلوع از افق علا کند
بضعه سید بشر، ام ائمـه غررکیست جز او کـه همسری با شـه لا فتی کند

وحی نبوتش نسب، جود و فتوتش حسب‌قصه‌ای از مروتش سوره «هی‌أتی» کند
دامن کبریـای او، دسترس خیـال نی‌پایـه قدر او بسی، پایـه بـه زیر پا کند
لوح قدر بـه دست او، کلک قضا بـه شست اوتا کـه مشیت الهیـه چه اقتضا کند
عصمت او حجاب او، عفت او نقاب اوسرّ قدم حدیث از آن ستر و از آن حیـا کند
نفحه قدس بوی او، جذبه انس خوی اومنطق او خبر ز «لاینطق عن هوی» کند
قبله خلق روی او کعبه عشق کوی اوچشم امـید سوی او که تا به کـه اعتنا کند
«مفتقرا» متاب رو از درون او بـه هیچ سوزانکه مس وجود را، فضه او طلا کند

آیت‌اللَّه غروی اصفهانی (کمپانی) «مفتقر» (1269- 1361 ه. ق)

ص: 183

ای خاتون محشر!

چه خرم مـی‌وزد باد بهار از دامن صحراعبیرآمـیز و نکهت بیز و عشرت خیز و بهجت زا
کنار جویباران، رسته هر سو نو گلی از گل‌سپید و آبی و زرد و بنفش ونیلی و حمرا
عجب نبود اگر لاف کلیمـی مـی‌زند بلبل‌که گلبن، آتش طور هست و گلشن، سینا
درین فرخنده فصل بهجت افزا، بـه که بگذارم‌قدم از گلشن صورت بـه سیر گلشن معنا
مصفا گلبن باغ رسالت، دوحه عفت‌ضیـا افزای افلاک جلالت، زهره زهرا
خدیجه پاک خویلد را، جگر گوشـه‌که شد از یمن مولودش جهان مرده دل، احیـا
صفای قلب احمد، روشنی بخش دل حیدرشفیعه روز محشر، فاطمـه، صدیقه کبری
زفیض مقدم این آیت قدسیـه که تا محشربنازد بر فلک یثرب، ببالد بر سمک بطحا
نبی، صدیقه و خیر النسا فرمود درون شأنش‌زهی زآن منطق شیرین، خهی ز آن گفته شیوا
زکیـه، مطمئنـه، راضیـه، مرضیـه، قدسیـه‌که حیدر گفت درون وصفش: بتول و نجمـه و عذرا
به هنگام عبادت، آستانش قبله آدم‌به وقت عرض حاجت، آستینش درون کف حوا

ص: 184

صبا، از دور باش عصمتش، همواره سر گردان‌سها، از کور باش عفتش درون روز ناپیدا
وجودش رابط وحدت، مـیان احمد و حیدرچو حسن سرمدی مابین عقل و عشق بی پروا

ببخشا بر من ای خاتون محشر! گر کـه نتوانم‌زنوک خامـه سازم درون ثنایت چامـه‌ای انشا
مگر مدحی کـه باشد درون خور شأنت،ی داند؟!مگر عقل بشر پی بر مقامت مـی‌برد؟ حاشا!
من و مدح تو؟ خاکم بر دهان ای بضعه احمد!من و وصف تو؟ مُهرم بر زبان ای نوگل طاها!
سزاوارت اگر مدحی ندانستم، دعا دانم‌دعا از من، اجابت از خدای عالی اعلی
بود نام و نشان که تا از نظام حسن درون عالم‌بود که تا حکمفرما امر حق، بر عالم اشیـا
بود که تا فرض بر حجاج، طوف کعبه درون گیتی‌بود که تا آیت معراج: «سبحان الذی اسری»
بهار عمر انصار تو ز آسیب خزان، ایمن‌نـهار بخت اغیـار تو، همرنگ شب یلدا

اسداللَّه صنیعیـان «صابر» همدانی (1282- 1335 ه. ش)

کشتی گوهر

خیزد و ریزد بـه مدح دخت پیمبرکشتی کشتی زبحر طبعم گوهر
بحری کان را بود دو رخشان لؤلؤچرخی کان را بود دو تابان اختر

ص: 185

نی نی کاین چرخ راست یـازده کوکب‌نی نی کاین بحر راست یـازده گوهر
دو حسن و یک حسین با سه محمد صلی الله علیـه و آله‌سه علی و جعفر هست و موسی جعفر
هر یک از این اخترانش، خورشید آن راهر یک از این گوهرانش دریـا پرور
تو گهر و درج توست جان محمد صلی الله علیـه و آله‌از حق صد مرحبا بـه درج و به گوهر
ذات نبی مصدر هست و نور تو صادراز حق صد مرحبا بـه صادر و مصدر

واعظ گلپایگانی

نیکو اختر

دوباره نخل بستان پیمبر نوبر آورده‌خدیجه درون حریم قدس احمد، آورده
چه ؟ ی نیکو چو نیکو روضه مـینوخدا درون شأن این بانو زجنّت کوثر آورده
جهان را نور باران کرده اینک زهرة الزهرامـه از بهر تماشا از گریبان سر بر آورده
زخورشید زمـین گردون نمایدب نور اکنون‌که افلاک رسالت نیز نیکو اختر آورده
نـه تنـها لؤلؤ و مرجان بـه دامان آورد زهراکه بحر عصمت و عفّت هزاران گوهر آورده

ص: 186

به وصف دشمنان آل پیغمبر چه گویم من‌کتاب الله بـه ذّم آن جماعت ابتر آورده

خبّاز کاشانی

کفو علی‌

باد بهار کار مسیحا کند همـی‌کاشجار مرده را دمش احیـا کند همـی
گلزار، پر ز سنبل مشکین همـی کندگلگشت، پر زلاله حمرا کند همـی
ام الائمة النُجَبا بضعة الرسول‌آن را کـه مدح، خالق یکتا کند همـی
امروز پا نـهد بـه جهان آنکه از شرف‌او را خدا شفیعه فردا کند همـی
این فخر بس کـه احمدش از امر کردگارکُفو علی شـهنشـه والا کند همـی
تزویج وی بـه عرش برین رب العالمـین‌بهر علی عالی آعلی کند همـی
دستاس وی کـه بوسه بـه دستان وی زندبر آسیـای چرخ مباها کند همـی
ایثار بین کـه جامـه خود درون شب زفاف‌از تن برون نماید و اعطا کند همـی
انصاف بین کـه بین خود و فضّه کار راقسمت زروی عدل و مساوا کند همـی

علی اکبر «خوشدل» تهرانی

ص: 187

رضای تو

ای افتخار عالم هستی لقای توپاینده چون بقای حقیقت بقای تو
اسلام سرفراز بـه ایمانت از نخست‌خورشید پرتوی زفروزنده رای تو
من هیچ دگر نشناسم بـه روزگاربانوی خاندان فضیلت، سوای تو
الحق کـه هر چه فخر و شرف بود درون جهان‌مـی‌خواست خاص شخص تو باشد خدای تو
فرزند مصطفایی و زهرای پاکدل‌ای مصطفای تو همـه محو صفای تو
شوی تو مرتضی و رضایت رضای اوزین رو بود رضای خدا درون رضای تو
دخت خدیجه بودی و در خانـه علی‌چشم زمانـه خیره بماند از وفای تو
فرزند، چون حسین و حسن خود کـه آورد؟آورده‌ای تو جان دو عالم فدای تو
حلم حسن کـه پایـه دین استوار داشت‌کرد آشکار تربیت جانفزای تو
در خانـه تو درس شـهامت فراگرفت‌آن پاکباز خسرو گلگون قبای تو
پرورده‌ای چو زینب کبری تو ی‌ نـه، بلکه ضیغم نمای تو

ص: 188

هر تو را شناخت بـه حق اعتراف کردبیگانـه با خدا نشودآشنای تو

ناظرزاده کرمانی

نور مقدس‌

آن زُهره‌ای کـه مـهر بـه نورش منوّر است‌دُردانـه پیمبر زهرای اطهر است
بر تارک زنان جهان، تاج افتخاربر گردن عروس فلک عقد گوهر است
بانوی بانوان جهان سرور زنان‌دُرج عفاف و عصمت کبرای داور است
بحری هست پر زدّر و گهرهای شاهواریزدان ورا ستوده بـه قرآن کـه کوثر است
خونی کـه داد سرور آزادگان حسین‌مرهون حسن تربیت و شیر مادر است
خواندش پدر بـه امّ ابیـها کـه نور اوفیض نخست و صادر اول ز مصدر است
زین رو ز جمع اهلا، نام فاطمـه‌در گفته خدای تعالی مکرّر است
تا روزگار بوده و تا هست پایدارعرش خدا ز زُهره زهرا منوّر است
نور مقدسی کـه به گرداب حادثات‌کشتی نوح را وسط موج لنگر است

ص: 189

پیراهن عروسی خود را بـه مستمندبخشد شب زفاف کـه مـهمان شوهر است
شـهبانوی حجاز، ولی کارِ خانـه رابا فضّه کنیز، شریک و برابراست
از رنج کار، آبله مـی‌زد بـه دست اودستی کـه بوسه‌گاه لبان پیمبر است
در منتهای اوج فصاحت خطابه‌اش‌آهنگ چون پیمبر و منطق چو حیدر است

ریـاضی یزدی

عالمـه روزگار

ای حرم خاص خداوندگاردست خداوند تو را پرده‌دار
مـهره جبین، زهره زهرا تویی‌روشنی ماه و ثریّا تویی
از همـه زنـهای جهان برتری‌آن همگان دیگر و تو دیگری
امّ اب و بضعه خیرُ الانام‌مادر دو رهبر صلح و قیـام
همسر محبوب امـیر عرب‌خلقت پیدا و نـهان را سبب
خوانده خدا عصمت کبری تو راگفته نبی امّ أبیـها تو را

ابن و ابَت تاج سر عالمندنسل تو سادات بنی آدمند
مادر تو اشرف زنـهاستی‌ تو زینب کبراستی
چیست حیـا؟ ریشـه دامان توکیست ادب؟ بنده فرمان تو
پاک بود دامنت از هر گناه‌آیـه تطهیر زقرآن گواه
عالمـه و نابغه روزگارهاجر و مریم را، آموزگار
مانده زعلم تو علی درون شگفت‌آنکه کمالش همـه عالم گرفت

ص: 190

شرم و ادب از ادبت شرمسارگوش تو را عقل و خرد گوشوار
رشته تو رشته نظم جهان‌ تو مخزن راز نـهان
وقت خوشت وقت مناجات توشاد پیمبر زملاقات تو
نبرد راه بـه سامان توجز پدر و شوهر و یزدان تو
هم زپی عرض ادب گاه گاه‌یـافته جبریل درون آن خانـه راه
خانـه تو گلشن مـهر و وفامکتب تو مکتب صدق و صفا
نیست عجب گر بـه چنین مکتبی‌تربیت آموخته چون زینبی
ای یکمـین بانوی کاخ عفاف‌جان بـه فدایت کـه به شام زفاف
پیرهن خویش بـه مسکین دهی‌خاطر آن غمزده تسکین دهی
زین ملکات و ملکوتی صفات‌فاطمـه جان عقل و خرد مانده مات
باد فدایت پدر و مادرم‌خاک ره فضّه تو افسرم
مـهر تو سرمایـه ایمان من‌یـاد تو باغ گل و ریحان من
ای پدرت رحمة للعالمـین‌مرحمتی کن بـه من دل غمـین
من کـه ز احسان تو شرمنده‌ام‌دست بـه دامان تو افکنده‌ام

سیّد رضا «مؤیّد»

از هر شبی زیباتر هست امشب‌

جهان آفرینش را، شکوه دیگر هست امشب‌زمـین و آسمان، از هر شبی زیباتر هست امشب
فلک، آراسته بزمـی زماه و زهره و پروین‌عطارد باده گردان مشتری رامشگر هست امشب
زمـین گلشن، فلک روشن، بشر شادان، ملک خندان‌فضا خرم، هوا دلکش، صبا جانپروراست امشب

ص: 191

بگوش دل شنو آوای مرغ حق، کـه مـی‌گوید:شب مـیلاد زهرا، ی مـه پیکر هست امشب
چه ؟ بضعه خاتم، چه ؟ مفخر آدم‌که مـیلادش بشر را سوی رحمان رهبر هست امشب
ازین مـهر جهان آرا کـه تابید از سپهر دین‌دل هر ذره تابان، همچو مـهر خاور هست امشب
بپوش ای آسمان! رخسار ماه و زهره و پروین‌که رویش، روشنایی بخش عرش اکبر هست امشب
شبی از لیلة القدر هست بهتر، بهر پیغمبرکه نازل درون برش قرآن بـه وجه دیگر هست امشب
بهشت شرع و حکمت، خرم از این غنچه عصمت‌سپهر شرم و عفت، روشن از این اختر هست امشب
ببار ای ابر رحمت! رحمتت را بر گنـهکاران‌که رحمت، رحمة للعالمـین را درون بر هست امشب

سیّد رضا «مؤیّد»

جان پدر فدای تو!

باز، دلِ شکسته‌ام، نوای دیگر آوردپرده بهتری زند، سرود خوشتر آورد
لئالی کلام را زطبع من، بر آوردمگر ثنای فاطمـه، دخت پیمبر آورد
که آگه از مقام اوی بـه جز اله نیست‌نسیم درک و عقل را درین حریم، راه نیست

خدیجه! ای ز درد و غم بـه جان رسیده! غم مخورخدیجه! ای ز دشمنان، طعنـه شنیده! غم مخور
خدیجه! گر قبیله‌ات از تو بریده، غم مخورخداست یـار و مونست بـه هر پدیده غم مخور
لطف خداست یـاورت، محمد هست همسرت‌بهتر از این چه مـی‌شود؟ کـه فاطمـه هست ت

خدیجه، ای کـه از خدا، فاطمـه را گرفته ای‌چه کرده‌ای کـه این مقام را فرا گرفته‌ای!
ز هست و نیست چون کـه دل بهر خدا گرفته‌ای‌هزارها برابر از خدا، جزا گرفته‌ای
خدیجه، دیده روشن از فروغ نور دیده‌ات‌باد مبارک از خدا، مقدم نور رسیده‌ات

دایره وجود را، مرکز و محور آمده‌محیط لطف و جود را، جوهر و گوهر آمده

ولی ممکنات را، محرم و همسر آمده‌رسول کاینات را، و مادرآمده
چه ی! کـه هستی جهان بود زهست اورسول حق بـه امر حق، بوسه زندبه دست او

فاطمـه‌ای کـه حق بر او عرض سلام مـی‌کندادای ذکر نام او، بـه احترام مـی‌کند
کسی کـه پیش پای او، پدر قیـام مـی‌کندبر درون خانـه‌اش سلام، بـه صبح و شام مـی‌کند
دریغ، از جواب ما بـه خاطر خدا مکن!دست توسل مرا ز دامنت، جدا مکن!

سیّد رضا «مؤیّد»

ص: 193

مـیلاد کوثر

بر عاصیـان ز راز تولا خبر دهیداز رحمت خدای تعالی، خبر دهید
از تابش طلیعه زهرا خبر دهیدمـیلاد کوثراست بـه طوبی خبر دهید
تا گل کند نثار قدمـهای فاطمـه‌آیند حوریـان بـه تماشای فاطمـه
این هست لامکان بـه امکان بر آمده‌گلدسته‌ای ز حکمت و عرفان بر آمده
صدیقه‌ای زدامن پاکان برآمده‌حوریـه‌ای بـه صورت انسان بر آمده
طوبی نشانده دُرّ و گهر بر عروسی‌اش‌احمد شده هست مفتخر از دست‌بوسی‌اش
ای عصمت خدا! کـه خدایی هست یـادتوای عصمت نـهاده خدا، درون نـهاد تو!
عشق و محبت هست و ادب، خانـه زاد تودر خانـه‌داری است، کمال جهاد تو
پیداست حسن تربیت از زینبین توصلح حسن گواه و قیـام حسین تو

سیّد رضا «مؤیّد»

ص: 194

گل توحید

برخیز! کـه بر هودج «اسری» بنشینیم‌در مکه فرود آمده آنجا بنشینیم
در بزم «اطعنا» و «سمعنا» بنشینیم‌پای سخن سید بطحا بنشینیم
بر درگه لطفش، بـه تمنا بنشینیم‌انوار خدا را، بـه تماشا بنشینیم

کز طلعت زهرا کند امروز تجلی
ای بنت خویلد! گل زیبای بهشتی!وی مادر انسیـه حورای بهشتی!
آیند بـه امداد تو زنـهای بهشتی‌با جامـه استبرق و دیبای بهشتی
طوبی لک ازین نخله طوبای بهشتی‌کامروز کند جلوه بـه سیمای بهشتی

در مرکز ایمان و حرمخانـه تقوا
احمد کـه به معراج بسی راز نـهان دیدزآن راز نـهان درون رخ این طفل نشان دید
در فاطمـه‌اش نور خداوند جهان دیددید آنچه بـه چشم بشریت نتوان دید
آن جلوه کـه در «سدره» بر او تافت عیـان دیدو آن نور کـه در «غارحرا» دید همان دید

آیـات خداوند درین چهره زیبا
دریـای نبوت بخروشید و گهر دادنخل احدیت گل توحید، ثمر داد
آمد بـه جهان، آنکه شرافت بـه بشر دادعزت بـه پسر داد و کرامت بـه پدر داد
در خلقت این طفل، خداوند نظر دادجبریل بـه هر عصر، ازین طفل خبر داد

شد خلقت او، معجزه ام‌ابیـها
این هست نـهالی کـه شفاعت ثمر اوست‌پروردن گلهای شـهادت هنر اوست
بحر شرف و لؤلؤ و مرجان گهر اوست‌درعالم هستی نظر حق نظر اوست
ما کان محمد بـه مدیح پدر اوست‌وآن منتقم آل محمد پسر اوست

مـهدی کـه بود مصلح کل، منجی دنیـا
ای اهل قلم! وصف نگویید ستم رادر سر و علن، مدح کنید اهل کرم را
در جای صمد، چند گزینید صنم راآلوده بـه اصنام نسازید حرم را
بر خون شـهیدان، مگذارید قدم رابا اشک ندامت، همـه شویید قلم را

و آن گاه بسازید رقم، مدحت زهرا
منظومـه عصمت کـه کشد ناز رسالت‌احسان الوهیت و اعجاز رسالت
در بحر شرف، گوهر ممتاز رسالت‌دلسوز رسول الله و دمساز رسالت

ص: 196

همگام ولی الله و همراز رسالت‌بوسیدن دستش، پر پرواز رسالت

در بارگه قرب خداوند تعالی
ای دایره گردش ایـام بـه دستت!زد بوسه رسول اللَّه از اکرام بـه دستت
در حشر کـه اجرا شود احکام بـه دستت‌دارند همـه، دیده انعام بـه دستت
آزادی ما هست سرانجام، بـه دستت‌ای مصلحت ملت اسلام بـه دستت

کن لطف بـه ما، آنچه بود مصلحت ما
بر ملت ما بار دگر، یک نظر اندازپیروزی ما را، هله طرح دگر انداز
سجاده حاجت، سر قبر پدر اندازپیراهن احمد پدرت را بـه سر انداز

در محکمـه عدل خدا، چنگ درون اندازآهی کش و بر هستی دشمن، شرر انداز

ای آه تو، توفانی و اشک تو چو دریـا
ای نام تو بسم‌الله دیوان شفاعت‌پیش از تو، نباشد بـه امکان شفاعت
بی اذن تو آن روز بـه فرمان شفاعت‌را نرسد دست بـه دامان شفاعت
ای از بر حق یـافته پیمان شفاعت‌روزی کـه کنی روی بـه مـیدان شفاعت
حاشا کـه «مویّد» رود از یـاد تو، حاشا!

سیّد رضا «مؤیّد»

ص: 197

باغ محمد بـه گُل نشست‌

چون جبرئیل، حکم خدای مبین گرفت‌در زیر پر بساط زمان و زمـین گرفت
احمد ازو، پیـام جهان آفرین گرفت‌یعنی به منظور فاطمـه یک اربعین گرفت
شکر خدا کـه گلبن احمد بـه گل نشست‌زانفاس دوست، باغ محمد بـه گل نشست

روزی کـه مکه، عطر پر جبرئیل داشت‌در سر امـین وحی هوای خلیل داشت
بهر خدیجه، مژده رب جلیل داشت‌صبر جمـیل، وه کـه چه اجری جزیل داشت!
بر خاتم رسل سخن از سلسبیل گفت‌بس تهنیت ز جانب حق، جبرئیل گفت

گفتا کـه حق، دعای تو را مستجاب کردشام تو را، جنیبه کش آفتاب کرد
نامـی به منظور تو، انتخاب کردو آنرا ز لطف، زیور و زیب کتاب کرد
زآن درون نبی، خدای تو نامـید کوثرش‌تا بی‌وضوی نبرد نام اطهرش

ای گلبنی کـه یـاس تو عطر بهشت داشت‌سر بر خطت مدام، خط سر نوشت داشت
مریم، کمـی ز مـهر تو را درون سرشت داشت‌کان قدر اعتبار بـه دیر و کنشت داشت
تو عصمت خدا و بهشت محمدی‌تو مفتخر به‌ام ابیـهای احمدی

با قلب تو کـه آینـه‌ای روشناس بودپیوسته جبرئیل امـین درون تماس بود
در حضرت تو، کار ملک التماس بودذات تو، آفرینش ما را اساس بود
چندی اگر چه همنفس خاکیـان شدی‌اما بـه رتبه، برتر از افلاکیـان شدی

نجمـه، زکیّه، صالحه، عالیّه جز تو کیست؟ساره، صفیّه، طاهره، آسیـه جز تو کیست؟

طره، تقیّه، آمنـه، راضیّه جز تو کیست؟حورا و شمسه، باهره، مرضیّه جز تو کیست؟
دست تو بوسه‌گاه لبان محمد است‌جان تو نیز بسته بـه جان محمد است

ای اسوه محبت وای مظهر عفاف!ای روز و شب فرشته بـه کوی تو درون طواف!
ای بوده با صفات خدایی درون اتصاف‌نامـی اگر بـه جاست ز سیمرغ و کوه قاف
درک مقام توست کـه امکان‌پذیر نیست‌ورنـه تو را بـه عالم امکان، نظیر نیست

تو گلبن همـیشـه بهار ولایتی‌زیباترین شکوفه باغ رسالتی
تو رابط نبوت و خط امامتی‌تو اولین فدایی قرآن و عترتی
بوده هست محو و مات دل حق پرست توخم شد اگر محمد و بوسید دست تو

شادابی حیـات، ز انفاس فاطمـه است‌از گل لطیف‌تر، دل حساس فاطمـه است
دور فلک، زگردش دستاس فاطمـه است‌فضه، خجل ز دست پر آماس فاطمـه است
قلب رسول شیفته زندگانی‌اش‌جان علی فریفته مـهربانی‌اش

محمّدعلی مجاهدی «پروانـه»

بیشـه شیرآفرین‌

روشنی‌بخش دل اهل یقین گردیده است‌نام آن بانو کـه زینت‌بخش دین گردیده است
فاطمـه، امّ الائمـه، او ز عالی همتی‌شیر حق را بیشـه‌ای شیرآفرین گردیده است
کیست زهرا؟ آن‌که شادی نبی، شادی اوست‌وآنکه پیغمبر ز حزن او، حزین گردیده است
کیست زهرا؟ آن‌که مولانا علی را از شرف‌همسر و همداستان و هم‌نشین گردیده است
کیست زهرا؟ آن‌که بهر خاّ درش‌بارها بر گرد آن، روح‌الامـین گردیده است
کیست زهرای مطهر؟ آن‌که عیسای مسیح‌از ولای او، چو خور گردون نشین گردیده است
کیست زهرا؟ آن‌که فخر مریم این بس کز نیـازخرمن تقوای او را، خوشـه‌چین گردیده است

ص: 200

کیست زهرا؟ آن‌که هاجر با همـه فکر و شکوه‌بر درون قدرش، گدایی ره نشین گردیده است
کیست زهرا؟ آن‌که خاک درگه او از شرف‌مردم آزاده را، نقش جبین گردیده است

هست اقیـانوس هستی احمد و زهرای پاک‌این یم پرفیض را، درّی ثمـین گردیده است
آن‌که هنگام عبادت‌های او، مـی‌گفت عشق:پای که تا سر محو ربّ‌العالمـین گردیده است
آن‌که گاه دادخواهی‌های او، مـی‌گفت عقل:دست حق بیرون مگر از آستین گردیده است
وصف او درون حد طبع ما نباشد، بارهاحقّ ثناگویش بـه قرآن مبین گردیده است
با ولای او «مجاهد» از عذاب آسوده است‌زآن‌که برخوردار، از حصنی حصین گردیده است

محمّدعلی مجاهدی «پروانـه»

مدیحه نور

ای گل! زباغ جنت اعلی خوش آمدی‌خوش باد مقدمت کـه به دنیـا خوش آمدی
دریـای زندگی، گُهری این‌چنین نداشت‌بر ساحل ای کرامت دریـا! خوش آمدی
مست از شمـیم ناب تو شد جان عالمـی‌ای بهتر از تمامـی گل‌ها! خوش آمدی

ص: 201

بر دامن یتیم قریش، آن امـین حق‌نور دو دیده! ام ابیـها! خوش آمدی
جان علی زعشق تو شد پر فروغ‌ترمـهتاب سبز وادی بطحا! خوش آمدی
هرچند سهم گل همـه پژمردن هست و بس‌ای لاله همـیشـه شکوفا! خوش آمدی
ای گنج معرفت! کـه زمـین شرمسار توست‌ویرانـه مرا بـه تماشا خوش آمدی
گهواره‌ات زبال لطیف فرشته‌هاست‌لطف خدا! زعالم بالا خوش آمدی
ای مادر مقدّس منظومـه‌های عشق!خورشید باستانی دل‌ها! خوش آمدی

بهمن صالحی

مـیلاد کوثر

امشب رواق منظر هستی منوّر است‌امشب زمـین و هفت فلک، نور گستر است
امشب بـه رغم کوردلان جاودانـه است‌نسل پیمبری کـه عدو گفت ابتر است
ای دل! سرود صف بـه صف قدسیـان شنومـیلاد با سعادت زهرای اطهر است
یـا رب! چه الفتی هست مـیان سما و ارض‌ماه فلک ز ماه زمـینی منور است
بنگر کنون بـه سوره کوثر کـه ذات حق‌زهرا عیـان نمود کـه تفسیر کوثر است
خورشید، احمد هست و علی ماه و فاطمـه‌بر آسمان وحی فروزنده اختر است

نادیده چشم دهر چنین ی کـه اوبهر پدر ز راه محبت چو مادر است
دختی کـه از عفاف بـه دامان روزگاررخشنده زیور هست و گرانمایـه گوهر است
آن ی کـه آیـه تطهیر بهر اودر مُصحف شریف، گواهی زداور است

ص: 202

او را سفارشی هست زنان را کـه از عفاف‌حفظ حجاب زینت و ارزنده زیور است
چون او مقام و مرتبه‌ای نیست درون زنان‌او همسر ولایت و دخت پیمبر است
کوتاه کن «وحیده» سخن را کـه مدح اودر آیـه‌های سوره کوثر مقرر است

وحیده مـهدویـان

ترانـه امـید

ای یگانـه خورشید، فاطمـه!ای مـهربان ترانـه امـید، فاطمـه!
بانوی با وقار من، ای رسول!ای درون دلم هوای تو جاوید، فاطمـه!
سرشاری از تکامل و الهام؛ مـی‌شودصد خوشـه از کلام تو برچید، فاطمـه!
تنـها تو را الهه ایثار مـی‌توان‌در نور دل بـه صورت گل دید، فاطمـه!
ای ‌ات تلاطم امواج سرخ دردای یگانـه خورشید، فاطمـه!

بتول مـهدی‌زاده همت‌آبادی

نخل نجابت‌

ای رتبه مقام تو بالاتر از همـه‌آیینـه جلال تو گیراتر از همـه
از سلسبیل و زمزم و از آب زندگی‌کوثر کنار نام تو زیباتر از همـه
ای رسالت و ای همسر علی!ای مادر امامت و والاتر از همـه!
از دامن تو نخل نجابت گرفت پاسرسبز و باطراوت و رعناتر از همـه
بت‌های سیم وزر به‌کلامـی شکسته‌شدآن‌جا کـه بود حرف تو گویـاتر از همـه
تنـها بـه روزگار، علی را تو بوده‌ای‌همسنگری عفیف و شکیباتر از همـه
همراه و همنوا بـه فراز و نشیب‌هاوقتی کـه بود خسته و تنـهاتر از همـه
ماییم راهیـان طریقت بـه پای جان‌در امتداد راه تو پویـاتر از همـه
داریم چشم مرحمت از آستان توای درون حریم‌دوست، پذیراتر از همـه

عبدالعلی صادقی «صادقی»

ص: 203

شکوفه طوبی‌

نـه لاله بوی خوش مستی از سبوی تو داردهزار کاسه از این باغ، رو بـه سوی تو دارد
چه حُسن یوسف و داوودی و چه مریم و نرگس‌محمدی هست برایم گلی کـه بوی تو دارد
چو بی‌غدیر تو تقدیر نیست، کوثر مستی!چگونـه دم ن از خُمـی کـه بوی تو دارد
شود زعشق تو گفتن کـه مشکل هست نـهفتن‌بهار، شوق شکفتن بـه آرزوی تو دارد
نظر بـه خاک تو داری، کـه باز مُشک‌فشان است‌طهارت آب، اگر دارد از وضوی تو دارد

مجتبی مـهدوی سعیدی

گل محمدی‌

امشب درون این کویر، گلی زاده مـی‌شوددنیـا بـه خاک‌بوسی‌اش آماده مـی‌شود
امشب هزار دسته‌گل نور از بهشت‌بر خانـه خدیجه فرستاده مـی‌شود
مـی‌آید او کـه نوگل پاک محمد است‌زهرا کـه مقتدای هر آزاده مـی‌شود
محبوبه‌ای کـه هرکه بـه عشقش گداخت دل‌از جان و دل گذشته و دل داده مـی‌شود

ص: 204

بوی گلاب مـی‌دهد امشب تمام خاک‌امشب درین کویر گلی زاده مـی‌شود

منصوره عرب سرهنگی

مـیلاد گل‌

خدا ناظر، محمد نور، علی منظور و همسر گل‌جهان گردید از پیدایش زهرای اطهر گل
شب مـیلاد بانوی گل است، امشب سُرایم گل‌مرکب گل، قلم گل، چامـه گل، اوراق دفتر گل
بر اوصاف تو محبوب پیمبر گشته‌ام حیران‌که ظاهر مـی‌شوی یک بار نور و بار دیگر گل
عرق بنشسته از شوق تماشای تو بر گل‌هانباشد مثل و مانند تو گل، این کرده باور گل
همان دستی تو را بین درون و دیوار شد یـاورکه روزی بر خلیلش کرد، کوه سرخ آذر گل
تو ای گل زاده، گل پرورده‌ای باغ نبوت راحسینت گل، حسن گل، مثل مادر، زوج گل
وجود یـازده گل از تو فخر عالم و آدم‌گل از گل مـی‌شود پیدا، تو گل هستی و حیدر گل
تویی بانوی آن مردی کـه عطرآگین از او مسجدبه زیر پای او سجاده گل، محراب و منبر گل
تویی از هر طرف آل عبا را مرکز پرگارتویی ام ابیـها، ای بـه چشمان پیمبر گل

غلامعلی مـهدی‌خانی

ص: 205

بهار توحید

(1) 5
چه گویم درون مقام تو، تو ای روح اهورایی!تو نور چشم خورشیدی، تو زهرایی، تو زهرایی

بهار سبز توحیدی، شمـیم یـاس امـیدی‌شب ما را تو خورشیدی، بشیر صبح فردایی
بتاب ای زهره زهرا! چراغان کن شب ما راتو ماه عالم افروزی، تو مِهر عالم آرایی
تو عطر ناب مـهتابی، تو روح روشن آبی‌تو مانند غزل نابی، تو رؤیـایی، تو رؤیـایی
پُر از ایـهام و ایجازی، پر از رمزی، پر از رازی‌سؤال بی‌جوابی تو، معمایی معمایی
بهشتی سیرتی ای گل! محمد صورتی ای گل!تو جمع عصمت و عشقی، تو سیب باغ مولایی
نبوت را تویی ، ولایت را تویی همسرامامت را تویی مادر، شفاعت را تو شایـایی
تو مرز ناکجا هستی، غمـی بی‌انتها هستی‌تو از جنس خدا هستی، تو والایی، تو یکتایی
تو بوی غربتستانی، نسیمـی از نیستانی‌فدک، گویـاترین شاهد، تو مظلومـی، تو تنـهایی
ز فهمت ناتوانم من، بـه وصفت بی‌زبانم من‌خیـالی نازک و تُردی، بـه وصف من نمـی‌آیی
به وصفت ای زگُل برتر! ندارم واژه‌ای دیگرچه توصیفی از این بهتر، تو زهرایی، تو زهرایی

رضا اسماعیلی

1- محمد شجاعی، شبنم احساس (مناجات و سروده هایی درباره شش گوهر مدینـه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1384.

ص: 206

آینـه حُسن‌

آفرید از گل و آیینـه و لبخند تو راسپس از عطر نفس‌های خود آکند تو را
مصحف رازی و در صبح نخستین جهان‌بر افق با قلم نور نوشتند تو را
بشر و این همـه آیینگی و شفّافی‌از چه خاکی، مگر ای پاک! سرشتند تو را؟
گسترش یـافت افق که تا افق آن زیبایی‌وقتی ای آینـه حُسن! شکستند تو را
آسمان هرچه بلا بود، نثار تو نموددید با این همـه، دریـادل و خرسند تو را
یـازده سرخ گُل و سبزی هستی از توست‌گر فدک نیست، درختان همـه هستند تو را
همـه او هستی و لال هست زبانم، لال است‌مـی‌ستاید بـه زبان تو خداوند تو را

قربان ولیئی

بانوی آب‌

این روز را درون شادی‌ات، امروز و فردا کرده‌ام‌تا بشکفد گُل از گُلت، گلخانـه را وا کرده‌ام
ای آبی سبز نجیب! ای آسمانی فام دل!امروز را با قطره‌ای، از شوق فردا کرده‌ام
ای‌خوب! ای‌آبی‌ترین! صافی، زلالی، ساده‌ای‌روح بلند شیعه را، من درون تو پیدا کرده‌ام

امروز، روزخوب‌توست، ای‌فاطمـه، بانوی آب!آیینـه عشق تو را درون شب تماشا کرده‌ام
آن‌جا کـه از سهم دعا، دست دلم پُر مـی‌شودهرنیمـه شب یـاد تو را، درون دل شکوفا کرده‌ام
نامت کلید روشن درهای تلخ بسته است‌قفل بزرگ بسته را با دست تو وا کرده‌ام

زهرا اکافان «ندا»

زهره چرخ نبوّت‌

مـیلاد فرخجسته زهرای اطهر است‌روزی خوش هست زانکه همـین روز مادر است

ص: 207

نیک اختری کـه زهره چرخ نبوت است‌خورشید و ماه درون برش از ذره کمتر است
امُ الائمـه امُ نبی امُ زینبین‌زوج ولی و همسر و همتای حیدر است
سرتا بـه پاست آینـه ذات مصطفی‌در خَلق و خُلق ختم رسل را چو مظهر است
خواندش نبی چو مادر و هم روح و جان خویش‌حکمش بما سوا همـه یکسر مقرر است
قدرش اگرچه آمده مجهول درون جهان‌ظاهر جلال و قدرت وی روز محشر است
مـیلاد مام حضرت صاحب‌زمان بودروزی چنین خوش هست و ز هر عید خوشتر است
بادا «صفا» خجسته بـه مـهدی فاطمـه‌این عید بی‌نظیر کـه خود روز مادر است

صفا تویسرکانی

ام ابیـها

گرکه زهرا همسری چون حیدر صفدر نداشت‌دیگر آن فرخنده بانو درون جهان همسر نداشت
گر نمـی‌شد خلقت زهرای اطهر درون جهان‌نخل باغ آفرینش هیچ بار و بر نداشت
سید ام‌القری شاه رسل آمد بـه حق‌گر نبودی فاطمـه تاج و نگین و فر نداشت

ص: 208

ساقی کوثر علی، معنای کوثر فاطمـه‌غیر از این معنای دیگر سوره کوثر نداشت
راضیـه، مرضیـه، زهرا، سیده، عذرا، بتول‌هیچ زن القاب چون صدیقه اطهر نداشت
رو بخوان ام‌ابیـها از بیـان مصطفی‌مام خود خواندش نبی حجت از این بهتر نداشت

صفا تویسرکانی

طاها

بشارت نخله ختم رسولان نوبرآورده‌چه نوبر، نوبری کز نوبرش طوبی برآورده
به‌باغ و کوه و صحرا و چمن از نغمـه مرغان‌تو گویی دست قدرت یک جهان رامشگر آورده
دریده پیرهن بر تن ز شادی سوسن و لاله‌چو زلف نوعروسان چتر گل نیلوفر آورده

به‌دستور خدای حی دانا خازن جنت‌تمام جنت‌الفردوس را درون زیور آورده
مـهی از برج عصمت آشکارا شد کـه از نورش‌خداوند جهان رخشنده شمس خاور آورده
زبام نیلگون مـهتاب چون پیران خم گشته‌پی تحقیق این مولود رو درون معبر آورده
سما دیگر نمـی‌بالد بـه اخترهای تابانش‌چو مـی‌بیند زمـین از شمس تابان بهتر آورده

ص: 209

ز جنت مریم و سارا و هاجر خرم و شادان‌پی خدمت‌گذاری خم بـه تعظیمش سرآورده
ز هفتم آسمان فوج ملک از بهر تجلیلش‌به‌کاخ وحی سرمد رو بـه امر داور آورده
چو ظاهر شد جمال بی مثال طاهامنادی گفت نور اللَّه اعظم مظهر آورده
به‌بام عرش جبریل امـین تکبیر مـی‌گویدکه ام‌المؤمنین همسر به منظور حیدر آورده
ز بحر عصمت و عفت مـهین ناموس پیغمبربرای خاتم ختم رسولان گوهر آورده
خدیجه فخر دارد بر زنان عالم دنیـاکه بهتر از پسر از بهر شوهر آورده
نگو کـه بر پدر، مادر نمـی‌گرددولی این بانوی عظما بـه احمد مادر آورده
چه طاها چه مام دو عیسی‌چه حجت کبری به منظور محشر آورده
خدیجه هستی‌اش را داد درون راه خدا اکنون‌برایش تحفه نیکو خدای اکبر آورده
زکیّه، سیده، صدیقه زهرا آنکه درحقش‌به‌قرآن محمد سوره‌ای چون کوثر آورده
قدم بنـهاد درون عالم بهشتی طلعتی امشب‌که از لطفش خدا ظاهر شبیر و شبر آورده
خدیجه آورده و لیکن خاتم مرسل‌هزاران «کربلایی» را برایش نوکر آورده

نادعلی کربلایی

ص: 210

عطای فاطمـه‌

دست من و عنایت و لطف و عطای فاطمـه‌قلب من و محبت و مـهر و ولای فاطمـه
طبع من و قصیده مدح و ثنای فاطمـه‌جرم من و شفاعت روز جزای فاطمـه

به بذل دست فاطمـه بـه خاک پای فاطمـه منم گدای فاطمـه منم گدای فاطمـه
رشته مـهر فاطمـه سوی خدا کشد مرادل بولاش داده‌ام که تا به‌کجا کشد مرا
گر بـه زمـین زند مرا ور بـه سما کشد مرادرد اگر عطا کند یـا بـه بلا کشد مرا

پای برون نمـی‌نـهم، از سر کوی فاطمـه‌وانشود لبم مگر، بـه گفت‌وگوی فاطمـه
مـهر و محبتش بود طینت من سرشت من‌ز دوستیش آبرو داده به‌روی زشت من
روضه بی‌چراغ او مـینوی من بهشت من‌شکرخدا که‌گشته این‌قسمت‌وسرنوشت من

سنگ محبت ورا بر سر و مـی‌‌به‌یـاد خاک قبر او داد مدینـه مـی‌
مرغک طبع من شده طوطی او هزار اوکبوتر دلم زند پر به‌سوی مزار او
قلب شکسته‌ام بود درون همـه‌حال، زار اوشفا گرفت چشم من زخاک ره‌گذار او

خانـه کوچکش بود کعبه آرزوی من‌از آن خوشم کـه فضه‌اش نظر کند به‌سوی من

رشته چادرش اگر به‌دست انبیـا رسدشعار فخر انبیـا بـه عرش کبریـا رسد
ازجانفزاش اگر زمزمـه دعا رسدجان زنوای گرم او بـه جسم مصطفی رسد

کسی کـه قدر و هل اتی گفته خدا به‌وصف اوکجا قصیده‌های من بود رسا، بـه وصف او
فاطمـه‌ای که‌مصطفی‌خوانده‌به رتبه مادرش‌به احترام مـی‌کند قیـام درون برابرش

ص: 211

به‌دست و و جبین بوسه زند مکررش‌بوی بهشت یـافته از دم روح پرورش

مادح اوی به‌جز خدا شود، نمـی‌شودحق سخن بـه مدح او ادا شود، نمـی‌شود

منم کـه مـهر داغ او نقش گرفته بر دلم‌سرشته با ولایتش دست حق از ازل گِلم
اوست کـه هست که تا ابد گره‌گشای مشکلم‌زشعله محبتش داده ضیـا بـه محفلم

درآیم از دری دگر گر از دری براندم‌نمـی‌روم زکوی او چه راندم چه خواندم
عصمت داوری نبود اگر نبود فاطمـه‌جنت و کوثری نبود اگر نبود فاطمـه
هیچ پیمبری نبود اگر نبود فاطمـه‌احمد و حیدری نبود اگر نبود فاطمـه

آنچه کـه آفریده حق بوده به منظور فاطمـه‌گفت از آن سبب نبی من بـه فدای فاطمـه
کسی کـه در کتاب خود ثنای او خدا کندکسی کـه پیش پای او قیـام مصطفی کند
پیرهن عروسی‌اش بـه سائلی عطا کندکسی کـه خاک فضه‌اش دوای دردها کند

چگونـه رد کند زخود مریض دردمند رامریض دردمند را فقیر مستمند را
به پیش بحر جود او محیط کمتر از نمـی‌گدای کوی خویش را اگر عطا کند کمـی
همان عطای اندکش فزون بود زعالمـی‌مرا چه غم اگر خدا بـه مـهر او دهد غمـی

دل بولاش بسته‌ام درون آرزو نشسته‌ام‌تیر غمش مگر رسد بـه شکسته‌ام
ای کـه به قلب عالمـی نقش گرفته داغ توای کـه پریده مرغ دل از همـه‌سو سراغ تو
مـیوه معرفت خورد روح‌الامـین ز باغ تونور دهد بـه دیده‌ها تربت بی‌چراغ تو

قسم بـه قبر مخفی‌ات، قسم به‌خاک تربتت‌خون، دل پاره‌پاره‌ام، گشته به‌یـاد غربتت
کاش به‌جای مشعلی سوزم درون کنار توکاش چو اشک زائری افتم بر مزار تو

ص: 212

کاش چو قلب مرتضی بودم داغدار توکاش به‌جای محسنت سازم جان نثار تو

فیض زیـارت تو را همـیشـه آرزو کنم‌تربت مخفی تو را بـه اشک شست و شو کنم
ای کـه خزان شد از ستم بهار زندگانی‌ات‌گشته خمـیده سرو قد بـه موسم جوانی‌ات
مدینـه بعد مصطفی ندیده شادمانی‌ات‌قسم بـه عمر کوته و به رنج جاودانی‌ات

عنایتی عنایتی «مـیثم» دل شکسته‌ام‌رو به‌سوی تو کرده‌ام دل بـه غم تو بسته‌ام

غلامرضا سازگار «مـیثم»

مادر آیینـه و لبخند

کیستی؟ ای هرچه هستی چون طفیل هست توای کلید آسمان‌ها و زمـین درون دست تو
مادر گل‌های عالم، مادر صبح و سرود «سبع‌المثانی»،

(1) 6 دریـا و رود
مادر حوّا و آدم، مادر خورشید و ماه‌مادر آیینـه و لبخند و مفهوم پگاه

عطر زهرا باز پیچیده هست در جان همـه‌مثل عطر یـا محمد، یـا علی، یـا فاطمـه
خود علی گُل بود، تو دادی بـه آن گُل رنگ و بوسوره «کوثر» تو بودی، سوره «النصر» او
آفرینش جلوه‌ای از اشک و لبخند شماست‌سوره اخلاص، روح چار فرزند شماست

1- . سوره حمد کـه هفت آیـه دارد و دو بار نازل شده است.
ص: 213
سوره «والشمس» و «واللیل» آیت پیوندتان‌سوره «والعصر»، نام آخرین فرزندتان
مادر گل‌های نرگس، مادر یـاس سپیدمادر هرچه شـهادت، مادر هرچه شـهید
تابناکی مثل قرآن، رازناکی مثل گُل‌همسر ختم‌العدالت، ختم‌الرسل
ای نبی را همچو مادر، ای علی را نیز یـارخطبه‌ای دیگر بخوان که تا پربگیرد ذوالفقار
خطبه‌ای که تا حیدر از آن شقشقیـه سر کندهر زمان یـاد تو و هجران پیغمبر کند
خطبه‌ای دیگر کـه زینب، شام را محشر کندتا حسین بی‌سرت، بر نیزه قرآن سر کند
علی‌رضا قزوه

خورشید جاودانـه‌

ای اسوه عفاف و شکیبایی!ای بانوی بزرگ اهورایی!
زیباترین تجلّی انسانی‌ای آیـه قناعت و دارایی
در دامن تو دیده دل دیده‌است‌مردان سبزپوش صف‌آرایی
جنگاوران سرخ شـهادت‌خواه‌مردان راست قامت دریـایی
هر رو روزه‌دار و شبانگه نیزتا پرکشید از تو توانایی
شب‌زنده‌دار کلبه احزانی‌اسطوره تهجد و تقوایی
ای کاش! همنوای تو مـی‌بودم‌در روزهای ماتم و تنـهایی
سلطان سرزمـین فداکاری‌بانوی بانوان دو دنیـایی
از آدمـی ندیدهی امّابر قامت بلند تو دیبایی

ص: 214

دیبای هفت‌رنگ شـهادت شدتن‌پوش چون تو حور صفورایی
در هجده بهار توانستی‌راه هزارساله بپیمایی
گویدی کـه همسر مولایی‌یـا دیگری کـه امّ ابیـهایی
بهتر از این چگونـه تو را خوانم‌خورشید جاودانـه تو زهرایی

سمانـه خانلری

وارث آیینـه و گل‌

ای طلوع طلعت صبح رسول!سوره‌های سبز را شأن نزول
مادر اشراقی ایمان مالحظه‌های تازه عرفان ما
کهکشان، شاد از شب مـیلاد توست‌روشن از نور جمال‌آباد توست

با حضورت نور حق تنزیل شدقاصد مـیلاد تو جبریل شد
ما بـه نام تو تفأل مـی‌زنیم‌تا محمد که تا علی پل مـی‌زنیم
سیب سرخ باغ سبز مصطفی‌عطر گل‌های بهشتیّ خدا
یک شرر درون جان ما آتش بزن‌شعله‌ای سوزنده و سرکش بزن
امت امّی تو را باور نکردخطبه سبز تو را از بر نکرد
وارث آیینـه و گل، فاطمـه!ای ولایت را تکامل، فاطمـه

مرتضی دهقان آزاد

کسی مثل دریـا

شبی آسمان غرق الماس شدزمـین، گلشن سبزی از یـاس شد
گلستان، گلستان سمن مـی‌شکفت‌زمـین که تا زمـین نسترن مـی‌شکفت
قناری، قناری نوا بود و باغ‌و درون دست شب، خوشـه‌خوشـه چراغ
کران که تا کران بارش ماهتاب‌منوّر، منوّر، عبور شـهاب

ص: 215

شبستان، شبستان تجلّی ماه‌و مـیلاد مسعود بانوی آه
غزال علی، آفتاب‌گلستانی از آیـه‌های حجاب
کسی با علی درون کنار علی‌پُر از سوز و ساز و شرار علی
کسی مثل تنـهایی و سوختن‌شراره، شراره دل افروختن
کسی مثل غم، مثل عاشق شدن‌پُر از جذبه‌های شقایق شدن
کسی مثل دریـا پُر از موج‌هاچو خورشید همواره بر اوج‌ها
چو خورشید اما درخشنده‌ترخروشان‌تر از موج و توفنده‌تر
کسی مثل دریـا کرامت‌منش‌و آبی‌ترین جاری پرتپش
کسی روشن و جاری و تابناک‌فراتر زاندیشـه و ذهن خاک
کسی مثل یک غصّه ناتمام‌کسی مثل دلتنگی یک امام

کسی مثل یک پرسش بی‌جواب‌و عمری بـه اندازه یک شـهاب
زآغوش او حضرت ارغوان‌به معراج نی رفت و هفت آسمان
نیستانی از شِکوه‌ها، سوزهاصدایی زآن سوی دیروزها
صدایی غریبانـه و سوزناک‌هماره، هماره و در گوش خاک
صدایی کـه پیوسته و جاری است‌صدایی کـه ناقوس بیداری است

رضا یزدان‌پناه

آواز بال جبرئیل‌

ای تکلّم کرده با روح‌الامـین‌ تجریدی زیتون و تین
ای شبستان حرا آیینـه‌ات‌شیر سرخ کربلا از ‌ات
رود تجلّی درون مسیل‌ آواز بال جبرئیل
ای کبود ارغوان‌ها دیّه‌ات‌آب‌های آسمان مـهریّه‌ات
ای ملائک بر سلامت صف زده‌عرش بر دامان تو رَفرَف زده
ای ز نامت گل چمن آرا شده‌هاجر از اندوه تو سارا شده

ص: 216

قفل گل را نام تو وا مـی‌کندنام تو مـی‌را طهورا مـی‌کند
تو تلاوت را گلستان کرده‌ای‌کوثری و ختم قرآن کرده‌ای
با تو مـی‌گریید شب، شیر خدابا تو مـی‌خندید شمشیر خدا

احمد عزیزی

زُهره برج حیـا

از سراپرده عصمت، گهری پیدا شدکه جهان، روشن از آن گوهر بی همتا شد
خُرَّما طرفه نسیمـی کـه ز انفاس خوشش‌دامن خاک، طرب خیز و طرب افزا شد
آفتابی ز شبستان رسالت بدمـیدکه چو خورشید، جهانگیر و جهان آرا شد
در رحمت بگشودند و سراپای وجودروشن از نور رخ فاطمـه زهرا شد
گلشن عفت ازو رونق و آسایش یـافت‌پایـه عصمت ازو محکم و پا بر جا شد
زُهره برج حیـا، شمسه ایوان عفاف‌که ز انوار رخش چشم جهان بینا شد

مژده! کاندر شب مـیلاد بتول عذرابر رخ خلق، درون لطف و عنایت وا شد
پرده چون حق زجمال ملکوتیش گرفت‌مریم پرده نشین بر رخ او شیدا شد
خامـه چون خواست ستاید گهر پاکش رامحو چون قطره ناچیز درون آن دریـا شد

ص: 217

در قیـامت نکشد منت طوبی و بهشت‌هر کـه در سایـه آن سرو سهی بالاشد
طبع خاموش «رسا»، باز چو مرغان چمن‌از پی تهنیت مقدم گل، گویـا شد

دکتر قاسم «رسا»

گلفروش‌

امشب تمام آینـه‌ها را خبر کنیم‌شب غنچه پرور است، بـه شوقش سحر کنیم
از کوچه مـی‌گذشتی گلفروش بودگل مـی‌خریم، پنجره را بازتر کنیم
وقت شکفتن هست و نشاط و از این قبیل‌دیگر چه لازم هست که کاری دگر کنیم
فردا اگر نـه دست کریمش مدد کندماو دل غریب چه خاکی بـه سر کنیم؟
گفتند گل برآمده و راست گفته‌اندعشرت مفصل هست سخن مختصر کنیم

محمدکاظم کاظمـی

شور و مستی‌

ای معجرت از شب آفرینان‌روشنگر روی مـه‌جبینان
ای خانـه کوچک گلینت‌چون قبله آسمان نشینان
گرد آمده درون سراچه تواز خیل وجود بهترینان

ص: 218

بر خرمن نور عارض توخورشید یکی ز خوشـه چینان
ای درون غم تو شراره پرورچشم همـه ترآستینان
ای از سخن نگفته تومـیزان شده عقل نکته بینان
لبخند بزن درون انتظاریم‌یک پر از ستاره داریم

محسن حسن‌زاده لیله کوهی

قصیده واره غریب‌

هر هر آن چه دیده اگر هر کجا تویی‌یعنی کـه ابتدا تویی و انتها تویی
در تو خدا تجلی هر روزه مـی‌کند«آیینـه تمام‌نمای خدا» تویی
مـیلاد تو تولد توحید و روشنی است‌ای مادر پدر! غرض از روشنا تویی

چیزی ندیده‌ام کـه تو درون آن نبوده‌ای‌تا چشم کار مـی‌کند ای آشنا! تویی
نخل ولایت از تو نشسته چنین بـه بارسرچشمـه فقاهت آل عبا تویی
غیر از علی نبودی همطراز توغیر از علی ندیدی که تا کجا تویی
تو با علی و با تو علی روح واحدیدنقش علی هست در دل آیینـه، یـا تویی؟
شوق شریف رابطه‌های حریم وحی‌روح الامـین روشن غار حرا تویی

ص: 219

ایمان خلاصه درون تو و مـهر تو مـی‌شودمکه تویی، مدینـه تویی، کربلا تویی
زمزم ظهور زمزمـه‌های زلال توست‌مروه تویی، قداست قدسی! صفاتویی
بعد از تو هر زنی کـه به پاکی زبانزد است‌سوگند خورده هست که خیرالنسا تویی
شوق تلاوت تو شفا مـی‌دهد مراای کوثر کثیر! حدیثا تویی
آن منجی بزرگ کـه در هر سحر بـه اومـی‌گفت مادرم بـه تضرع بیـا! تویی
آن راز سر بـه مـهر کـه «حافظ» غریب وارمـی‌گفت صبح زود بـه باد صبا تویی
هنگام حشر جز تو شفاعت کننده نیست‌تنـهاتویی شفیعه روز جزا تویی
در خانـه تو گوهر بعثت نـهفته است‌راز رسالت همـه انبیـا تویی
«آنان کـه خاک را بـه نظر کیمـیا کنند»بی تو چه مـی‌کنند؟ تویی کیمـیا تویی
قرآن ستوده هست تورا روشن و صریح‌یعنی کـه کاشف همـه آیـه‌ها تویی
درد مرا کـه هیچ طبیبی دوا نکرد- آه‌ای دوای درد دو عالم!- دوا تویی
من از خدابه غیر تو چیزی نخواستم‌ای چلچراغ سبز اجابت! دعا تویی

ص: 220

«پهلوشکسته‌ای تو و من دل شکسته‌ام»دریـابم ای کریمـه کـه دارالشفا تویی
ذکر زکیّه تو شب و روز با من است‌بی‌تاب و گرم درون نفس من رها تویی
کی مـی‌کنی نگاه بـه این لعبتان کوربا من درون این سراچه بازیچه که تا تویی

پیچیده درون سراسر هستی ندای توتنـها صدا بماند اگر، آن صدا تویی
گفتم تو ای بزرگ! خطای مرا ببخش‌لطفت نمـی‌گذاشت بگویم «شما» تویی
باری، کجاست بقعه قبر غریب تو؟بر ما بتاب، روشنی چشم ما تویی

مرتضی امـیری اسفندقه

مـیلاد نور

فاطمـه سرّ خفی، ذکر جلیّ است‌فاطمـه روح نبی، جان علی است
فاطمـه معنای اسماء خداست‌فاطمـه آیینـه ایزدنماست

آدمـی کی مـی‌شناسد حور را؟حور نـه، آن پای که تا سر، نور را؟
فاش گویم سرّ هستی فاطمـه است‌مظهر ایزدپرستی فاطمـه است
گر نبود او، آدم و حوا نبوددستِ موسی و دمِ عیسی نبود
هستی من، دین من درون دست اوست‌جان من بی‌باده و مـی، مست اوست

فاطمـه، ای زیب دامان نبی‌فاطمـه، ای مـیوه جان نبی
ای سپند چشم‌زخم تو جهان‌وی طلایـه‌دار تو پیغمبران
رنگ و بوی گل ز خُلق و خوی توست‌مـهر و مـه آیینـه‌دارِ روی توست
عاشقان، مجنون و شیدای تواندعارفان، سرمست صهبای تواند
باغ از بوی تو خرم درون بهارباد ازشوق تو چون ما بی‌قرار
نغمـه بلبل، بـه شاخ گل ز توست‌باغ از تو، گل از تو، بلبل ز توست
نام تو آرام بخش جان مایـاد تو داروی ما، درمان ما

جلوه خورشید از لبخند توست‌هر کـه آزاده هست او درون بند تو
گر نبیند نور را خفاش کوراین خطا باشد از آن اعمـی، نـه نور
آستانت را غباری، نُه فلک‌فرش زیر مقدمت، بال ملک
فخرِ افلاک هست جسم خاکی‌ات‌آب و آیینـه نشان پاکی‌ات

پاکی‌ات را هفت دریـا شبنم است‌دامنت سجاده صد مریم است
درگه تو کعبه اهلِ نیـازطاق ابروی تو محراب نماز
یـاس‌ها شرمنده‌احساسِ توعطرآگین جنت از انفاس تو
فاطمـه، ای گوهر و گنج علی‌شاهد شب‌های پررنج علی

شرمسار و روسیـاهم، وایِ من‌وای بر آبای من، ابنای من
فاطمـه، ای خاتم دین را نگین‌فاطمـه، ای رحمة للعالمـین
درد بسیـار هست امّا کو مجال؟تا بخوانم صد مقالت زین مقال!
فاطمـه، ای گوهر دریـای دین‌فاطمـه، ای لنگر عرش برین
ای سلاطین جهانت خاک راه‌گوشوارِ گوشِ تو خورشید و ماه
فخر افلاک هست جسم خاکی‌ات‌آب و آیینـه نشان پاکی‌ات
پاکی‌ات را هفت دریـا شبنم است‌دامنت سجاده صد مریم است
ای فدای خاک پایت جانِ من‌نیست دیگر خامـه بر فرمانِ من

ص: 222

طبع از من سخت رو برتافته‌آسمان و ریسمانی بافته
شرم دارد با چنین شعری امـیرگویدت زهرا، مرا هم دست گیر

امـیر غلامحسین برزگر خراسانی «امـیر»

شکیباتر از همـه‌

ای رتبه مقام تو، بالاتر از همـه‌آیینـه جلال تو، گیراتر ازهمـه
از سلسبیل و زمزم و از آب زندگی‌کوثر کنار نام تو زیباتر از همـه
ای رسالت و ای همسر علی!ای مادر امامت و ولاتر ازهمـه
از دامن تو نخل نجابت گرفت پاسر سبز و باطراوت رعناتر از همـه
بتهای سیم و زر بـه کلامـی شکسته شدآنجا کـه بود حرف تو گویـاتر ازهمـه
تنـها بـه روزگار، علی را تو بوده‌ای‌هم سنگر عفیف و شکیباتر ازهمـه

همراه و همنوا بـه فراز و نشیبهاوقتی کـه بود خسته و تنـهاتر از همـه
ماییم راهیـان طریقت بـه پای جان‌در امتداد راه تو پویـاتر از همـه
داریم چشم مرحمت از آستان توای درون حریم دوست پذیراتر از همـه

عبدالعلی صادقی «صادقی»

ص: 223

رباعی‌ها و دوبیتی‌ها

گلواژه ناب‌

دُردانـه بزم سرمدی، فاطمـه است‌آیینـه ذات احمدی، فاطمـه است
گلواژه ناب آفرینش زهراست‌یک شاخه گُل محمدی، فاطمـه است

نسترن قدرتی

الگوی نـهایی‌

خورشید حریم کبریـایی زهراست‌آیینـه انوار خدایی زهراست
از بهر تمامـی زنان عالم‌اسطوره و الگوی نـهایی زهراست

نسترن قدرتی

جشن ولادت‌

از جرعه کوثر ولایت مستیم‌یعنی کـه به آب و روشنی پیوستیم
در خانـه گُل، جشن ولادت برپاست‌امشب همـه مـهمان محمد هستیم

نسترن قدرتی

گل محمدی‌

امشب گل یـاس سرمدی مـی‌شکفدآلاله سرخ احمدی مـی‌شکفد
در دامن گل، گلی زگلزار بهشت‌یک باغ گل محمدی مـی‌شکفد

نسترن قدرتی

ص: 224

بهار فیض‌

بهار فیض رحمان است، زهراترنم‌های قرآن است، زهرا
صمـیمـی‌تر زگل‌های بهاری‌سرود سبز ایمان است، زهرا

مـیرعلی محمدنژاد

لیله قدر

یـا فاطمـه! ای روشنی لیله بدرقدر تو نباشد اندر اندازه و قدر
فرمود امام ششم از منبع فیض:درک تو بُوَد حقیقت لیله قدر

(1) 7

مـیرعلی محمدنژاد

تمام عشق‌

علی از مصطفی، حورا طلب کردیداللَّه از نبی، زهرا طلب کرد
برای سَیر درون افلاک ایمان‌تمام عشق را، یک جا طلب کرد

مـیرعلی محمدنژاد

جلوه ذات‌

ای جلوه ذات سرمد و فیض اله‌شرمنده‌ام از معصیت و بار گناه
در روز جزا کـه روز وانفسایی است«یـا فاطمـه! اشفعی لنا عنداللَّه»

مـیرعلی محمدنژاد

1- . قال الامام الصادق علیـه السلام: «فمن عرف فاطمة حق معرفتها فقد ادرک لیلة القدر» پسی کـه فاطمـه را آن‌طور کـه حق معرفت اوست، بشناسد، شب قدر را درک کرده است. (بحارالأنوار، ج 43، ص 65)؛ بـه نقل از کتاب نخل نجابت، ص 70.
ص: 225

گوهر نبوّت‌

بر کوکب آسمان عصمت، صلوات‌بر فاطمـه، گوهر نبوت صلوات

بر مادر یـازده امام بر حق‌از صبح ازل که تا به قیـامت صلوات

مـیرعلی محمدنژاد

گلواژه آفرینش‌

ای نور ستاره‌ها و زیبایی ماه‌گلواژه آفرینش و حشمت و جاه
یـارب! چه گلی شکفت درون دامن عشق«لا حول ولا قوة إلا باللَّه»

مـیرعلی محمدنژاد

جام فلق‌

گنجینـه حشمت و جلالی، زهرا!آیینـه حیّ لا یزالی، زهرا!
در خلقت هست زتو دستی پیداست‌در جام فلق، آب زلالی، زهرا!

مـیرعلی محمدنژاد

آیینـه عشق‌

آیینـه عشق و عصمتی، یـا زهراسرسلسله محبتی، یـا زهرا!
ما دیده بـه احسان تو داریم بـه حشرباشد کـه کنی عنایتی، یـازهرا!

مـیرعلی محمدنژاد

ص: 226

صلوات‌

بر خاتم انبیـا، محمد صلوات‌بر شیر خدا، علی امجد صلوات
بر ماه جمال حَسن و حُسن حسین‌بر فاطمـه، نور چشم احمد، صلوات

مـیرعلی محمدنژاد

کوثر عشق‌

یـا فاطمـه! ای خاک قدومت افلاک‌تعبیر حقیقت برون از ادراک
در فضل و کرامت تو ای کوثر عشق!فرموده نبی: فاطمـه! روحی بفداک

مـیرعلی محمدنژاد

پیرو زهرا

ما عاشق پاینده و پابرجاییم‌در فضل و شرف، سرآمد دنیـاییم
در هردو جهان، همـین شرف مارا بس‌در خطّ علی و پیرو زهراییم

مـیرعلی محمدنژاد

گُل نور

حریم عشق، روحانی‌است، امشب‌دل و دیده، چراغانی‌است، امشب
خدیجه درون بغل دارد گُل نورفضای مکّه نورانی‌است، امشب

مـیرعلی محمدنژاد

ص: 227

خادم زهرا

یـا رب! بـه ولای مرتضی ما را بخش‌بر نور دو چشم مصطفی ما را بخش
ما خادم و سرسپرده زهراییم‌بر ماه سریر هل‌أتی ما را بخش

مـیرعلی محمدنژاد

جلوه عاشقانـه‌

چه دسته‌گلی بـه خانـه آورد، علی‌از ختم رسل، نشانـه آورد، علی
در خانـه خود زخلق و خوی احمدیک جلوه عاشقانـه آورد، علی

عبدالحسین اشعری

سرچشمـه رحمت‌

گلبوته باغ مصطفی، زهرا بودآلاله داغ مرتضی، زهرا بود

خورشید بلند، درون شبستان وجودسرچشمـه رحمت خدا، زهرا بود

مشفق کاشانی

شفیع شیعیـان‌

شد پرده‌نشین پرده «لا» زهراآیینـه نقشبند «الا» زهرا
گفتم: کـه شفیع‌شیعیـان کیست بـه حشر؟برخاست ندا زعرش: زهرا، زهرا

مشفق کاشانی

ص: 228

شمع خوبان‌

آن روز کـه مجمع کِسا برپا بودیک نکته درون آن حلقه بسی زیبا بود
جبریل و رسول و بوتراب و حسنین‌خوبان همـه جمع و شمعشان زهرا بود

جواد تفویضی

نوشته خدا

دیروز خدا نوشته‌ای داد بـه من‌از عشق تو باز، رشته‌ای داد بـه من
صدبار کـه گِرد نام تو چرخیدم‌تسبیح تو را فرشته‌ای داد بـه من

ایوب پرندآور

گنج اسرار

زهرا کهی نشد ز قدرش آگاه‌رازی هست که نیست سوی‌او را راه
یک و گنج‌های اسرار و علوم«لا حول ولا قوة إلا باللَّه

علی اصغر یونسیـان «مُلتجی»

کوثر خاتم‌

بر کوثر خاتم‌النبیین، صلوات‌بر همسر سیدالوصیین، صلوات
بر فاطمـه محبوبه ذات ازلی‌بر حجت حق بـه آل یـاسین، صلوات

علی‌اصغر یونسیـان «مُلتجی»

ص: 229

فروغ ازلی‌

زهرا کـه نمادی از فروغ ازلی است‌در عرش برین، آیتی از نور جلی است
عطر حسن و حسین و زینب داردهم‌خُلق محمداست و هم‌خوی علی‌است

محمدتقی مردانی «فراز»

قدر و شرافت‌

عالم صدف هست و فاطمـه گوهر اوست‌گیتی عرض هست و این گهر جوهر اوست
در قدر و شرافتش همـین بس کـه زخلق‌احمد پدر هست و مرتضی شوهر اوست

فتح‌اللَّه قدسی «فؤاد کرمانی»

ام الحسنین علیـهما السلام‌

ای گلبن گلزار رسول ثقلین‌کفو اسداللَّه امام الحرمـین
نازم بـه تو یـا فاطمـه کز رتبه تویی‌هم امّ ابیـها و هم ام‌الحسنین

واصف بیدگلی

آفتاب سرمد

مستوره آفتاب سرمد، زهراست‌مقصود خدا زبعد احمد، زهراست
بانوی شریف بانوان دو جهان‌پرورده دامان محمد، زهراست

غلامرضا مرادی

ص: 230

دعوت‌

بیـا با حق شبی خلوت نماییم‌به تقوا خویش را زینت نماییم

در این بزم سراسر شور و احساس‌بیـا از فاطمـه دعوت نماییم

محمد موحدیـان «امـید»

روز مادر

امشب کـه شب ولادت فاطمـه است‌چشم همـه بر عنایت فاطمـه است
هم آمده روز مادر و هفته زن‌هم عید امام

(1) 8 و حضرت فاطمـه است

محمد موحدیـان «امـید»

عید مادر

امروز کـه عرش و فرش را پیوند است‌خشنود زمـین و آسمان خرسند است
مـیلاد امام و مادر او زهراست‌روز زن و عید مادر و فرزند است

محمد موحدیـان «امـید»

دولت سرمد

چون فاطمـه را حق بـه محمد مـی‌داداو را خبر از دولت سرمد مـی‌داد
جبریل بـه شاباش قدوم زهرایک دسته گل سرخ بـه احمد مـی‌داد

محمّدعلی مجاهدی «پروانـه»

1- . تولد حضرت امام خمـینی قدس سره نیز 20 جمادی‌الثانی، مقارن با ولادت حضرت فاطمـه زهرا علیـها السلام است.
ص: 231

ماه سرمد

امشب شب خشنودی احمد باشدهنگام طلوع ماه سرمد باشد
برگیر بـه درگاه خدا دست نیـازچون ضامن حاجات محمد باشد

مـهدی پوستی «واله»

بهار صلوات‌

باشد شب شادی و بهار صلوات‌بر شیعه صدّیقه رسد برگ نجات
در خانـه مصطفی مَهی طالع شدعالم زشرافتش گرفته هست حیـات

مـهدی پوستی «واله»

جشن فرح‌بخش‌

این جشن فرح‌بخش کـه برپا باشداز مرحمت خدای یکتا باشد
در بیستم ماه جمادی‌الثّانی‌مـیلاد شکوهمند زهرا باشد

احمد مشجّری «محبوب کاشانی»

مـیلاد گل‌

دریـای توکل است، زهرا، زهراسر فصل توسّل است، زهرا، زهرا
مـیلاد گل هست گل بریزید بـه سرفرمود نبی: گل هست زهرا، زهرا

سیّد رضا «مؤیّد»

ص: 232

عطر گل‌

این جشن و سُرور سرمدی ما را بس‌از فاطمـه یک خوش‌آمدی ما را بس
فرمود نبی کـه فاطمـه مثل گل است‌عطری زگل محمدی ما را بس

سیّد رضا «مؤیّد»

دریـای کَرَم‌

لطف و کَرَم فاطمـه، دریـا دریـاست‌نورش همـه‌جاست که تا که دنیـا دنیـاست
اسم هست دلیل بر مسمّی زان روخود فاطمـه، فاطمـه است؛ زهرا زهرا

سیّد رضا «مؤیّد»

مـیلاد بتول‌

عالم ز فروغ احمدی لبریز است‌از جلوه حیّ سرمدی لبریز است

مـیلاد بتول هست و فضای مکّه‌از عطر گل محمّدی لبریز است

سیّد رضا «مؤیّد»

جشن زهرا

در وسعت سبز آسمان جا داریم‌راهی بـه ستاره‌های بالا داریم
این جذبه عارفانـه بر ما خوش بادبرخیز و بخوان کـه جشن زهرا داریم

ناهید یوسفی

ص: 233

عید مادر

تابیدن آفتاب باور، تبریک‌جاری شدن چشمـه کوثر، تبریک
بر رهبر ما کـه عطر زهرا داردمـیلاد امام و عید مادر، تبریک

غلامرضا سازگار «مـیثم»

مادر والاگهر

ای مشعل نور ناب! چشمت روشن‌ای وارث آفتاب! چشمت روشن
آمد بـه جهان مادر والاگهرت‌ای رهبر انقلاب! چشمت روشن

غلامرضا سازگار «مـیثم»

محور وجود

گفتند کـه محور وجودی، زهرا!یک باغ پر از یـاس کبودی، زهرا!
گفتند هزار نکته و درماندنداز این‌که بگویند چه بودی، زهرا!

ایوب پرندآور

بوسه‌

دانی زچه سلطان رُسُل فخر عرب‌زد بوسه بـه دست خود بـه ادب
یعنی کـه بنازمش کـه پرورد این دست‌پوری چو حسین و ی چون زینب

علی اکبر «خوشدل» تهرانی

ص: 234

منشور نجات‌

دل، تشنـه جام رحمت فاطمـه است‌جان، شیفته ولایت فاطمـه است
منشور نجات و دوری از آتش‌چیست؟فرمود نبی، محبّت فاطمـه است

(1) 9

محمدجواد غفورزاده «شفق»

جانِ مصطفی‌

تو اسوه عصمت و حیـایی، زهرا!آیینـه ذات حق‌نمایی، زهرا!
بر دست تو بوسه مـی‌زند پیغمبرچون جوهر جانِ مصطفایی، زهرا!

محمدعلی مردانی

نور دل‌

آیینـه حق‌نمای سرمد، زهراست‌بر جمله جهانیـان سرآمد، زهراست
امُّ النجبا، شفیعه روز جزانور دل حضرت محمد، زهراست

غلامحسین رجبیـان

هدیـه قرآن‌

من معتقدم تو هدیـه قرآنی‌سوغات خدای خوب «الرّحمانی»
هم سوره «مریمـی» و هم آیـه «نور»هم معنی «هل أتی علی الإنسان» ی

ایوب پرندآور

1- . قال رسول اللَّه صلی الله علیـه و آله: «یـا سلمان! مَنْ أحبَّ فاطمةَ فَهُوَ فِی الجَنّةِ مَعی وَ مَنْ أبْغَضَها فَهُو فی النّار»؛ ای سلمان! هرفاطمـه، م را، دوست داشته باشد درون بهشت با من هست و هربا او دشمنی ورزد، درون آتش است. (بحارالأنوار، ج 27، ص 116).
ص: 235

سوره کوثر

بر آینـه جمال داور، صلوات‌بر آبروی آل پیمبر، صلوات
بر فاطمـه‌ای کـه شد بـه شأنش نازل‌از سوی خدا، سوره کوثر، صلوات

محسن حافظی

رحمت رحمان‌

بر عالمـیان رحمت رحمان، زهراست‌در هردو جهان سَروَرنسوان، زهراست
نوری کـه دهد شاخه طوبی از اوست‌کوثر کـه خدا گفته بـه قرآن، زهراست

حبیب‌اللَّه چایچیـان «حسان»

ام احمد

سرّ ابد و بقای سرمد زهراست‌در گلشن جان گل محمد زهراست
احمد کـه دم از «من از حسینم» مـی‌زددیگر چه عجب کـه امّ احمد زهراست

حبیب‌اللَّه چایچیـان «حسان»

گلواژه پیروزی‌

ای مرز رهایی از جفا یـا زهراگلواژه پیروزی ما یـا زهرا
با نام تو که تا مسلخ عشق آمده‌ایم‌ای مادر سرخ کربلا یـا زهرا

علی‌اکبر پورمند

ص: 236

آینـه رحمت‌

زهرا کـه حیـا نـهفته درون فطرت اوست‌دریـای گُهر، آینـه رحمت اوست
فرمود کـه ارزنده‌ترین زینت زن‌تقوا و حجاب و عفت و عصمت اوست

احد دِه‌بزرگی

ص: 237

سوگ‌سروده‌ها

بهانـه دل‌

دل غریب من از گردش زمانـه گرفت‌به یـاد غربت زهرا شبی بهانـه گرفت
شبانـه بغض گلوگیر من کنار بقیع‌شکست و دیده ز دل اشک دانـه‌دانـه گرفت
زپشت پنجره‌ها دیدگان پر اشکم‌سراغ مدفن پنـهان و بی‌نشانـه گرفت
نشان شعله و درد و نوای زهرا راتوان هنوز ز دیوار و بام خانـه گرفت
مصیبتی هست علی را کـه پیش چشمانش‌عدو امـید دلش را بـه تازیـانـه گرفت
چه گفت فاطمـه کان گونـه با تأثر و غم‌علی مراسم تدفین او شبانـه گرفت؟
فراق فاطمـه را بوتراب باور کردشبی کـه چوبه تابوت را بـه شانـه گرفت

سید فضل‌اللَّه قدسی

آرزوی مدینـه‌

شرار غم ز وجودم زبانـه مـی‌گیردز گریـه مرغ دلم آب و دانـه مـی‌گیرد
نـه آرزوی بهشتم بود نـه شوق وطن‌دلم به‌یـاد مدینـه بهانـه مـی‌گیرد

ص: 238

ز هر نشانـه گذر کرد و با هزار نگاه‌سراغ از آن حرم بی‌نشانـه مـی‌گیرد
سلام باد بـه شـهری کـه نام روح‌فزایش‌به هر دلی کـه شکسته هست خانـه مـی‌گیرد
سلام باد بر آن داغدیده بانویی‌که عرض تسلیت از تازیـانـه مـی‌گیرد

محمد حیدری

اشک آسمان‌

بر احوالم ببار ای ابر اشک از آسمان امشب‌که من با دست خود سازم گلم درون گل نـهان امشب
مکن ای دیده منعم گر به‌جای اشگ خون بارم‌که مـی‌گریم من از هجران زهرای جوان امشب
حسن نالان، حسین گریـان، پریشان زینبین از غم‌چسان آرام بنمایم من این بی‌مادران امشب
نشینم که تا سحرگه بر سر قبرت من دل‌خون‌چو بلبل از فراقت سر کنم آه و فغان امشب
گرفتم آنکه برخیزم به‌سوی خانـه برگردم‌چه‌گویم گر زمن خواهند مادر کودکان امشب
زمـین با پیکر رنجیده زهرا مدارا کن‌که این پهلو شکسته بر تو باشد مـیهمان امشب

محمّدعلی «تابع»

ص: 239

یـاس نیلوفری‌

دیده‌شد دریـای خون‌گوهرنمـی‌دانم چه شد؟دل بـه جان آمد ولی دلبر نمـی‌دانم چه شد؟
لاله‌ها درون خون نشسته از فراق باغبان‌نرگس بیمار درون بستر نمـی‌دانم چه شد؟
محرم گلهای این باغم ولی درون کوچه باغ‌یـاس من شد رنگ نیلوفر نمـی‌دانم چه شد؟
زهرةالزهرای من وقتی کـه شد نقش زمـین‌آسمان شد نیلگون دیگر نمـی‌دانم چه شد؟
وحی و نبوت فضه را مـی‌زد صضه گریـان بود پشت درون نمـی‌دانم چه شد؟
آب شد شمع وجود من مپرس از ماجراسوخت‌آن پروانـه خاکستر نمـی‌دانم چه شد؟
سرگذشت گلبن عصمت همـه پاییز بودسرنوشت غنچه پرپر نمـی‌دانم چه شد؟
ارغوانی دید وقتی بوسه‌گاه خویش را سوزان پیغمبر نمـی‌دانم چه شد؟

محمدجواد غفورزاده «شفق»

یـاس یـاسین‌

چه شد ای باغ کـه شمشاد جوان پیر شده است‌بید، مجنون شده و سرو، زمـین‌گیر شده است
آخر ای نخل برومند، سری بالا کن‌از چه گیسوی تو چون اشک، سرازیر شده است
یک چمن لاله پرپر شده درون دامن دشت‌داغ‌های جگر کیست کـه تکثیر شده است
بگذارید فراگیر شود آتش غم«دل درین شعله فرهیخته، اکسیر شده است»
در سکوت سحری آنچه تصوّر ی‌غم و اندوه درین آینـه، تصویر شده است

ص: 240

بگذر از غنچه و بگذار بسوزد با شمع‌دست بر دامن پروانـه مزن، دیر شده است

زودتر از همـه پیوست بـه یـاسین، گل یـاس‌باغبان! گلشن هستی زبر و زیر شده است

محمدجواد غفورزاده «شفق»

بنفشـه گفت‌

بنفشـه مـی‌رود از این چمن، قیـام کنیدگلاب و آینـه از چشم خویش، وام کنید
بنفشـه تازه گرفته هست انس با پاییزبرای بدرقه‌اش کمتر ازدحام کنید
بنفشـه رفت و به گل‌های ارغوان پیوست‌سزد چو لاله شما خونِ دل بـه جام کنید
بنفشـه رفت، شما چون ستاره پروین‌روا بُود کـه به خود خواب را حرام کنید
بنفشـه گفت کـه این نیست رسم گل چیدن‌معاشران، بعد از این ترک این مرام کنید
بنفشـه پشت در، این درس را بـه ما آموخت‌که را سپرِ یـاری امام کنید
بنفشـه گفت، درون این باغ هر چه بود گذشت‌خدای را حذر از روز انتقام کنید
بنفشـه گفت، درون آن سوی باغ منتظرم‌که با نسیم سحر یـاد از این پیـام کنید

ص: 241

بنفشـه گفت، نـه تنـها بـه آسمان کبودبه رنگ نیلی دریـا هم احترام کنید
بنفشـه گفت کـه با مـهر عترت یـاسین‌مگر محبت خود را بـه ما تمام کنید
بنفشـه دل‌نگران چهار نسترن است‌به باغبانی این غنچه‌ها قیـام کنید
بنفشـه چشم بـه راه دو دستِ نورانی است‌بر این بنفشـه، بر آن دست‌ها سلام کنید
بنفشـه گفت، از امروز هر شقایق راشفق خطاب کنید و بنفشـه نام کنید

محمدجواد غفورزاده «شفق»

اشک فضّه‌

چرا بانوی من امروز از جا برنمـی‌خیزی؟زاشک فضّه و افغان اسما برنمـی‌خیزی؟
به هنگامـی کـه خوابیدی تو خود گفتی: صدایم کن‌صدایت مـی‌کنم آهسته اما برنمـی‌خیزی؟
پس از یک چند بی‌خوابی مگر درون خواب خوش رفتی‌که با فریـاد زینب نیز از جا برنمـی‌خیزی؟
چنان هر روز حاضر کرده‌ام آب وضویت رابود وقت نماز ظهر آیـا برنمـی‌خیزی؟
حسن بالای سر گرید چرا سر برنمـی‌گیری‌حسین افتاده بر پایت کـه برپا برنمـی‌خیزی؟

ص: 242

صدای کوبه درون مـی‌رسد گویـا علی آمدنـه بهر من چرا از بهر مولا برنمـی‌خیزی؟

سیّد رضا «مؤیّد»

بی‌نشان‌

پرستوی مـهاجرم چرا زلانـه مـی‌روی‌اگر زلانـه مـی‌روی چرا شبانـه مـی‌روی
قرار من شکیب من مـهاجر غریب من‌فدای غربتت شوم کـه مخفیـانـه مـی‌روی
حیـات جان امـید من علی بود زتو خجل‌که با کبودی بدن زتازیـانـه مـی‌روی
کبوتر شکسته‌پر مرا بـه همرهت ببرچرا بدون همسرت زآشیـانـه مـی‌روی
الا بـه رخ نشانـه‌ات مگر شکسته شانـه‌ات‌که موی زینبین خود نکرده شانـه مـی‌روی
فتاده بر دلم شرر کـه تو درون این دل سحرزهمسرت غریب‌تر برون زخانـه مـی‌روی
هُمای بی‌ترانـه‌ام چرا زآشیـانـه‌ام‌به کوی بی‌نشان خود پُر از نشانـه مـی‌روی
چهار طفل خونجگر زنند درون غمت به‌سرتو بر زیـارت پدر چه عاشقانـه مـی‌روی

غلامرضا سازگار «مـیثم»

گلزار وحی‌

بیمارت ای علی جان جز نیمـه‌جان نداردمـیلی بـه زنده ماندن درون این جهان ندارد
غم چون نسیم پائیز برگ و بر مرا ریخت‌این لاله بهاران غیر از خزان ندارد
بگذار که تا بمـیرد، زین باغ پر بگیردمرغی کـه حق ماندن درون آشیـان ندارد
خواهم کـه اشک غربت از چهره‌ات بگیرم‌شرمنده‌ام کـه دیگر دستم توان ندارد
هرسراغم آمد با او بگو کـه زهراقدرش عیـان نگردید قبرش نشان ندارد

غلامرضا سازگار «مـیثم»

ص: 243

سرود رهایی‌

دلم گرفته درین وسعت ملال، بلال‌اذان بگوی خدا را، اذان بلال! بلال
سکوت تلخ تو، با درد هنم کرداذان بگوی و ببر از دلم ملال، بلال
من و تو شعله‌وریم از شرار فتنـه، بیـابرای این‌همـه غربت چو من بنال، بلال
هنوز یـاد تو، درون خاطر زمان جاری است‌از این گذشته روشن بـه خود ببال، بلال
دوباره بانگ اذان درون مدینـه مـی‌پیچد؟!سکوت نیست جواب چنین سؤال، بلال
اذان اگر تو نگویی، نماز مـی‌مـیردبخوان سرود رهایی، بخوان بلال! بلال
اذان بگو بـه بلندای قامت توحیدکه دشمنت ندهد بعد از این مجال، بلال

کبوتر حرم عشق! بال و پر واکن‌به شوق آمدنِ لحظه وصال، بلال
بخوان کـه عمر گل باغ عشق، کوتاه است‌چو آفتاب کـه دارد سر زوال، بلال
برای مرغ مـهاجر، زکوچ حتما گفت‌بخوان سرود غم‌انگیز ارتحال، بلال
سرود سبز تو، با خشم سرخ من مانَدبه یـادگار به منظور علی و آل، بلال

محمّدعلی مجاهدی «پروانـه»

یـا فاطمة الزهرا

بی‌تو چه کند مولا یـا فاطمة الزهراافتاده علی از پا یـا فاطمةالزهرا
بعد از تو علی از پای افتاد و زغم خوکردبا خانـه‌نشینی‌ها، یـا فاطمةالزهرا
شب‌ها بـه مزار تو مـی‌گرید و مـی‌سوزدچون شمع زسرتا پا، یـا فاطمةالزهرا
چون محرم رازی نیست با چاه سخن گویدتنـهاست علی، تنـها، یـا فاطمةالزهرا

ص: 244

وقت هست که از رحمت دستی زعلی گیری‌افتاده زپا مولا، یـا فاطمةالزهرا
رفتی و علی بی‌تو بیت‌الحزنی داردپرناله و پرغوغا، یـا فاطمةالزهرا
برخاک مزار تو خون ریخت به‌جای اشک‌از دیده خون پالا، یـا فاطمة الزهرا
دامان علی از اشک پرکوکب و اختر شددر آن شب محنت‌زا، یـا فاطمةالزهرا
بر خرمن جان او چون شعله شرر مـی‌زدمـی‌ریخت چو آب اسما یـا فاطمةالزهرا
درخاک چسان‌خفتی‌کاین خود ز محالات است‌در قطره رود دریـا یـا فاطمةالزهرا
هم وصف تو ناممکن هم قدر تو نامعلوم‌هم قبر تو ناپیدا، یـا فاطمةالزهرا

محمّدعلی مجاهدی «پروانـه»

در آرزوی مدینـه‌

مرا بـه خانـه زهرای مـهربان ببریدبه خاک‌بوسی آن قبر بی‌نشان ببرید
اگر نشانی شـهر مدینـه را بلدیدکبوتر دل ما را بـه آشیـان ببرید
مرا اگر شَوَم از دست برنگردانیدبه‌روی دست بگیرید و بی‌امان ببرید
کجاست آن جگر شرحه‌شرحه که تا که مرابه‌سوی سنگ مزارش، کشان‌کشان ببرید
مراکه مِهر بقیع هست در دلم چه شوداگر بـه جانب آن چار کهکشان ببرید

نـه اشتیـاق بـه گل دارم و نـه مـیل بهارمرا بـه غربت آن هیجده خزان ببرید
کسی صدای مرا درون زمـین نمـی‌شنودفرشته‌ها! سخنم را بـه آسمان ببرید

افشین علاء

ص: 245

یـا زهرا!

داغت آتش زده بر جان و تنم، یـا زهرا!شعله‌ها سرکشد از پیرهنم، یـا زهرا!
از غم مرگ تو داغی کـه مرا گشته نصیب‌آتش افروخته درون جان و تنم، یـا زهرا!
بعد فقدان تو ای نوگل گلزار وجودسیر از گردش باغ و چمنم، یـا زهرا!
شامگاهان بـه سر قبر تو با حال پریش‌همدم ناله و درد و مِحَنم، یـا زهرا!
نونـهالان تو حیران و پریشان و خموش‌بی تو خاموش شده انجمنم، یـا زهرا!
یک طرف ناله زینب ز دلم بُرده قراریک طرف اشک حسین و حسنم، یـا زهرا!
رفتی و بی‌تو شدم یکه و تنـها و غریب‌چه کنم بی‌تو غریب وطنم، یـا زهرا!

عباس براتی‌پور

داغ زهرا

دیشب بـه سوگ ام ابیـها گریستم‌با خویشتن نشستم و تنـها گریستم
بعد از نبی کـه دیده و دل غرقه شد بـه خون‌با درد وداغ حضرت زهرا گریستم
از آتشی کـه بر جگر مرتضی نشست‌توفان ز دل برآمد و دریـا گریستم
همراه با خلیل و حکیم و مسیح و نوح‌هم‌سوی چشم مریم عذرا گریستم
در شعله‌زار آه حسن، ناله حسین‌تن را بـه شعله دادم و جان را گریستم
شدخشک، چشمـه‌ساردل وچشم‌من ز اشک‌زین داغ، بعد به دامن شب‌ها گریستم

مشفق کاشانی

کهکشان نور

علی آن شب زداغ لبریزتن خورشید را یـارب! کجا بُرد
به دوش خسته‌اش یک کهکشان نورجدا زین خاکدان که تا ناکجا برد

ص: 246

غم زهرا و درد بی‌کسی راشب آن شب که تا حریم کبریـا برد
نمـی‌گنجید درون خاک آن تن پاک‌علی جانِ جهان را که تا خدا برد
گلی پرپر بـه دست باغبان، آه!نسیم از بوستان مصطفی برد

غدیر از و جوشش فروماندفراتی از عطش که تا کربلا برد
حدیث ماتمش را پیک افسوس‌ز یثرب که تا شبستان حرا برد
خدایـا! پرده از این راز بردارکه زهرا را علی آن شب کجا برد

مشفق کاشانی

نیمـه‌شب‌

چرا امشب علی سالار مردان زار مـی‌گریدز ابر دیدگان با آه آذر بار مـی‌گرید
کسی کز برق تیغش خرمن جان عدو سوزدچرا مانند ابر نوبهاران زار مـی‌گرید
پناه بی‌پناهان و فروغ خانـه هستی‌چرا درون خانـه بی‌یـاور بـه شام تار مـی‌گرید
چه روداده مگر درون مـهبط وحی خدا امشب‌که درون آن رهبر دین حیدر کرار مـی‌گرید
یقین بیداد امت کشته زهرای جوانش راکنون از جور و ظلم امت خونخوار مـی‌گرید
مگر دیده هست بازو بند نیلی فام زهرا راکه مولا نیمـه‌شب با چشم گوهر بار مـی‌گرید
در و دیوار هم محزون بود از ماتم زهرااز آن‌رو با علی امشب درون و دیوار مـی‌گرید

ص: 247

نـه‌تنـها گرید از فقدان زهرا حیدر کرارکه درون جنت زداغش احمد مختار مـی‌گرید
نـه‌تنـها حجت حق بهر زهرا گریـه‌ها داردکه «شاهد» زین مصیبت روز و شب بسیـار مـی‌گرید

شـهید حسین آستانـه‌پرست «شاهد»

آفتاب مدفن او

توان واژه کجاو مدیح گفتن او؟قلم کـه قاری گنگ هست در سرودن او
کشاندنش بـه صحاری شعر، ممکن نیست‌کمـیت معجزه لنگ هست پیش توسن او
چه ی! کـه پدر پشت بوسه‌ها مـی‌دیدکلید گلشن فردوس را بـه گردن او
چه مادری! کـه به تفسیر درس عاشوراحریم مدرسه کربلاست، دامن او
بمـیرم! آنـهمـه احساس بی‌تعلق اوکه بار پیرهنی را نمـی‌کشد تن او
دمـی کـه فاطمـه تسبیح گریـه برداردپیـام مـی‌چکد از چلچراغ شیون او
از آن ز دیده ما، درون حجاب خواهدبودکه چشم رانزند آفتاب مدفن اورا

غلامرضا شکوهی

ص: 248

در صحن فاطمـیه‌

ای اشک مـهلتی دل غمگین و خسته را!چشمان غم گرفته درون خون نشسته را

مولا کنار فاطمـه بدرود مـی‌کندبا بند بند خویش نگاهی گسسته را
بر دوش مـی‌گذارد و از خانـه مـی‌بردامشب علی حقیقت پهلو شکسته را!
از کوچه‌های شـهر کـه رد مـی‌شود، غمـی‌در شعله مـی‌برددل درهای بسته را
او را بـه خاک تیره ... نـه! پرواز مـی‌دهددر آسمان کبوتر از بند رسته را
در صحن فاطمـیه کنون حال دیگری است‌شوریدگان ‌زن دسته دسته را

محمود سنجری

قلباء

اگر چه تحتا یک حدیث جای تو بودهمـیشـه قلب رسول خداای تو بود
تو مثل نبض نبی درون حریم قلب رسول‌کنار کوثر وحی خدا سرای تو بود
بهشت بودی و گلهای سبز و سرخت نیزبهار عاطفه باغ دستهای تو بود

ص: 249

طنین ناله مولا کـه ریخت درون دل چاه‌جگر خراش‌ترین بغض درون صدای تو بود
شکسته قامت تو ایستاده قامت بست‌نماز را کـه علی روح مقتدای تو بود
فدای آن همـه زخمـی کـه از نـهایت دردهمـیشـه دست علی بهترین عصای تو بود
غریب مـی‌روی ای یـاس دامن یـاسین!کدام خاطره جز درد آشنای تو بود
تو درون کنار علی بودی و فقط او بودکه که تا مسافرت خاک، پا بـه پای تو بود
فقط نگاه علی بود درون شب تودیع‌که سوگوارترین ابر درون عزای تو بود
تو ای قتیل مقدس! قسم بـه جان رسول‌که نقش آینـه راز با خدای تو بود
تو را بـه جان جگر گوشـه ات قسم دریـاب‌سر ارادت ما را کـه در هوای تو بود
نشست دیده احساس من بـه درگاهی‌که فرشی از عطش بوسه زیر پای تو بود

غلامرضا شکوهی

آشیـان درد

آن شب کـه دفن کرد علی بی صدا توراخون گریـه کرد چشم ملک درون عزا تو را
در گوش چاه گوهر نجوا نمـی‌شکست‌ای آشیـان درد، علی داشت که تا تو را

ص: 250

ای مادر پدر، غمش از دست بودهمراه خود نداشت اگر مصطفی تورا

زین درد سوختیم کـه ای زهره منیرکتمان کند بـه خلوت شب مرتضی تو را
ناموس دردهای علی بودی و چو اشک‌پنـهان نمود غیرت شیر خدا تو را
دفن شبانـه تو کـه با خواهش تو بودفریـاد روشنی هست زچندین جفا تورا
خم کرد ای یگانـه سپیدار باغ وحی‌این هیجده بهار پر از ماجرا تو را
تحریف دین، فراق پدر، غربت علی‌انداخت این سه درد مجسم ز پا تو را
نامت نـهاد فاطمـه کان فاطر غیورمـی‌خواست از تمامـی عالم جدا تو را
در شط اشک روح تو هر چند غوطه خوردرفع عطش نکرد فرات دعا تو را
دادند درون بهای فدک، آخر ای دریغ‌گلخانـه‌ای بـه گستره کربلا تو را
پهلو شکسته‌ای و علی با فرشتگان‌با گریـه مـی‌برند بـه دارالشفا تورا
دارالشفای درد جهان خانـه علی است‌زین خانـه مـی‌برند ندانم کجا تو را

قادر طهماسبی «فرید»

ص: 251

گل محمدی من‌

گلی کـه عالم از او تازه بود پرپر شدیگانـه کوکب باغ وجود پر پر شد
شب شـهادت زهرا علی بـه خود مـی‌گفت:گل محمدی من چه زود پر پر شد
خزان چه کرد کـه در چشم اشکبار علی‌تمام گلشن غیب و شـهود پر پر شد
به باغ حسن کدام آفتاب ناب افسردکه درون مدار افق هر چه بود پر پر شد
برای تسلیت اهل باغ آمده بودشقایقی کـه به صحرا کبود پر پر شد
نشان ز پاکی روح لطیف فاطمـه داشت‌بنفشـه‌ای کـه سحر درون سجود پر پرشد
ز فیض صحبت او رنگ و بوی عزت داشت‌گلی کـه تشنـه مـیان دو رود پر پر شد

زکریـا اخلاقی

شبنم احساس‌

از لاله‌ها روایت احساس را شنیدتا بانگ «ای برادر» عباس را شنید
وقتی کنار علقمـه با حس تازه رفت‌گل‌نغمـه‌های تازه و حساس را شنید

ص: 252

اشکم، زلال و ساده بـه دامان فروچکیدقلبم، صدای غربت احساس را شنید

گفتم شکفت زخم دلم، مثل اشک‌هاوقتی سکوت زخمـی دستاس را شنید
گل هم به منظور شبنم احساس گریـه کردتا زخم‌های دست پرآماس را شنید
فصل شکوفه بود کـه غم بر دلم نشست‌در کوچه که تا حدیث گل یـاس را شنید

محمد شجاعی

احترام نام فاطمـه‌

وقتی کـه نام فاطمـه را احترام کردبر جان خویش آتش دوزخ حرام کرد
عمرش اگرچه مطلع زیبنده‌ای نداشت‌آن را بدل بـه زیور حسن ختام کرد
آزاده بود شیوه آزادگان گزیداو انتخاب روضه دارالسلام کرد
بنـهاد دست بر سر و با تیغ باژگون‌افکنده چشم روی بـه سوی امام کرد:
من بودم آنکه زهر بـه جام دل تو ریخت‌من بودم آنکه خصم تو را شادکام کرد
گفت آن امـیر مـهر بیـا درون پناه مابر تو خدای رحمت خود را تمام کرد
صد آفرین بـه عزم تو ای رادمرد عشق‌حرّی چنان‌که مادرت آزاده نام کرد

محمد شجاعی

ص: 253

مثنوی‌های زهرایی‌

تربت زهرا

مرغ دل، یک بام دارد دو هواگه مدینـه مـی‌رود، گه نینوا
این اسیر بند قاف و شین و عین‌گاه مـی‌گوید حسن، گاهی حسین
مـی‌پرد گاهی بـه گلزار بقیع‌مـی‌نشیند پشت دیوار بقیع
مـی‌زند سر بر سر زانوی دین‌اشک‌ریزان درون غم بانوی دین
عرضه مـی‌دارد کـه ای شـهر رسول!در کجا مخفی بود قبر بتول؟
از تمام نخل‌ها پرسیده‌ام‌آری! اما پاسخی نشنیده‌ام
یـا امـیرالمؤمنین! روحی فداک‌آسمان را دفن کردی زیر خاک
آه را درون دل نـهان کردی، چرا؟ماه را درون گِل نـهان کردی، چرا؟
یـا علی جان! تربت زهرا کجاست؟یـادگار غربت زهرا کجاست؟
تا زنورش دیده را شیون کنم‌بر مزارش شعله‌ها برتن کنم

آه از آن ساعت کـه آتش درگرفت‌جام را از ساقی کوثر گرفت
آه زهرا که تا ابد جاری بوددست مولا تشنـه یـاری بود

محمدرضا آقاسی

خون و اشک‌

باز هم موسم پرپر شدن گل آمدباز هم فصل فراق گل و بلبل آمد
آسمان دل ما ابری و بارانی شددیده را موسم اشک و ثمرافشانی شد

ص: 254

دل بی‌سوز و گداز از غم زهرا دل نیست‌دل اگر نشکند از ماتم او جز گِل نیست
عمر کوتاه تو ای فاطمـه فهرست غم است‌قبر پنـهان تو روشنگر اوج ستم است
رفتی اما زتو منظومـه غم برجا ماندبا دل خسته و بشکسته علی تنـها ماند
باغ تاراج‌شده، عطر اقاقی مانده است‌سنت دفن شبانـه زتو باقی مانده است

جواد محدثی

بُغض بقیعستانی‌

کیستی بغض بقیعستانی‌ام‌ابتدای شروه توفانی‌ام
کیستی تو، واژه الکن مـی‌شودمثل بغض مانده من مـی‌شود
ناگهانی‌های چشمان تَرَم‌آب، آتش مـی‌زند بر باورم
با زبان دل تکلم کرده‌ایم‌ما تو را درون چشم خود گم کرده‌ایم
راستی آن شب کـه در چشمان ماه‌مـی‌شکست آیینـه از فرط نگاه
راستی آن شب کـه موج رود رودزینبی‌های غزل را مـی‌سرود
راستی آن شب چه بر مولا گذشت؟یـا چه بر فردا و فرداها گذشت؟
گریـه کن ای چشم! زهرایی شدی‌مثل آیینـه تماشایی شدی
ای بقیع من! کـه خاموشی تو راست‌هرچه مـی‌پرسم فراموشی تو راست
ای بقیع من! کـه تنـهایی تو راست‌تا ابد چشمان فردایی تو راست
ای بقیع من! کـه تنـها مانده‌ای‌پشت چشمان تماشا مانده‌ای
تو بهشتی درون زمـین جا مانده‌ای‌از به منظور خاطر ما مانده‌ای

ما نمـی‌فهمـیم عمق درد راگونـه زخم و کبود و زرد را
باد مـی‌فهمد کـه سرگردان‌تر است‌خاک مـی‌فهمد کـه حسرت‌گستر است
بید مـی‌فهمد کـه مجنون مانده است‌لاله مـی‌فهمد کـه در خون مانده است
درد مـی‌فهمد کـه با دل هم‌دل است‌گریـه مـی‌فهمد کـه در کار دل است

ص: 255

آب مـی‌فهمد کـه کوثر مذهب است‌اشک مـی‌فهمد کـه اختر مذهب است
آسمانی‌های اندوه دلم‌بی‌قراری‌های حسرت حاصلم
ای بقیع من! بگو جانم کجاست‌آی! زهرای شـهیدانم کجاست؟
لحظه‌ها، ای دردها، ای کوه‌ها!ام کلثومـی‌ترین اندوه‌ها
تکه‌تکه درد درون جان من است‌یک دل صد پاره مـهمان من است
تکه‌ای از خاک را برداشتندآسمان را جای آن بگذاشتند
ای مدینـه! آسمان‌داری کنی‌عشق را درون سوختن یـاری کنی
انتظارم، کاش! پایـان مـی‌گرفت‌چشم زائر حسرتم، جان مـی‌گرفت
تا دوبیتی‌های من بارانی است‌مثنوی‌هایم بقیعستانی است

پرویز بیگی حبیب‌آبادی

مادر نسل عشق‌

شب هست و هم‌آواز شیدایی‌ام‌پر از مثنوی‌های زهرایی‌ام
شب هست و دل من پر از های و هوست‌پر از بوی عشقم، پر از بوی دوست
شب هست و من و غربت زمزمـه‌شب هست و من و باز، یـا فاطمـه
الهی! بـه درگاه لطفت غریب‌فقیر آمدم، غرق «أمّن یجیب»
مران از درت، این دل خسته رااجابت کن این مرغ پربسته را
که امشب بـه لطف تو گویـا شوم‌معطر بـه اندوه زهرا شوم
گل داغ او را تبسم کنم‌دلم را درون آن بحر غم، گم کنم

هلا! عصمت سبز، یـا فاطمـه‌گل اشک، پرپرترین زمزمـه
خبر آمد از غیب، زهرا تویی‌به بام جهان، مـهر یکتا تویی
تو زهرا، زکیـه، تو مرضیـه‌ای‌به باغ رسالت، گلی، مـیوه‌ای
تویی فاطمـه، وارث فصل عشق‌تویی فاطمـه، مادر نسل عشق

ص: 256

بهشتی گل باغ بابا تویی‌بتولی تو، امّ ابیـها تویی
رسول خدا گفت: ماه منی‌تو آیینـه‌ای روشن روشنی
تویی نور چشم رسول خدامحبانت از خشم آتش جدا
خدا را، فروغ ولایت تویی‌نبی را، امـین نبوت تویی
عزیز خدا، نور چشم نبی‌تو یـار علی، مادر زینبی
شـهادت، گلی از گلستان توست‌و مظلومـیت، طفل دامان توست
هلا! درد، بانوی غم‌عروس مصیبت، کبود ستم
گل یـاس پرپر، بهار کبودکدامـین خزان، خنده‌ات را ربود
بگو با دلم ای غم دلنشین‌چه داغی تو را زد چنین بر زمـین
کدامـین جنون، پرپرت کرد و رفت‌و درون شعله خاکسترت کرد و رفت
تو ای سوره داغ، تفسیر دردچه گویم کـه با روح تو، غم چه کرد
قسم مـی‌خورم این غم بی‌ستون‌برون هست از طاقت ما، برون
تو درون داغ زهرا، هلا! چرخ پیرچهل اربعین، روزه غم بگیر
هلا! سوره کوثر، ای عشق ناب!گل یـاس پرپر، گل شعله‌تاب!
زتو گفتم اما، چه اندک، چه کم‌تو از نسل دردی، تو از نسل غم
دریغا! کـه عالم، سرایت نبودشدی پرپر از سیلی غم چه زود

شدی پرپر و بی‌نشان مانده‌ای‌تو درون فصلی از آسمان مانده‌ای
نیستان غربت، غرور کبودتو را کاشکی! روح من مـی‌سرود
تو رازی، کـه ناگفته ماندی هنوزو من ماندم و این غم ‌سوز
به مدح تو، من شاعری الکنم‌من بی‌زبان، از تو دم مـی‌
من بی‌زبان، گشته‌ام مات توم، مرید کرامات تو
بلند هست فهم تو، ای نور ناب‌تو ای روح آیینـه! بر من بتاب
نگفتم تو را، ای غم معنوی‌به پایـان رسید، آه، این مثنوی!
سرودم تو را باز هم ناتمام‌رسیدم بـه پایـان خود، والسلام

رضا اسماعیلی

ضریح گمشده‌

عشق من! پاییز آمد مثل پارباز هم، ما بازماندیم از بهار
احتراق لاله را دیدیم ماگل دمـید و خون نجوشیدیم ما
باید از فقدان گل، خون‌جوش بوددر فراق یـاس، مشکی‌پوش بود
یـاس بوی مـهربانی مـی‌دهدعطر دوران جوانی مـی‌دهد
یـاس‌ها یـادآور پروانـه‌اندیـاس‌ها پیغمبران خانـه‌اند
یـاسِ خوشبوی محمد، داغ دیدصد فدک زخم از گل این باغ دید
مدفن این ناله غیر از چاه نیست‌جز تو از قبر او آگاه نیست
گریـه بر فرق عدالت کن کـه فاق‌مـی‌شود از زهر شمشمـیر نفاق
گریـه کن چون ابر بارانی بـه چاه‌بر حسینِ تشنـه‌لب درون قتلگاه
خاندانت را بـه غارت مـی‌برندانت را اسارت مـی‌برند
گریـه بر بی‌دستی احساس کن‌گریـه بر طفلان بی‌عباس کن
باز کن حیدر! تو شطّ اشک راتا نگیرد با خجالت مشک را

گریـه کن بر آن یتیمانی کـه شام‌با تو مـی‌خوردند درون اشک مدام
گریـه کن چون گریـه ابر بهارگریـه کن بر روی گل‌های مزار
مثل نوزادان کـه مادر مرده‌اندمثل طفلانی کـه آتش خورده‌اند
گریـه کن درون زیر تابوت روان‌گریـه کن بر نسترن‌های جوان
گریـه کن زیرا کـه گل‌ها چیده‌اندیـاس‌های مـهربان کوچیده‌اند
گریـه کن زیرا کـه شبنم فانی است‌هر گلی درون معرض ویرانی است
ما سر خود را اسیری مـی‌بریم‌ما جوانی را بـه پیری مـی‌بریم
زیر گورستانی از برگ رزان‌من بهاری مرده دارم، ای خزان!
زخم آن گل درون تن من چاک شدآن بهار مرده درون من خاک شد
ای بهار گریـه بار نا امـید!ای گل مأیوس من، یـاس سپید!

احمد عزیزی

عفت سبز

شب هست و بغض و نگاهی کـه اشک باران است‌شبی کـه فاطمـه بر عرش عشق مـهمان است
شب هست و قامت سبزی بـه سجده‌گاه نمازشب هست و صوت غم‌انگیز لحظه‌های نیـاز
شب هست و سفره زهرا گرسنـه نان است‌گرسنـه‌ای بـه در خانـه نیز مـهمان است
قسم بـه عفت سبزی کـه در تو جاری بودو سفره‌ای کـه پر از برکت نداری بود
قسم بـه تاول پاهای خسته‌ات، زهرا!قسم بـه زخم کف پینـه‌بسته‌ات، زهرا!
دلم بـه یـاد تو گاهی بهانـه مـی‌گیردو قبر گم شده‌ات را نشانـه مـی‌گیرد

سارا حیدری

ص: 259

رباعی‌ها و دوبیتی‌ها

زیـارت‌

آمـیخته چون روح درون آب و گل ماست‌همواره مقیم دل ناقابل ماست
ای زایر عطر گل! کجا مـی‌گردی؟آرامگه حضرت زهرا دل ماست

سید حسین موحد بلخی

اندوه تو

تکرار تو کار هر شب پنجره هاست‌اندوه تو نیز مذهب پنجره هاست
هر جمعه بـه خاطر ترکهای دلت‌گلدان شکسته‌ایپنجره هاست

کوروش کیـانی

چون کوه‌

چون کوه همـیشـه استقامت مـی‌کردبا قامت قائمش قیـامت مـی‌کرد
آن قدر شکوفه داشت جانش کـه بهاردر سایـه رحمتش اقامت مـی‌کرد

کوروش کیـانی

ص: 260

مرثیـه مجسم‌

پرخون شده از چه زخمـی نای علی؟!از چیست کـه گشته چاه مأوای علی؟!
ای مرثیـه مجسم ای خاک بقیع!بر خیز و بگو کجاست زهرای علی؟!

سنا طرفه

کبود یـاس‌

گل پژمرده را مـی‌بوید امشب‌ز اندوه نـهان مـی‌گوید امشب
علی با زمزم اشکی جگرسوزکبود یـاس را مـی‌شوید امشب

محمدرضا سهرابی‌نژاد

اشک فلک‌

فلک آن شب گریبان چاک مـی‌کردمُدام اشک از دو چشمش پاک مـی‌کرد
شبی کـه دیده‌ها درون خواب بودندعلی بانوی خود را خاک مـی‌کرد

منیژه درون تومـیان

جست و جو

به‌دنبال تو مـی‌گردند خسته‌کبوترهای عاشق، دسته‌دسته
نشانی از مزارت نیست، افسوس!گل من، ای گل پهلو شکسته!

رضا اسماعیلی

ص: 261

بقیع ‌

با پاکی آبگینـه دفنت کردم‌در سبزترین زمـینـه دفنت کردم
دیدم کـه زمـین لایق تدفین تو نیست‌در خاک بقیع دفنت کردم

ایوب پرندآور

گریـه مکن‌

ای صبح بهارآفرین! گریـه مکن‌خورشید سراپرده دین! گریـه مکن
یـا روز گهر زدیده بفشان یـا شب‌جان حسنینت این چنین گریـه مکن

احَد ده‌بزرگی

تب توفان‌

گذشته شب، تب توفان، شکسته‌و بند از بند این عالم گسسته
علی برخیز، زینب چشم درون راه‌هنوز آن‌جا، کنار درون نشسته

عزیزاللَّه زیـادی

عمر گُل‌

امشب زغم تو آسمان بی ماه است

(1) 10
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
رفتی بـه جوانی از جهان، یـا زهرا!گُل بودی و عمر هر گُلی کوتاه است

بهمن صالحی

1- . لحظه سرودن این رباعی، مصادف با واقعه خسوف ماه درون شب شـهادت حضرت فاطمـه زهرا علیـها السلام بوده است.
ص: 262

زخم لاله‌

چرا بی‌تاب و غمگینی، مدینـه!چو لاله، زخم آذینی، مدینـه!
زدرد و رنج خاتون دو عالم‌نـهفته بُغض سنگینی، مدینـه!

مـیرعلی محمدنژاد

خانـه‌داری‌

مدینـه از چه این‌سان بی‌قراری‌تو هم از داغ زهرا سوگواری

مدینـه دیده‌ای جززینب من‌کند یک چارساله خانـه‌داری؟

محمود شریفی «کمـیل»

غربت زینب‌

بیـا ای دیده که تا امشب بگرییم‌درون چل حصار تب بگرییم
زداغ حضرت زهرا بنالیم‌برای غربت زینب بگرییم

محمود شریفی «کمـیل»

مدفن ناشناس‌

مـهتاب شب هراس را پیدا کن!برگرد و شمـیم یـاس را پیدا کن!
برگرد و برای گریـه‌هامان امشب‌آن مدفن ناشناس را پیدا کن

حمـیدرضا شکارسری

ص: 263

عزای زهرا

بیـا که تا عاشقانـه پربگیریم‌عزای دخت پیغمبر بگیریم
بیـا که تا در جوار بقعه دل‌سراغ از بانوی اطهر بگیریم

مـیرعلی محمدنژاد

تشییع جنازه‌

امشب دل سنگ کوچه‌ها مـی‌گریدیک شـهر خموش و بی‌صدا مـی‌گرید
تشییع جنازه غریب زهراست‌تابوت بـه حال مرتضی مـی‌گرید

جعفر رسول‌زاده «آشفته»

حال زینب‌

دلم که تا پاسی از شب گریـه مـی‌کردز غصه، ناله برگریـه مـی‌کرد
فلک از دیده گریـان علی بودعلی بر حال زینب گریـه مـی‌کرد

شیدا نیشابوری

ص: 265

امام مجتبی علیـه السلام‌

ص: 267

گل‌سروده‌ها

قرةالعین مصطفی‌

بوعلی آن کـه در مشام ولی‌آید از گیسوانش بوی علی
قرةالعین مصطفی او بودسیّد القوم اصفیـا او بود
آن‌چنان دُر درون آن صدف او بودانبیـا را بحق خلف او بود
جگر و جان، علی و زهرا رادیده و دل، حبیب و مولی را
چون بهار هست بر وضیع و شریف‌منصف و خوب‌رو و پاک و لطیف
در سیـادت شرف مؤید اوست‌در رسالت رسول و سیّد اوست
نسبش درون سیـادت از سلطان‌حسبش درون سعادت از یزدان

سنایی غزنوی (حدود 473- 525 که تا 545 ه. ق)

نور چشم مصطفی‌

نورچشم مصطفی و مرتضی‌شمع جمع انبیـاء و اولیـا
جمع کرده حُسن خلق و حُسن ظنّ‌جمله افعال چون نامش حسن

روی او درون گیسوی چون پرّ زاغ‌همچو خورشیدی همـه چشم و چراغ

ص: 268

در مروّت چون جهان پرپیچ دیدخواست که تا جمله ببخشد هیچ دید
جدّ وی کز وی دو عالم بود پُرساختی خود را به منظور او شتر
در نمازش بر کتف بنشاندی‌قرّة العین نمازش خواندی
این‌چنین عالی اب و جد کان اوست‌جمله آفاق ابجدخوان اوست
آن لبی کو شیر زهرا خورد بازمصطفی دادش بدانبوسه باز
زهر را با جدّ خود شد این پسرقتل را شد آن دگریک با پدر (1) 11

عطّار نیشابوری (537- 627 ه. ق)

در نعت شاه دین حسن علیـه السلام‌

از زلف و خط و قد و خد پیوسته دارد ماه من‌مشکی بـه عنبر سر، سروی مرتب با سمن
از غیرت رخسار او وز حسرت گفتار اوپیچیده مـه، رخ درون کَلَف (2) 12 درمانده درون قعر عدن
لعلو ریحان خط دُرج و دُرش مـی‌پرورددر غنچه گل، درون نافه بو، درون نی شکر، گل درون چمن

در شـهر و در بازار و کو از جلوه و از گفت و گو یعقوب دارد کو بـه کو صد یوسف گل پیرهن
تیر خدنگ غمزه‌اش ناز و نیـاز عشوه‌اش‌گیرد درون جا، آرد برون جان از بدن
تا دیدم آن مـیم دهان، چون دال قدّم شد کمان‌حیرانم از تنگی آن، درون آن چه سان گنجد سخن؟

1- . شباهت امام حسن علیـه السلام با پیـامبر اکرم صلی الله علیـه و آله درون مسموم شدن و شباهت امام حسین علیـه السلام با حضرت علی علیـه السلام درون شـهادت.
2- . کَلَف: پستی و بلندی‌های درون ماه کـه روی ماه را لکه‌دار کرده است.
ص: 269
نوش لبش، مـهر رُخش، عِقد دُرش پیدا کندشـهد از قصب، مـه بر فلک، گل درون چمن، دُر درون یمن
از قوّت رفتار او، از لذّت گفتار اوبالد بـه خود سرو سهی، آرام گیرد جان بـه تن
عاشق بـه وصف روی او، هر دم دُرافشانی کندآری ز شوق گل شود، بلبل غزلخوان درون چمن
از عارض چون مشتری، دل را ربوده آن پری‌چشمش بعد از غارت‌گری، افکنده درون چاه ذقن
ای نطق شو گوهرفشان، ای خامـه شو عنبرنشان‌کن روی امـید ازان، درون نعت شاه دین حسن
شاهی کـه جبریل امـین، بر درگهش ساید جبین‌ذاتش بودقطب زمـین، نامش بود فخر زمن
شاه سریر اصطفا، مِهر سپهر ارتضاطوبای باغ لافتی، برهان شک و ریب و ظن
از عرش آمد بر زمـین، شام و سحر روح‌الامـین‌تا مـهد جنباند ببین، قدر و کمالش درون زمن
از ضربت تیغ و سنان، درون دفع خصم بدگمان‌از قالب شیر ژیـان، برکنده سر، افکنده تن
سبط رسول مجتبی، نور دو چشم مرتضی‌گل‌دسته خیرالنسا، فخر زمـین، شاه زمن
شاهی کـه از نصّ جلی، قدرش نمـی‌ماند خفی‌در جنّتش جاری بود، نـهر مصفّا از لبن
بهر چراغ روضه‌اش، وز بهر شمع قبّه‌اش‌نور هدی آمد ضیـا، صحن فلک باشد لگن
ص: 270
از هیبتش، از شوکتش، از حشمتش، از صولتش‌معیـار دیوان قضا، سازد چو قدرش ممتحن
مستوفی جودش اگر، درون بیع کالای جهان‌از مرزبان کن فکان، خواهد عطا بهر ثمن
صرّاف گنجور قضا، سازد حواله کآوردخورشید زر، معدن گهر، نیسان دُرَر، مرجان عدن
قوّت فزای گلستان، راحت‌رسان انس و جان‌خجلت‌فزای بحر و کان، رونق ده سَلْوی و من
از شرم مـهر روی او، از گیسوی دلجوی اوشد درون کلف مـه بر فلک، درون نافه شد مشک ختن
ذات همایون فال او، نام طرب‌افزای اوشد ع رنج و الم، شد قالع درد و محن
از سوزن رنج و عنا، از تار و از پود بلادوزد قضا بر قامت بدخواه او هر دم کفن
شد گوشوار عرش دین، از ذات این درّ ثمـین‌بر خاتم دولت نگین، نامش بود بی‌شک و ظن
ذاتش بود از جدّ و اب، مر آفرینش را سبب‌بر صفحه هستی بود، این سان نشان از ما و من
نخل امل را «لامعا» از حبّ آل آمد ثمرروز جزا نقد عمل، درون حبّشان شد مرتهن
حُبّ نبی و عترتش، درون جان و دل دارد مَقَرحاشا گر آن جا بگذرد، گفته نبی حب الوطن
لامع درمـیانی (1076- حدود 1136 ه. ق)

ص: 271

آیت نور

خانـه شیر خدا مرکز وجد هست و سرورهرکه را مـی‌نگری غرق شعف باشد و شور
مصطفی‌همچو علی، هست زشادی مسرورزآنکه از برج بتول هست عیـان، آیت نور

اندر این لحظه، کـه نیمـی شده از ماه صیـام‌جلوه‌گر مـی‌شود از جانب حق، ماه تمام

آری، امشب شب‌مـیلاد شـه‌دین حسن است‌مظهرحُسن وحسن، آنکه‌به‌وجه‌حسن است
خوب‌احسانی‌از آن‌محسن‌کُل، ذوالمنن است‌دومـین حجت و اول گل صحن چمن است

قل هواللَّه احد، مظهر فیض صمد است‌گلشن فاطمـه را تازه گل سرسبد است
پسر اول زهرا بود و شیر خداهست دوم وصی ختم رسل، مـیر هدی
سومـین خسرو دین، چارمـی آلاخامس آل عبا راست، برادر ز وفا

سبط اکبر، ز نبی، رهبر سرمد باشف مصر دل آل محمد باشد
آمد آن شـه کـه بود مظهر احسان و سخاآمد آن شـه کـه بیـاموخت بـه ما بذل و عطا
آمد آن شـه‌که‌به حق، مظهر حلم هست و حیـاآمد آن شـه کـه جهان یـافت از او نور و ضیـا

آنکه جدش شـه ملک عجم هست و عرب است‌امّ او حضرت زهرا و علی نیز اب است
مولدش را بـه مـه روزه هزاران سبب است‌بشنواز «خوشدل» این‌نکته‌که‌عین‌ادب است
روزه‌داران را افطار، از آن شـهداست‌زآنکه‌افطاررطب، درون رمضان مستحب است

خاصه این طرفه رطب را کـه زنخل شرف است‌باغبانش علی آن خسرو ملک نجف است

ص: 272

چون‌در امشب، دل پیغمبر و زهرا شاد است‌خاطر شیر حق، از رنج و محن آزاد است
باغ دین، از گل رخسار حسن آباد است‌موسم تهنیت و گاه مبارک باد است

به ولی‌اللَّه اعظم، کـه بود صاحب عصرآنکه درون دولت وی فتح قرین باشد و نصر

علی اکبر «خوشدل» تهرانی

همای سعادت‌

دوشم ز آستان عنایت، ندا رسیدکای دل، بـه هوش باش، کـه ماه خدا رسید
صدق و صفا بیـار، کـه ماه عبادت است‌دست دعا برآر، کـه وقت دعا رسید
ماهی بلندپایـه، کـه در شام قدر آن‌آیـات رحمت، از حرم کبریـا رسید
بر بام ما همای سعادت، نشسته است‌این طالع بلند، ز فرّ هما رسید
ای بنده ناامـید مشو، از عطای دوست‌کز لطف کردگار، نوید عطا رسید
ای آسمان، بـه روشنی ماه خود منازکز آسمان حُسن، مـهی دلربا رسید
آمد زعرش مژده کـه با عزت و جلال‌فرخنده موکب حسن مجتبی رسید
آیینـه جمال و کمال محمدی‌پرورده بتول و شـه لافتی رسید
روشن مدینـه گشت، بـه نور جمال اویعنی کـه آفتاب هدایت فرا رسید

ص: 273

در صبر و بردباری و احسان و فضل و جودسرمشق، بهر سلسله اولیـا رسید
آوازه فصاحت او از عرب گذشت‌تا بوسه بر لبش، زلب مصطفی رسید
سرلوحه عدالت و توحید و معرفت‌سرچشمـه عنایت و حلم و حیـا رسید
با نور علم از پی ارشاد بندگان‌فرزند ارشد علی مرتضی رسید
او مرد جنگ بود، ولیکن بـه اقتضاهنگام برقراری صلح و صفا رسید
اول حسن گرفت بـه کف، پرچم قیـام‌زآن پس، بـه دست پادشـه کربلا رسید
اول حسن نـهاد قدم، درون ره جهادزآن بعد حسین، خامس آل عبا رسید
بنیـانگذار نـهضت پاک حسین اوست‌کز حلم او قیـام، بدان انتها رسید
دارم امـید، لطف عمـیمش کند قبول‌این شعر نارسا کـه ز طبع «رسا» رسید

دکتر قاسم «رسا»

بهتر از این

(1) 13
رمضان آمد و دارم خبری بهتر از این‌مژده‌ای دیگر و لطف دگری بهتر از این
گرچه باشد سپر آتش دوزخ، صومش‌لیک با این همـه دارد سپری بهتر از این

1- محمد شجاعی، شبنم احساس (مناجات و سروده هایی درباره شش گوهر مدینـه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1384.

ص: 274

شب قدر رمضان، گرچه بسی پر قدر است‌دارد این ماه، ولیکن سحری بهتر از این
چونکه درون نیمـه این مـه پسری زاد بتول‌نزادست و نزاید پسری بهتر از این
رمضان، ای کـه دهی مژده مـیلاد حسن‌به‌خدا نیست بـه عالم، خبری بهتر از این
مجتبی لؤلؤ پاک «مرج البحرین» است‌نیست درون رشته خلقت، گهری بهتر از این
رست پیغمبر، از آن تهمت ابتر بودن‌نیست بر شاخه طوبی، ثمری بهتر از این
گفت خالق، «فتبارک» بـه خود از خلقت اوکلک ایجاد، ندارد اثری بهتر از این
بگذر آهسته‌تر ای ماه حسن، ای رمضان‌عمر ما را نبود، راهبری بهتر از این
اثر صلح حسن، نـهضت عاشورا بودامّتی را نبود، راهبری بهتر از این
زنده شد باز، از این صلح موقت، اسلام‌نیست درون حُسن سیـاست، هنری بهتر از این
گرچه‌مشمول عنایـات‌توبوده هست «حسان»یـا حسن، کن بـه محبان، نظری بهتر از این
لطف کن، اذن زیـارت، کـه خدا مـی‌داندبهر عشاق، نباشد سفری بهتر از این

حبیب‌اللَّه چایچیـان «حسان»

ص: 275

آیت نور

نیمـه ماه خدا، نور خدا آمد، خوش آمدسبط پیغمبر، امام مجتبی آمد، خوش آمد
شد گلستان، دامن زهرا ز ریحان محمدمـیوه قلب علی مرتضی آمد، خوش آمد
حجت آمد، رحمت آمد، مقدمش بادا مبارک‌سرور آمد، رهبر آمد، مقتدا آمد، خوش آمد
آن حسن خلق و حسن خوی و حسن روی و حسن موآیت نور خدا، سر که تا به‌پا آمد، خوش آمد
نور سرمد، پورحیدر، جان احمد، روح زهرامظهر حلم و عطا، صدق و صفا آمد، خوش آمد
سبط اول، رکن دوم، مرد سوم، فرد چارم‌نور چشم پنجم آل عبا آمد، خوش آمد
بدر ساطع، حلم شافع، صبر جامع، صلح قاطع‌آن کـه دارد این صفات از کبریـا آمد، خوش آمد

سیّد رضا «مؤیّد»

روزگار صلح‌

ای از رسول خدا یـادگار صلح‌تو قهرمان رزمـی و آموزگار صلح
آن سان کـه از حسین امـید قیـام، داشت‌اسلام را، ز حلم تو بود انتظار صلح

ص: 276

چونانکه افتخار حسین، از قیـام اوست‌در راه دین، از آن تو شد افتخار صلح
ای حُسن بی‌زوال خدایـا، حسن تویی‌در پرده محارم دین، پاسدار صلح
بهر بقای ملت اسلام، داشتی‌یک دست درون سیـاست و دستی بـه کار صلح
گلزار شرع، که تا که نسوزد ز باد کفرآن را تو تازه ساختی از چشمـه‌سار صلح
خود گفته‌ای ز هر چه بر آن تابد آفتاب‌افزون‌تر هست فایده این قرار صلح
از حلم و علم و خُلق خوش و اشک و خون دل‌خوش پروریدی ای گل زهرا بهار صلح
صلح تو نی بـه معنی سازش، بود بـه خصم‌چندین قرار بود و گرفت اشتهار صلح
از صلح و جنگ و بیعت دشمن، بـه ناگزیرکردی بـه پاس حرمت دین، اختیـار صلح
دشمن، گمان نمود کـه پیروز مـی‌شوداما شکست خورد، درون این کارزار صلح
دشمن، زپا فتاد گشودی چو دست صبرپشت ستم شکست، چو بستی قرار صلح
اول بنای نـهضت خونین کربلابنیـان نـهاده شد زتو بنیـانگذار صلح
نفرین بر آن‌که ساخت تو را متهم کـه توکردی به منظور راحت خود اختیـار صلح

ص: 277

زیرا نخواست، این‌که بفهمد کـه تا چه حدّفرسوده گشت جان و تنت، از فشار صلح
جبر زمان بـه صلح، تو را ناگزیر کردوز ابتدا معاویـه شد خواستار صلح
ای روح پاک صلح و صفا کز جفای خصم‌سرو قدت خمـیده شده زیر بار صلح
دست دعا برآر و دعای فرج بخوان‌تا مـهدی آید و برسد روزگار صلح

سیّد رضا «مؤیّد»

حجت دیگر

نـهال ولایت، برآورده است‌سپهر شرف، اختر آورده است
زدامان زهرا بـه بیت علی‌خدا، حجت دیگر آورده است

خدا حجت دیگر آورده است
سحر از گلستان خیر الوری‌برآمد گلی خرم و دلگشا
چو بوسیده خاک رهش را صباچنین بوی مشک‌تر آورده است

خدا حجت دیگر آورده است
شب نیمـه ماه پاک صیـام‌خدا کرد رحمت بـه عالم تمام
که زهرا بهین دخت خیر الانام‌اول سبط پیغمبر آورده است

خدا حجت دیگر آورده است
ز مـیلاد فرخنده مجتبی‌شده غرق نعمت، همـه ماسوا
همای فلک آشیـان ولاجهان را بـه زیر پر آورده است

خدا حجت دیگر آورده است
حسن جلوه حسن پروردگارحسن مظهر حلم آموزگار
درین شام، تابنده شد آشکار؟و یـاخور بـه شب سر برآورده است؟

خدا حجت دیگر آورده است
زمـین و زمان، تحت فرمان اوخدا و رسولش ثنا خوان او
«مؤید» بـه امـید احسان اوچنین نغمـه درون دفتر آورده است
خدا حجت دیگر آورده است

سیّد رضا «مؤیّد»

کتاب حسن خدا

امشب کتاب حسن خدا، باز مـی‌شودچشم عزیز فاطمـه که تا باز مـی‌شود
حسن ازل، تجلی زیباتری کند؟یـا پرده از جمال خدا باز مـی‌شود؟
آیـات قدرت از همـه سو جلوه مـی‌کنددرهای رحمت از همـه جا باز مـی‌شود
نخلی ز نخلهای امامت کند قیـام‌رازی ز رازهای بقا باز مـی‌شود
تا دیدگان نور دل و دیده بتول‌بر چهره رسول خدا باز مـی‌شود
فریـاد مـی‌زنند ز شادی فرشتگان‌کامشب درون بهشت خدا باز مـی‌شود
ریحانـه رسول خدا کز شمـیم آن‌گلهای عشق و صبر و رضا باز مـی‌شود

ص: 279

زیباترین شکوفه نخل مقاومت‌در بوستان مـهر و وفا باز مـی‌شود
چشم علی و فاطمـه بیند چو آن جمال‌لبهایشان بـه حمد و ثنا باز مـی‌شود
این هست آنکه از اثر حسن رأی توبس پرده‌ها ز روی ریـا باز مـی‌شود
هر عقده کز معاویـه درون کار دین فتداز رای او بـه صلح و صفا باز مـی‌شود
از شعله‌های داغ دل آن امام صلح‌راه قیـام کرب و بلا باز مـی‌شود

ای یـادگار ماه خدا! کز فروغ توراز کمال ماه خدا باز مـی‌شود
تو برترین کریمـی و در عالم وجودهر عقده‌ای بـه دست شما باز مـی‌شود
دشمن، چو دوست بهره برد از کرامتت‌وقتی تو را بساط عطا باز مـی‌شود
قدر تو ناشناخته ماند ای جمال صبر!وین راز بسته روز جزا باز مـی‌شود
من زنده‌ام بـه بوی تو و از نگاه توگل از گل وجود، مرا باز مـی‌شود
بر صفحه گناه «مؤید» قلم بکش‌روزی کـه مُهر نامـه ما باز مـی‌شود

سیّد رضا «مؤیّد»

ص: 280

کمال حسن خدا

امشب کمال حسن خدا، جلوه‌گر شده است‌کانون وحی، مَهبط روح بشر شده است
پیدا بـه خاندان نبی یک پسر شده است‌زهرا شده هست مادر و حیدر پدر شده است
با صوت احسن احسن و بانگ حَسن حَسن‌ز امُ‌الحسن گرفته حسن را، ابوالحسن

نور خدا ز بیت پیمبر برآمده‌بوی خدا، ز گلشن حیدر برآمده
طوبی، کنار چشمـه کوثر برآمده‌یعنی حَسن بـه دامن مادر برآمده
بر این خجسته مادر و نوزادش، آفرین‌ز این طفلِ ناز و حُسن خدادادش، آفرین

خورشید برج عصمت، بَدْرِ تمام زادکُفوِ امام و دخت پیمبر، امام زاد
بابُ الکرم، بـه خانـه بابُ الکِرام زادروح صلاة، نیمـه ماه صیـام زاد
دست خدا، چو پرده گرفت از جمال حُسن‌مشـهود از جمال حَسن شد، کمال حسن

طفلی کـه روی ماهش، مـهرآفرین شده است‌طاها رخ هست و مـهمان، بر «یـا» و «سین» شده است
رحمت، عطا بـه رحمةُ للعالمـین شده است‌خیرُ البَنات، صاحب خیرُ البنین شده است

ص: 281

امشب علی و فاطمـه لبخند مـی‌زنندپیوسته بوسه بر رخ فرزند مـی‌زنند

این هست رهبری کـه بلند هست رایتش‌خورشیدِ روشنی، کـه به هر جاست آیتش
دریـای رحمتی، کـه نباشد نـهایتش‌قرآن، گواه عصمت ذات و ولایتش

در زهد، نبرده ازو دست افتخارتقسیم کرده هستیِ خود با خدا، سه بار

لطفی کـه آن امام- علیـه السّلام- کرداز بعدِ خویش، حفظ وجود امام کرد
در بدترین شرایط عصر، اهتمام کردبا بهترین وظیفه درین ره، قیـام کرد
از صلح خویش، نـهضت تَف را اراده کرداو نقشـه طرح کرد و حسینش پیـاده کرد

سیّد رضا «مؤیّد»

ای گوشواره عرش الهی!

ای حسن تو، تمامـی حسن خدای تویوسف بود ز حسن و ملاحت گدای تو
اسم هست چون دلیل مسمـی، خدااز آن‌کرد انتخاب نام حسن از به منظور تو
ای گوشوار عرش الهی! کـه بوده است‌دوش رسول و دامن صدیقه جای تو

ص: 282

آن سان کـه ماه مـی‌کند از مـهرب نورخورشید،ب نور کند از ضیـای تو
درهم شکست قدرت طغیـان خصم راای نور چشم فاطمـه! صلح و صفای تو
سنت خدای را کـه به ویرانـه دلم‌پنـهان نمود گوهر مـهر ولای تو
بگشا گره ز کار فرو بسته‌ام کـه من‌رو کرده‌ام بـه حضرت مشکل‌گشای تو

سیّد رضا «مؤیّد»

صلح قیـام‌آفرین‌

ای حسن رخت جمال قرآن‌پیدایش تو کمال قرآن
شد سوره کوثر از تو تفسیرنسل نبی از تو یـافت تکثیر
مـیلاد تو زد بـه حکم داوربر جبهه خصم، مُهر آبتر
اول ثمر و نخست آیت‌از نخل نبوت و ولایت
نامت حسن هست و ذات پاکت‌پیدا بود از صفات پاکت
زهرا کـه عزیز دادگر شددر مرتبه، مادر پدر شد
ن، بـه او نیـاز داردوز مادری تو ناز دارد
پیغمبر جد اطهر تودر وصف تو و برادر تو
فرمود که: این دو تن امامنددر حال قعود، یـا قیـامند

مقصود ازین قعود که تا چیست؟مفهوم، به منظور هری نیست!
نـه صلح و نـه سازش و نـه جنگ است‌پس چیست؟ کمـیت عقل لنگ است
آن کـه شروط صلح داندآن صلح تورا، نـه صلح خواند
هر چند کـه صلح نام داردمعنای دو صد قیـام دارد

ص: 283

ای کرده زجان و دین، حراست‌وی رهبر مذهب و سیـاست
از صلح تو این شده مسلم‌که: دین و سیـاست هست توام
از صلح قیـام آفرینت‌گفته هست رسول، آفرینت
صلحت کـه چراغ عالمـین است‌پیش آمد نـهضت حسین است

سیّد رضا «مؤیّد»

بلندای رحمت‌

صدایت کنار نگاه تو زیباست‌نگاهت شبیـه صدایت، فریباست
تو آن چلچراغی کـه دریـای نور است‌تو آن نور سبزی، کـه روح تماشاست
تو مولود عشقی کـه هستی، نیـازش‌به ناز نگاهِ تو مولودِ زیباست
تبارت سراسر، بهشتی ضمـیرندزلالی همـیشـه، نژادت ز دریـاست
چنان، پرتو افکنده مـهرِ وجودت‌به دریـای هستی، کـه مست تولّاست
به صُلحت قسم، ای بلندای رحمت‌که حُسنت ضمـیرِ سبب‌سازِ زهراست
مبادا، زمانی، کـه از ما بگیری‌شـهودی کـه در دل زعشقت، مـهیـاست

سید علی‌اصغر «سعا»

جشن بزرگ‌

عید ولادت حسن مجتباستی‌ایـام شادمانی اهل ولاستی
جشن بزرگ نیمـه ماه مبارک است‌آری ولادت حسن مجتباستی
فخر بشر، امام دوم، پور مرتضی‌چشم و چراغ مکتب خیرالوراستی
تا عاو درون آینـه گُل فتاده است‌خوشبوی و باطراوت و هم دلرباستی
در بوستان مرتضوی غنچه‌ای شکفت‌کان زیب دست شاه رُسُل مصطفاستی

معنای کعبه و حرم و مسجدالحرام‌سرّ منا، حقیقت سعی و صفاستی

ص: 284

دوم امام شیعه اثنی عشر بودسوم نفر زخمسه آل عباستی
وارث، بـه علم و عصمت پیغمبر خداست‌دوم خلیفه و خَلَف مرتضاستی
ذاتش کجا توان بـه حقیقت، شناختن‌دانم همـین قَدَر، کـه حبیب خداستی
جان محمد هست و جگرگوشـه علی است‌شایسته امامت اهل هُداستی
جبریل، خادم درون دولت‌سرای اوست‌روح‌القدس، فدایی آن مـه‌لقاستی
قرآن ناطق است، امام همام اوست‌نور دل و دو دیده خیرالنساستی
شاها دمـی نگر بـه غلامت «بهاء دین»هرچند درون ستایش تو بی‌بهاستی

سید مـهدی مـیرفخرایی، «بهاءالدین»

آیینـه وجه حسن‌

جلوه‌گر از جیب عصمت شد، بـه امر ذوالمنن‌آفتاب عالم‌آرای سپهر دین، حسن
نوگل گلزار طاها درون بهار دین شکفت‌مقدمش یـا رب مبارک باد، بر سرو و سمن
مرحبا فرخنده مولود مبارک مقدمـی‌کاهل بیت مصطفی را هست، ماه انجمن
اولین نخل برومند گلستان علی‌چارمـین معصوم، امام دومـین فخر زمن
نور چشم مرتضی و قرةالعین بتول‌روشنی‌بخش دل و جان رسول مؤتمن
ماه برج اجتبا، مـهر سپهر مکرمت‌سبط اکبر، حجت کبرای حیّ ذوالمنن
گوشوار عرش، سالار جوانان بهشت‌سید بطحا، ولی حق، امام ممتحن

ص: 285

یوسف آل محمد صلی الله علیـه و آله، کز جمال انورش‌بود انوار جمال احمدی، پرتوفکن
گرکه وجه اللَّه احسن خوانی‌اش باشد رواچون نبی را بود او آیینـه وجه حسن
درّ دریـای کرامت، معدن جود و سخابود درون احسان و بخشش، همچو بحری موج‌زن
زیور دامان زهرا، زینت دوش نبی‌زیب آغوش علی، چشم و چراغ پنج تن
مـیوه باغ رسالت، شاخه نخل ولاگلشن دین را گل رخسار او زیب چمن

در شمایل مصطفی و در خصائل مرتضی‌بود چون جدّ و پدر خَلق حسن، خُلق حسن
حلم او حلم محمد صلی الله علیـه و آله علم او علم علی‌در ملاحت مصطفی و در شجاعت بوالحسن
شیرمرد عرصه پیکار صفّین و جمل‌شـهسواری چون علی، گرد افکن و لشکرشکن
چون زدی بر مسند حق، تکیـه گفتی مصطفی است‌چون سخن گفتی تو گفتی بوالحسن، گوید سخن
حبّ او حبّ خدا و مـهر او مـهر خدابا رضای او رضای حق تعالی مقترن
بود دوران حیـاتش همچو دوران پدرسر به‌سر، آکنده زانواع بلیّات و محن
همرهان سست عهد و بی‌وفا از یک طرف‌یک طرف، هم درون کمـین مکتب دین، اهرمن

ص: 286

پور بوسفیـان بـه گردش بندگان زور و زرگرد او جمعی کـه کرده جامـه خدمت بـه تن
بود فرزند ابوسفیـان، درون این سودای شوم‌تا کند بنیـان دین احمدی را ریشـه‌کن
او پی نابودی قرآن و دین احمدی‌فتنـه‌ها انگیختی با صدهزاران مکر و فن
کفر چون اندر نـهادش بود مضمر، از نخست‌خواست که تا احیـا کند بار دگر رسم کهن
اف بر آنان کز خدا یکباره رخ برتافتندتا جبین سایند بهر سیم، برپای وثن
برخلاف گفته پیغمبر اکرم، کـه گفت‌یـادگار من بود قرآن و اهل بیت من
پشت‌پا بر عترت پیغمبر و قرآن زدندسرفروسودند بر پای پلیدی راهزن
در چنین دوران پرنیرنگ و تزویر و نفاق‌با چنان نابخردان و مردم پیمان‌شکن
آن یگانـه حجت حق، حامـی قرآن و دین‌زاده خیرالنبیّین، وارث خیرالسنن
بهر پاس حرمت دین خدا، همچون علی‌کرد صبر و بوالعجب صبری شعار خویشتن
حفظ قرآن و بقای دین، چنین کرد اقتضاتا نشیند چون پدر، درون گوشـه بیت‌الحزن
آنکه بر ملک وجود از سوی حق، فرمان رواست‌او نخواهد گام، جز بهر رضای حق زدن

ص: 287

دین حق را مصلحت، درون صلح او بود از نخست‌بارها فرمود پیغمبر، بـه اصحاب این سخن

گر نبودی صبر او کی نخل دین دادی ثمرورنبودی صلح او کی از مـیان رفتی فتن
صبر و صلحش ترجمان انما نملی لهم‌کرد کفر و شرک فرزند ابوسفیـان علن
صلح او سرّ بقای دین حق، بود آنچنانک‌نـهضت خونین ثاراللَّه، شـه گلگون کفن
گلشن توحید شد سرسبز، از صبر حسن‌سرخ‌رو شد از قیـام خسرو گل پیرهن
ای امام مجتبی، وی شیعیـان را مقتداای علی را جانشین، شوای مرد و زن
ای ولی اللَّه اعظم، وی امام ذوالکرم‌ای طفیلت هردو عالم، وی خدا را مؤتمن
ای زتو اسلام که تا روز قیـامت، سرفرازوی ز تو نام محمد صلی الله علیـه و آله جاودانـه، درون زمن
واله و حیران حلمت، که تا ابد پیر خرددر شگفت از صبر بی‌پایـان تو عقل کهن
دین حق را زنده کردی با نثار جان خویش‌ای نثار جان تو اهل ولا را جان و تن
در مدیح حضرتت شاها زبان‌ها الکن است‌من کـه باشم، که تا که درون مدح تو بگشایم دهن
یـارب از دامان مـهرش دست ما کوته مبادتا بود درون تن توان و تا بود جان درون بدن

ص: 288

در دو عالم، رستگار هست آنکه چون «شـهنا» گرفت‌در پناه مرتضی و آل پیغمبر، وطن

احمد «شـهنا»

جلوه حُسن حَسَن‌

خرم از بوی گلی دامن کوه و چمن است‌هرکجا مـی‌نگرم رشک بهشت عدن است
بربلبل و گل اززهرا سخن است‌نیمـه ماه خدای احد ذوالمنن است
خبر از هلهله و شادی هر انجمن است‌سخن از ماه‌رخ و جلوه حُسن حسن است

دل شب، طلعت خورشید هدا پیدا شد نیمـه ماه خدا ماه خدا پیدا شد
آمد آن ماه کـه خورشید کمـین بنده اوست‌نور حق جلوه‌گر از حسن فروزنده اوست
فیض صد باغ بهار از گل یک خنده اوست‌عقل کل واله مـهر رخ تابنده اوست
صبر وصلح وکرم ولطف و عطا زنده اوست‌دوست مات کرم و دشمن، شرمنده اوست

این گل سرسبد باغ پیمبر حسن است‌پای که تا فرق حسن بلکه حسن درون حسن است
روزه‌داران بـه رهش جان و دل ایثار کنیدامشب از جام تولّای وی افطار کنید
با دل و دیده تماشای رخ یـار کنیدسجده بر آینـه طلعت دلدار کنید

گل رخسار حسن را همـه دیدار کنیدناز با آن گل و رو بر گل و گلزار کنید

باغبان خنده بزن یـاسمنت را بنگریـا محمد صلی الله علیـه و آله گل روی حسنت را بنگر
این همان هست که لب‌هاش پیمبر بوسیدنـه پیمبر کـه علی ساقی کوثر بوسید
نـه علی فاطمـه صدیقه اطهر بوسیدروی او حضرت جبریل مکرّر بوسید
دست او راسلمان و ابوذر بوسیدقاسم و اکبر و عباس دلاور بوسید

طوطی وحی خدا را سخن از این حسن است‌کنیـه شیر خدا بوالحسن، از این حسن است

ص: 289

این حسن کیست کـه چون خصم دهد دشنامش‌حلم پیش آرد و با خنده کند آرامش
برهاند زکرامت زغم و آلامش‌بدهد برد یمانیّ و کند اطعامش
با دلی شاد فرستد سوی شـهر شامش‌ای فدای وی و آن مرحمت و اکرامش

به خدایی کـه غفور هست و حکیم هست و رحیم‌این کریم هست کریم هست کریم هست کریم
به رسول و به گل یـاسمنش باد سلام‌به علی و به مـه انجمنش باد سلام
به بتول و به جمال حسنش باد سلام‌به جمال حسن و جان و تنش باد سلام
به نسیمـی کـه وزد از وطنش باد سلام‌به چنین لاله باغ و چمنش باد سلام

مـهر او از همـه طاعات بود حاصل ماحرم محترم اوست بقیع دل ما
خطّ او عزت دین هست و بقای اسلام‌صلح او رمز قیـام هست قیـام هست قیـام
صبر او روح پیـام هست پیـام هست پیـام‌ردّ او نیز حرام هست حرام هست حرام
هرچه او گفت تمام هست تمام هست تمام‌او امام هست امام هست امام هست امام

حکم او حکم علی حکم نبی حکم خداست‌هرکه سرپیچی از او کرد از این هرسه جداست
جبرئیل آینـه دادگرش مـی‌خواندآسمان مشعل شمس و قمرش مـی‌خواند
عقل کل نور و ضیـاء بصرش مـی‌خواندصاحب نخل ولایت ثمرش مـی‌خواند
فاطمـه دخت محمد صلی الله علیـه و آله پسرش مـی‌خواندصبر، سرمایـه فتح و ظفرش مـی‌خواند

اهل جنت همـه ریحان بهشتش گویندسید جمع جوانان بهشتش گویند
من کی‌ام سائلم و سائل کوی حسنم‌تشنـه‌ام تشنـه ولی تشنـه جوی حسنم
کشته‌ام کشته ولی کشته روی حسنم‌زنده‌ام زنده ولی زنده بوی حسنم
عاشق و شیفته روی نکوی حسنم‌جان و دلباخته خصلت و خوی حسنم

چه شود خادم ایوان رفیعش گردم‌گردبادی شده و گرد بقیعش گردم

ص: 290

ای سراپا همـه نور و همـه نور و همـه نورچشم بد از تو و از طلعت زیبای تو دور

بیشتر بین کریمان شده نامت مشـهورناصر دینی و اسلام بـه صلحت منصور
همـه اسرار جهان درون دل پاکت مسروربه خدایی‌که کریم‌است و رحیم هست وغفور

صبر، درون موج بلا خونجگر صبر تو بودنـهضت کرب و بلا از اثر صبر تو بود
سائل کوی تو را ناز بـه حاتم بایدزائر قبر تو را فخر بـه عالم باید
مـهر تو همچو خدا بر دل عالم بایدمدح تو برپیغمبر خاتم باید
جای خصم تو درون اعماق جهنم بایدبی تو گلزار جنان، خانـه ماتم باید

به خدایی کـه گلم را بـه ولای تو سرشت‌دوستیّ تو بهشت هست بهشت هست بهشت
کاش مانند نسیمـی بـه دیـارت گردم‌گذرم افتد و برگرد مزارت گردم
یـا شوم شعله و شمع شب تارت گردم‌یـا شوم خاک و هم‌آغوش غبارت گردم
یـا شوم اشک و ز هر دیده نثارت گردم‌حیف از تو کـه گلم باشی و خارت گردم

مـیثمم لیک بـه اکرام تو مـیثم گشتم‌خار راه تو شدم که تا گل عالم گشتم

غلامرضا سازگار «مـیثم»

این حسن کیست‌

این حسن کیست کـه بخشندگی حاتم از اوست‌شیوه جود و سخاوت بـه همـه عالم از اوست
این حسن کیست کـه پروانـه صفت سوخته‌جان‌معنی ار مـی‌طلبی عالم جان خرّم از اوست
این حسن کیست کـه صلحش بـه برادر حجّت‌آنکه زخم جگر فاطمـه را مرهم از اوست

ص: 291

این حسن کیست کـه شد شـهره صفات کرمش‌جمع احسان خلایق بـه کمـیّت کم از اوست
این حسن کیست؟ بود نوگل گلزار بتول‌پسر شیر خدا شرع نبی محکم از اوست
این حسن کیست وقوف عرفاتم حرمش‌به‌خدا کوی منا، سعی و صفا، زمزم از اوست
همـه شادیم کـه مـیلاد عزیز زهراست‌پسر طه کـه دم مریم از اوست

لرزاده

یوسف آل محمد صلی الله علیـه و آله‌

در سحرگاه شب نیمـه ماه رمضان‌چهره ماه تمامـی زافق گشت عیـان
وه چه ماهی کـه چو خورشید بودنورافشان‌کز فروغش متجلی شده آفاق جهان

وه چه ماهی کـه به گردش مـه کنعان گرددکافر از رؤیت این ماه مسلمان گردد
یوسف آل محمد شـه لاهوت مقام‌نجل شاه مدنی قافله‌سالار انام
اولین سبط نبی فخر نبیین عظام‌دومـین حجت برحق و امام ابن امام

گوهر بحر جلالت دُر فرخنده صدف‌پور زهرا و نخستین پسر شاه نجف
مـی‌شدی چونکه به‌دوش شـه لولاک سوارمـی‌گشودیدر پرور خود بر گفتار
مـی‌ربود از دل هر رهگذری صبر وقراربوسه مـی‌زد بـه لبش پادشـه عرش وقار

لذت از صحبت او فخر رسالت مـی‌بردسوی مسجد حسنش را بـه جلالت مـی‌برد

ص: 292

محرم بارگه قدس و امـین مسجودنخبه مکتب لاهوتی خلاق ودود
زیب محراب عبودیت و عبد معبودزینت منبر پیغمبر و سرچشمـه جود

آیت نابغه حجت ذات ازلی‌وارث خواجه لولاک و ولیعهد علی
نیر برج عفاف و مـه آفاق کمال‌آفتاب فلک عصمت و اعزاز و جلال
مظهر جلوه خلاق و خداوند جمال‌مصطفی‌خُلق‌وعلی سیرت وصدیقه‌خصال

نوگل سرسبد گلشن شـهدخت حجازناطق مصحف و شیرازه دین روح نماز
رهبر کشور دین حامـی آیین و اصول‌شـهریـار دوسرا واسطه رد و قبول
ثمر قلب علی مـیوه بستان رسول‌زیب عرش حق و پیرایـه آغوش بتول

سبط پیغمبر و شـهزاده پاکیزه سرشت‌پسر فاطمـه سلطان جوانان بهشت
صاحب حسن و جمال حسن و خلق‌عظیم‌ناظم ملک بقا قاسم جنات و نعیم
دلنواز فقرا بر اسرا یـار و ندیم‌چون پدر نازکش و یـاور اطفال یتیم

هرکجا دیده یتیمـی بنشستی به‌برش‌برکشیدی ز وفا دست نوازش بـه سرش
مصلح عادل و شاهنشـه دین رأس رئوس‌ماه هر محفل ومجلس‌گه اجلاس وجلوس
خسرو مفترض الطاعه و غمخوار نفوس‌همـه‌جا بر ضعفا یـار و معین و مأنوس

مـی‌کشیدی همـه‌شب نان یتیمان بر دوش‌تا کند نار غم از قلب مساکین خاموش
ذوالکمالی کـه بدی سرور اشراف حجازهمـه‌شب بهر برآوردن حاجات و نیـاز
بود با مردم آواره ز اوطان همرازمـی‌نمودی گره از کار گرفتاران باز

مـی‌شدی حل بـه ید قدرت او مشکل خلق‌بود لطف و کرم و مرحمتش شامل خلق

ص: 293

با تضرع به‌سوی کعبه چو مـی‌گشت روان‌جمله اعضاش بد از خوف الهی لرزان
مـی‌نمود اشک بصر بر رخ ماهش سیلان‌گاه مـی‌خواند بـه آهنگ حجازی قرآن

چهره‌اش قصه والشمس حکایت مـی‌کردطره‌اش سوره واللیل تلاوت مـی‌کرد
ای فروزان قمر طارم فرخنده مقرکه کندب ضیـاء از رخ تو شمس و قمر
ای کـه ساید بـه رهت پیک الهی شـهپروی کـه وصاف جمال تو بود پیغمبر

چهر زیبای تو ای یوسف زهرا حسن است‌محو دیدار تو صد یوسف گل پیرهن است
به عبودیت تو کی رسد عیسی و کلیم‌به مقام تو کجا پی برد اصحاب رقیم
پدر پیر فلک نزد تو چون طفل فطیم (1) 14
مام گیتی بود از زادن مثل تو عقیم
جز خدا کیست کـه از خلقت تو باخبر است‌ای کـه باب تو بـه آباء خلایق پدر است
سالها بود غذای تو همـه خون جگرفُلک صبر تو ولی دریم غم زد لنگر
خلق تو معرفت آموخت بـه ابنای بشرحلم تو درس ادب داده بـه هر اهل نظر

ای کـه عبدت بـه جزا جبهه باهر داردچشم امـید شفاعت بـه تو «فاخر» دارد

عوض بازرگان «فاخر»

ودیعه ماه خدا

ای بهترین ودیعه ماه خدا حسن‌ای اوستاد مکتب صلح و صفا حسن
ای اولین شکوفه بستان مصطفی‌ای مایـه سرور دل مرتضی حسن

1- . فطیم: کودک از شیر گرفته شده.
ص: 294

فخر تو این بس هست که درون بین مادران‌مادر توراست حضرت خیرالنسا حسن
ماه خدا کـه خوانده خدا ماه رحمتش‌هستی فقط تو رحمت ماه خدا حسن
ما مـیهمان و رحمت حق را تو مـیزبان‌شاد از نوای تو دل هر بی‌نوا حسن
از راه دلنوازی اگر با اشارتی‌امشب کنی تو گوشـه چشمـی بـه ما حسن
سیمرغ بخت ما رسد آنجا کـه هیچ نیست‌جای ملال و محنت و رنج و بلا حسن
گویم چه از صفات تو ای مظهر صفات‌در وصف تو سروده خدا هل اتی حسن
حُسنی کـه داده حق بـه تو والشمس و والضحاست‌ای روشن از جمال تو ارض و سما حسن
خورشید و ماه و زهره و ناهید مـی‌کنداز پرتو جمال توب ضیـا حسن
موی تو هست معنی واللیل وزین جهت‌روی تو هست آینـه حق‌نما حسن
ما دردمند و خسته از پا فتاده‌ایم‌کن درد ما زراه محبت دوا حسن
ای نور چشم فاطمـه آخر چه مـی‌شودبر ما دهی تو تذکره کربلا حسن
دارم امـید آنکه کنی با نیـاز خویش‌از راه لطف حاجت ما را روا حسن

ص: 295

«ژولیده‌ام» کـه دم ز ولای تو مـی‌‌ای بهترین ودیعه ماه خدا حسن

ژولیده نیشابوری

یوسف گل‌پیرهن‌

لاله رویـان بـه گلستان سمنش نامـیدندسبزپوشان چمن یـاسمنش نامـیدند
تا صبا بویی از آن زلف سمن‌سا آردعارفان نافه مشک ختنش نامـیدند
آنکه آزادگی آموخته از قامت یـارراستی بین کـه به سرو چمنش نامـیدند
گفتم از لعلیـار نشانی بـه من آرگفت عشاق عقیق یمنش نامـیدند
گوهر بحر ولایت درّ درج توحیدپور حیدر شـه خوبان حسنش نامـیدند

حجت بالغه مرآت خدا حامـی دین‌سبط اکبر ولی ذوالمننش نامـیدند
آنکه دل باخت بـه حسن حسن از روز ازل‌فاش گویم کـه اویس قرنش نامـیدند
هردلی نیست درون او مـهر حسن از سر صدق‌دل مخوانیش کـه بیت الوثنش نامـیدند
سیّد خیل جوانان بهشت هست به حق‌آیت رحمت و فخر زمنش نامـیدند
مظهر ذات خداوند، همایون ذاتش‌کز جلال و عظمت مؤتمنش نامـیدند
علم و حلم و کرم و جود بـه ذاتش ممسوس‌صاحب علم لدُن ممتحنش نامـیدند
یوسف آل نبی زاده زهرا و علی‌اهل دل یوسف گل پیرهنش نامـیدند
فارس عرصه هیجا علیِ ثانی اوست‌همچو حیدر بـه جهان صف‌شکنش نامـیدند
سوخت جان و دلش از زهر جگرسوز ستم‌زین سبب لاله خونین دهنش نامـیدند
تا «صفا» مدح حسن پیشـه خود ساخته است‌اهل دانش همـه نیکو سخنش نامـیدند

صفا تویسرکانی

آسمان صبر

سلام ای حسن عالمتاب، ای روح سحر سیماسلام ای آیـه مظلوم، ای غم سوره زیبا

ص: 296

سلام ای دومـین خورشید، ای روشن‌ترین امـیدبتاب ای عصمت روشن، بتاب ای عصمت زیبا
سلام ای جان شیدایی، تو ای روح اهورایی‌طلوع بی غروب حسن، درون آیینـه دنیـا
سلام ای آسمان صبر، ای قاف شکیبایی‌سلام ای قبله خوبی، سلام ای کعبه دلها
سلام ای بغض سر بسته، تو ای اندوه پیوسته‌شـهید تهمت و غربت، تو ای تنـهاترین، تنـها
حسن ای حسن روز افزون، بشیر نینوای خون‌حسین بی سپاهی تو، فدای غربتت آقا!
سلام ای صبح طوفانی تو ای لبخند بارانی‌شکوفا شد زصبر تو، گل اعجاز عاشورا
حسن، سنگ صبور عشق، امام غم، غرور عشق‌دل حسرت نصیبم را اجابت مـی‌کنی آیـا؟
مرا سیراب کن مولا، ز دریـای کراماتت‌اجابت کن مرا امشب، تو راتشنـه‌ام مولا

رضا اسماعیلی

بهانـه نجات‌

خزان نبیند بهار عمری کـه چون تو سروی بـه خانـه داردغمـین نگردد دلی کـه آن دل طراوت جاودانـه دارد

تو آن امـیدی بـه باغ جانم کـه در هوای تو گل فشانم‌چو نوبهاری بـه بوستانی کـه شاخه شاخه جوانـه دارد
اگر چه بشکسته استخوانم، چو از تو دم مـی‌ جوانم‌به بزمت آن شمع سر فشانم کز آتش دل زبانـه دارد

ص: 297

چه جای اظهار نکته دانی، تو بر لبم نکته مـی‌نشانی‌چو عندلیبی بـه نغمـه خوانی کـه بر زبان صد ترانـه دارد
چو دستگیرم تویی کماهی نمـی‌ لاف بی گناهی‌نمـی‌هراسم ز روسیـاهی،ی کـه ترسد تو را ندارد
تو را ندارد کـه مـهتری تو، بـه سروران جهان سری توستوده فرزند حیدری تو، کـه مـهتری ز این نشانـه دارد؟
شکوفه شاخسار طوبی، فروغ چشم علی و زهرابه غیر گنجور گنج طاها کـه این گهر درون خزانـه دارد؟
حسن بـه صورت حسن بـه سیرت حسن بـه نیکوترین سریرت‌که بار درماندگان ز غیرت نـهان و پیدا بـه شانـه دارد
به علم و حلم و سخا پیمبر، بـه عزم و حزم و قضا چو حیدرحسین را درون گهر برادر کدام بحر این کرانـه دارد؟
تو رکن دین معنی مقامـی تو درون حرم شرط احترامـی‌نخست سبطی، دوم امامـی کـه این نسب درون زمانـه دارد؟
کسی کـه رو درون بقیع آرد تو را بـه محشر شفیع آردبنای همت رفیع آرد کـه سر بر آن آستانـه دارد
بلی بـه یوم الحساب محشر چو بر گشاید حمـید دفتربه داوری درون مقام داور بها ندارد بهانـه دارد!

حمـید سبزواری

مرد دیگری پرورده است‌

دست حق درون دامن خود گوهری پرورده است‌بیشـه آزادگی، شیر نری پرورده است
تا بعد از او، کعبه را بتخانـه نتوان ساختن‌بت‌مردی، خلیل آزری پرورده است

ص: 298

تا بـه زیر سایـه لطفش بیـاسایند خلق‌باغبان دین، درخت پر بری پرورده است
ماسوا را از فروغ خویش که تا روشن کندچرخ عصمت، آفتاب انوری پرورده است
تا نشاند هری را او بـه جای خویشتن‌دست عدل حق، عدالت گستری پرورده است
تا بعد از حیدر علم سازد قد مردانگی‌مادر ایـام، مرد دیگری پرورده است
تا نماند از گهر آغوش نـه دریـا، تهی‌باز اقیـانوس هستی، گوهری پرورده است
ای گنـه آلوده! اقیـانوس رحمت چون «حسن»در کنار خود، یم پهناوری پرورده است
از نسیم فیض او «پروانـه» باغ طبع تواین چنین نظم خوش و شعر تری پرورده است

محمّدعلی مجاهدی «پروانـه»

آینـه از فرط تجلی شکست‌

دفتر ایجاد چو روز ازل‌رفت بـه توشیح حق لم یزل
در کف قدرت قلم نور داشت‌دیده بـه دیباچه منصور داشت
نام تو را دیده و مور کردمـهر تو را زینت منشور کرد

ص: 299

نادره فرمان مشیت‌شمول‌کرد اشارت چو بـه خلق عقول
پرتو ادارک تو هر سو کـه تافت‌عقل سراسیمـه بدان سو شتافت
تا شود از دولت عین الیقین‌خرمن ادارک تو را، خوشـه چین
ای صمدی خصلت و ایزد جلال‌وی علوی صولت و احمد جمال
طاق دو ابروی تو نزد عقول‌منحنی قوس صعود و نزول
متصل از جذبه تو کاف و نون‌منفصل از نـهی تو، عقل و جنون
عشق چو از غیب پدیدار شدحسن بـه حسن تو گرفتار شد
حسن شد از باده عشقت ز دست‌دست ورا حسن تو بست
حسن سه حرف هست و درون این حرف نیست‌جز سه رقم باده درون این ظرف نیست
مستی «ملک» و «ملکوت» از تو بادباده بـه جام جبروت از تو باد
حسن تو درون این سه جهان ساقی است‌در کف او جام هو الباقی است
تا بـه کف حسن تو این جام هست‌هر سه جهان هست از این باده مست

ص: 300

زهر کجا؟ جعده کجا؟ او کجا؟غیر کجا و حرم هو کجا؟
قطره کجا راه بـه دریـا برداسم کجا پی بـه مسمـی برد؟
هستی ظل، بسته بـه نور است، نورسایـه بی‌نور ندارد ظهور
چون کـه زدم غوطه بـه دریـای فکرتا بـه کف آرم دُر مضمون بکر
هاتفی از خلوت لاهوتیـان‌آمد و رو کرد بـه ناسوتیـان

گفت: خداوند علیم و غفورکرد درون این آینـه از بس ظهور
تاب نیـاورده و از پا نشست‌آینـه از فرط تجلی شکست!
ذکر ملک شد بعد از آن از محن:یـا حسن و یـا حسن و یـا حسن

محمّدعلی مجاهدی «پروانـه»

اشرف اولاد رسول صلی الله علیـه و آله‌

مظهر حسن خدا، چهره عیـان ساخته است‌روشن از نور رخش،و مکان ساخته است
محو رخساره خود پیر و جوان ساخته است‌در شب نیمـه ماه رمضان ساخته است

ص: 301

این جهان را ز رخ انور خود رشگ جنان‌مجتبی نور دو چشمان علی، جان جهان
شاد و مسرور، نبی گشته ز دیدارحسن‌بوسه از مـهر زند بر مـه رخسار حسن
مـی‌زند بوسه علی بردُربار حسن‌صد چو یوسف شود از حسن، خریدار حسن
شاهد طلعت او قول تبارک باشدرمضان از قدمش ماه مبارک باشد
ای گل سر سبد و اشرف اولاد رسول‌روشن از روی تو شد، دیده زهرای بتول
بی‌ولای تو، عبادت زکسی نیست قبول‌بهر توصیف تو، حیران بـه جهان کنـه عقول
موی تو لیله قدر است، جمال تو چو بدرقَدرت از خلق، نـهان گشته بـه سان شب قدر
اگر آن صلح بـه جای تو، درون ایـام نبودبه خدا از تو و از دین نبی نام نبود
نامـی از شیعه و از پیرو اسلام نبودکار مردم، بـه جز از سجده اصنام نبود
صلح تو، تیغ شد و سنگر اوهام شکست‌در دل مردم حیرت‌زده، اصنام شکست

سیّد محمد خسرونژاد «خسرو»

ص: 302

جمال حَسَن‌

دنیـا شده روشن ز جمال حسن امشب‌مسرور دل فاطمـه و بوالحسن امشب
شاید شب قدر هست که چون فصل بهاران‌دارد دل من شوق شکوفا شدن امشب
ما دلخوش از آنیم کـه پیغمبر رحمت‌شاد هست زدیدار جمال حسن امشب
دنیـا چو بهشت هست که گردیده شکوفادرگلشن توحید گل نسترن امشب
زیبا پسری داده خداوند بـه مولابیرون شده هست از دل مولا محن امشب

گویی کـه نخستین شب ایجاد جهان است‌پوشیده بشر، جامـه هستی بـه تن امشب
ای بنده! کـه مستغرق دریـای گناهی‌باز هست در مغفرت ذوالمنن امشب
ایمن بود از آتش فردای قیـامت‌هر بـه ثنایش بسراید سخن امشب
ای نو گل گلزار ولایت! کـه دگر بارنوگشت ز نور تو جهان انجمن امشب
ای پور علی! زاده آزاده زهراکن گوشـه چشمـی تو بـه این انجمن امشب

سیّد محمد خسرونژاد «خسرو»

ص: 303

رهبر تویی‌

ای آنکه جلوه‌ای ز جمال خدا تویی‌فرزند فاطمـه، حسن مجتبی تویی
پور علی و سبط نبی، فخر کاینات‌نور و سرور چشم و دل مرتضی تویی
مـیلاد تو، بـه نیمـه ماه خدا بودیعنی کـه جلوه‌ای زکمال خدا تویی
حسنت چنان شبیـه پیمبر بود کـه من‌در بحر حیرتم کـه مگر مصطفی تویی؟
بعد از علی بـه مسند حق بهر مسلمـین‌رهبر تویی، امام تویی، پیشوا تویی
شادی فزای خانـه وحیی کـه بر نبی‌آن کوثری کـه کرد خدایش عطا تویی
هنگام رزم همچو علی تیغ مـی‌زنی‌هنگام صلح، مظهر صلح و صفاتویی
در راه پایداری قرآن، زدست خلق‌آن کـه خورد خون جگر سالها تویی
آن قهرمان کـه با همـه قدرت از عدوبهر خدا شنید بسی ناسزا تویی
در بحر پرتلاطم و طوفان حادثات‌در کشتی نجات بشر ناخدا تویی
صلح تو شد مقدمـه نـهضت حسین‌بیـانگذار واقعه کربلا تویی

ص: 304

«خسرو» بـه غیر درگه تو، رو کجا کند!؟ای آنکه با ضمـیر همـه آشنا تویی

سیّد محمد خسرونژاد «خسرو»

آیت رب ملکوت‌

رمضان هست عزیزان کـه به حق ماه خداست‌ماه خود ساختن و ماه مناجات و دعاست
ماه پیوستن مخلوق بـه خالق باشدماه مـهمانی خالق زخلایق باشد
زامر حق درک چنین ماه سعادت شمرندنفسش ذکر و در او خواب، عبادت شمرند

کرده درون نیمـه این ماه یکی مـهر طلوع‌کز فروغش مـه و خورشید بـه شرمند و خضوع
مـهر تابنده عصمت شده از پرده برون‌جلوه‌اش منزلت ماه خدا کرده فزون
یوسف فاطمـه آن‌که سراپاست حسن‌نام نامـی وی از خالق یکتاست، حسن
مجتبی آن گل گلزار رسول دو سرامجتبی نور دل حیدر و مرآت خدا
مخزن علم خدا روح جلال و جبروت‌مظهر حلم خدا آیت ربّ الملکوت
گهر پاک طبیعت دُر پاکیزه سرشت‌سیّد و سرور و سالار جوانان بهشت

ص: 305

زیور دوش علی زینت آغوش بتول‌جلوه کامل حق روشنی چشم رسول
اولین سبط و دوم حجت و سوم رهبرچارمـین اسوه زپنج آیت حق داور
آن خداجوی و نبی خوی و علی خُلق و خصال‌وآن حسن‌خلق و حسن‌خوی و حسن حُسن و جمال
آنکه فیض قدمش داده شرف بر رمضان‌وآنکه خوان کرمش فضل خدا راست نشان
آنکه گسترده بـه هستی شده خوان نعمش‌وآنکه عیسی بـه شفا دَم زده هردم زدمش
آنکه آغازگر نـهضت محرومان است‌وآنکه مظوم‌تر از سید مظلومان است
آنکه با صبر خود آزادی اسلام خریدصلح او پرده نیرنگ معاویـه درید
آن همـه خون جگر خورد تحمل بنمودتا ره نـهضت سالار شـهیدان بگشود
نـهضت سرخ حسین هست هم از صلح حسن‌کاندو را جز سخن دوست نبوده هست سخن
امر مولاست گهی هجر و گهی قرب و وصال‌گاه تکلیف بـه صلح هست و گهی جنگ و قتال
آنکه مسموم، حسن را زجفا مـی‌خواهدسر جدا جسم حسینش زقفا مـی‌خواهد
آن‌دو را بود هدف، خَلق خدا راارشادگرنمودند بـه فرمان خدا صلح و جهاد

ص: 306

زآن دو آزاده کـه مصداق قعودند و قیـام‌یـافت بنیـان قوانین الهیـه قوام
بارالها بـه دل خون، تن مسموم حسن‌حق جد و پدر و مادر مظلوم حسن

به حسین بن علی کشته جاوید حیـات‌حفظ کن رهبر و هم نـهضت ما را زآفات

محمد موحدیـان «امـید»

رباعی‌ها و دوبیتی‌ها

ولایت حسن‌

آن را کـه ولایت حسن نیست‌طاعات قبول ذوالمنن نیست
از بعد علی قبای لولاک‌جز درون خور قامت حسن نیست

همای شیرازی

دوست دارد

خدا این نغمـه‌ها را دوست داردیقین زهرا شما را دوست دارد
روا سازد یقین حاجات ما راکه زهرا، مجتبا را دوست دارد

محمد موحدیـان «امـید»

ص: 307

روح دعا

مژده‌ای دل‌نور چشم‌مرتضی آمد خوش آمدشام مـیلاد امام مجتبی آمد خوش آمد
غم مخور ای دل کـه در ماه دعا و استجابت‌بهر تأثیر دعا روح دعا آمد خوش‌آمد

ژولیده نیشابوری

فروغ دل زهرا علیـها السلام‌

نَقل هست که نُقل بزم دلهاست حسن‌در حُسن و جمال، عالم آراست حسن
با خُلق محمد هست و با خوی علی‌یعنی کـه فروغ دل زهراست حسن

سید رضا مـیرجعفری «حامـی»

گلشن دین‌

برخیز کـه بلبل بـه چمن آمده است‌بر گلشن دین، سرو و سمن آمده است
بر روی نکویش صلواتی بفرست‌غم را سپری کن کـه حسن آمده است

حسین آذری

مـه حُسن‌

وقت هست که دل بر حرمش بسپاریم‌از شادی مـیلاد حسن، گل باریم
اینک کـه مَهِ حُسن و محبت آمدای دوست بیـا روی بـه سویش آریم

حسین آذری

ص: 309

سوگ سروده‌ها

مزار حسن‌

ایـا صبا بگذر بر سر مزار حسن‌زهی شمـیم تو چون خلق مشکبار حسن
به خاک خِطّه یثرب خرام که تا بینی‌شکفته سنبل و گل از خط و عذار حسن
چو شب ز مشعل مـه چشم تیره روشن کن‌ز خاک خوابگه سرمـه اقتدار حسن
یکی بـه تعزیت بقعه بقیع گذرببوس مشـهد پاک بزرگوار حسن
که ریخت سوده الماس‌ریزه درون قدحش‌که زهر گشت از آن، آب خوشگوار حسن
به روز تیره خود شام از آن سیـه‌پوش است‌کز اهل شام بد آمد بـه روزگار حسن
به باغ عترت پیغمبر از خزان ستم‌بریخت لاله و نسرین ز نوبهار حسن

بنفشـه بین سر حسرت نـهاده بر زانوز سوک غالیـه بوی بنفشـه‌وار حسن
هنوز زُهره سرانداز نیلگون داردز سوز مادر زهرای سوگوار حسن
به روی معرکه خورشید چشم آن داردکه توتیـا کشد از گرد رهگذار حسن
بسا کـه جان بسپردند درون هزاهز جنگ‌دلاوران، بـه سر تیغ جان‌سپار حسن
بدان امـید کـه چشم قبول بگشایدگشاده روضه رضوان درون انتظار حسن
به جز خدای کـه داند کـه عالم الغیب است‌کمال قربت پنـهان و آشکار حسن

ص: 310

امامت و حسب و نسب علی بودش‌زهی ستوده خصال و زهی شعار حسن
به زیر سایـه طوبیی تواند بودکه سایـه افکندش سرو جویبار حسن
ز دست ساقی کوثر خورد رحیق‌کسی کـه مشرب او هست چشمـه‌سار حسن
سخن بـه قدر حَسَن چون سراید ابن حسام‌که نیست مدحت حسّان بـه اقتدار حسن
چو من بـه پایـه حسّان نمـی‌رسم بـه سخن‌سخن چگونـه رسانم بـه اعتبار حسن

محمّد بن حسام خوسفی (782- 875 ه. ق)

در تاب رفت و ...!

در تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کردو آن طشت را ز خون درون رشگ لاله کرد
خونی کـه خورد درون همـه عمر از گلو بریخت‌خود را تهی ز خون دل چند ساله کرد!
نبود عجب کـه خون دلش ریخت درون قدح‌عمریش روزگار، همـین درون پیـاله کرد
خون خوردن و عداوت خلق و جفای دهریعنی امامتش بـه برادر حواله کرد
نتوان نوشت قصه درد دلش تمام‌ور مـی‌توان ز غصه هزاران رساله کرد!
آه از دل مدینـه، ز هفت آسمان گذشت‌آن روز شد عیـان، کـه رسول از جهان گذشت

وصال شیرازی (1197- 1262 ه. ق)

ص: 311

خونابه دل‌

هرگزی دچار محن چون حسن نشدور شد دچار آن همـه رنج و محن نشد
خاتم اگر زدست سلیمان به‌باد رفت‌اندر شکنجه ستم اهرمن نشد
نوح نبی گر از خطر موج رنجه شدغرقاب لجّه غم بنیـاد کن نشد

یوسف اگرچه از پدر پیر دور ماندلیکن غریب و بی‌همـه‌در وطن نشد
شمع ارچه سوخت از سر شب که تا سحر ولی‌خونابه دل و جگرش درون لگن نشد
حقا کـه هیچ طائری از آشیـان قدس‌چون او اسیر پنجه زاغ و زغن نشد
جز غم نصیب آن دل والاگهر نبودجز زهر بهر آنشکرنشد
دشنام دشمن آنچه کـه با آن جگر نموداز زهر بی‌مضایقه با آن بدن نشد
از دوست آنچه دید ز دشمن روا نبودجز صبر، دردهای دلش را دوا نبود

هرگز دلی زغم چو دل مجتبی نسوخت‌ور سوخت ز اجنبی دگر از آشنا نسوخت
هر گلشنی کـه سوخت زباد سموم سوخت‌از باد نوبهار و نسیم صبا نسوخت
چندان دلش ز سرزنش دوستان گداخت‌کز دشمنان ز هر بد و هر ناسزا نسوخت
از هر خسی چو آن گل گلزار معرفت‌شاخ گلی زگلشن آل عبا نسوخت
جز آن یگانـه گوهر توحید رای‌زالماس سوده لعلدلربا نسوخت
هرگز برادری بـه عزای برادری‌در روزگار، چون شـه گلگون‌قبا نسوخت
ناورد دلی کـه چو قاسم بـه ناله شدزان ناله پر از شرر واابا نسوخت
آندم کـه سوخت حاصل دوران ز سوز زهردر حیرتم کـه خرمن گردون چرا نسوخت
تا شد روان عالم امکان ز تن روان‌جنبنده‌ای نماند کزین ماجرا نسوخت
خاموش شد چراغ دل‌افروز مجتبی‌افروخت شعله غم جان‌سوز مجتبی

آیت‌اللَّه غروی اصفهانی (کمپانی) «مفتقر» (1269- 1361 ه. ق)

ص: 312

ماجرای دو طشت‌

شد از غم دو طشت، دلم پر ز درد و خون‌خون جگر، مدام فرو ریزم از عیون
در حیرتم بـه زینب غمگین چه‌ها گذشت!آن دم کـه اوفتاد نگاهش بر آن دو طشت
یک طشت را، ز خون درون دید لاله‌گون‌یک طشت را بدید درون آن، رأس پر ز خون
برخاست چون ز تاب عطش مجتبی ز خواب‌برداشت کوزه را و بنوشید جام آب

از آه و ناله، خون دل اهل جهان نمودطشتی طلب، ززینب افسرده جان نمود
آن طشت، پر زخون دل دردناک کردزینب بدید و از غم او جامـه، چاک کرد
طشت دگر کـه زینب از آن گشت بی‌سکون‌درشـهر شام بود بـه بزم یزید دون
آن دم کـه رأس پاک شـهنشاه بحر و برآغاز کرد خواندن قرآن بـه طشت زر
برداشت چوب کینـه، یزید از ره غضب‌کرد آشنابه لعلشاه تشنـه لب
زینب بـه ناله گفت که: ای بی‌حیـا مزن!چوب جفا بـه بوسه گه مصطفی مزن!
دارد «صغیر» که تا به صف حشر، شور و شین‌گاه از غم حسن، گهی از ماتم حسین

محمدحسین «صغیر» اصفهانی (1312- 1390 ه. ق)

ص: 313

گل خونین دهن‌

ماتم‌کیست، کـه دل‌ها همـه غرق محن است‌هرکجا مـی‌نگرم صحنـه بیت الحزن است
ناله واحسن هست از درون و دیوار، بلندمگر ای دلشدگان، باز عزای حسن است
گوئیـا این خبر آید ز نسیم سحری‌کز مدینـه، بـه سما ناله هر مرد و زن است
حسن امروز شده لاله رویش پرپرکه‌به‌تن، چاک‌زنان، جامـه گل درون چمن است
زینب از مرگ حسن، موی‌کنان، مویـه‌کنان‌زین الَم، اشک‌فشان، خسروگل پیرهن است
فاطمـه چیده بـه فردوس برین، بزم عزابلبل‌آسا بـه فغان، زین‌گل خونین دهن است
علی، از داغ جگرگوشـه خود اشک فشان‌فاطمـه، ناله‌کنان بهر گل یـاسمن است
حسن اندر دم رفتن، بـه حسینش فرموداول رنج تو و آخر عمر حسن است
بعد من، بار امامت، همـه بر دوش تو است‌نکته‌ای گوش زمن دار، کـه دُرّ سخن است
همـه‌دم، باش درون این دار، مـهیـای سفرکه بـه ما عاریتی، جان گرامـی بـه تن است
سفر آخرتی فرض، بود بر همگان‌که چنین شیوه و این رسم سپهر کهن است

محمد «شرمـی» کاشانی

شعله غم‌

مرغ روحم طیرانش، بـه هوای دگر است‌که ز خون دلم، آغشته ورا بال و پر است
حضرت فاطمـه درون خلد برین، اشک فشان‌گه ز داغ پدر و گاه زمرگ پسر است

هیچ دارید خبر، از دل کلثوم امروز؟کز غم‌مرگ حسن، دیده‌اش‌ازاشک، تر است
دل زینب شده چون لاله پرداغ، چو دیدآتش زهر ستم درون دل او کارگر است
گفت ای وای، جگرگوشـه زهرای بتول‌گر ز دستم برود، خاک عزایم بـه سر است

محمد «شرمـی» کاشانی

ص: 314

دو طشت‌

از گردش زمانـه و این چرخ نیل فام‌افکند ماجرای حسن، طشت ما ز بام
افسرده گشت، زینب مظلومـه از دو طشت‌یک طشت، درون مدینـه و طشتی، بـه شـهر شام
یک طشت، پر زخون و غم و درد از حسن‌یک طشت، رأس پاک حسین دید، لاله‌فام
آه از دمـی کـه زاده سفیـان، بـه طشت زرآزرده کرد، بوسه‌گه سیّد انام
زینب چو دید، چوب جفا برحسین‌آهی زدل کشید کـه شد صبح شام، شام
گفت ای یزید، پشت شکوهت شکسته بادپیش امام، چوب مزن برامام

مـیرزا عبدالرسول «مداح» شوشتری

داغ جگر

لاله‌ای بود کـه با داغ جگر سوخته بودآتشی درون دل سودا زده افروخته بود
شرم دارم کـه بگویم، تن مسموم تو راخصم، با تیر، بـه تابوت، بـه هم دوخته بود
راز دل را همـه، با همسر خود مـی‌گویندحسن، از همسر خودکامـه خود، سوخته بود
جگرش پاره شد از نیشتر زخم زبان‌در لگن، خون دلی ریخت، کـه اندوخته بود
ارث، از مادر خود برد، غم و رنج و محن‌صبر و تسلیم و رضا از پدر، آموخته بود

حسین اخوان «تائب» کاشان

مگر امروز عزیزی مرده است؟!

یـا رب! امروز چرا خاطر خلق افسرده است؟شیعیـان را گل رخسار چرا پژمرده است؟
دل اولاد علی از چه چنین آزرده است؟بار الها! مگر امروز، عزیزی مرده است؟

ص: 315

که بـه هر برزن و کو گشته عزا خانـه بـه پاچشم یـاران، شده از گریـه بـه سان دریـا

گوییـا اختری از برج ولا کرده افول‌که بـه دریـای الم غوطه ورند آل رسول
هر کـه را مـی‌نگرم هست پریشان و ملول‌شده از داغ پسر خون دلِ زهرای بتول
اشک حسرت بـه رخ از مرگ حسن کرده روان‌هست هر دم بـه فغان، موی کنان مویـه کنان

آری، آری حسن بن حسن آن خسرو دین‌آنکه درون فخر وشرف هیچش نیست قرین
گشته مسموم ز بیداد یکی پست و لعین‌با دل خون شده و زار و پریشان و غمـین
روز و شب ذکر حسین بن علی: واحسن است‌دل زینب ز غم مرگ حسن، پر محن است

محمدعلی تبریزی «فتی»

آینـه وحی‌

ای علوی ذات و خدایی صفات‌صدر نشین همـه کاینات
سیّد و سالار شباب بهشت‌دست قضا و قلم سرنوشت
زاده طوبی و بهشت برین‌نور خدا درون ظلمات زمـین
نور دل و دیده ختمـی مآب‌سایـه‌ای از پرتو تو آفتاب
باب تو سرسلسله اولیـاست‌چشم پر از نور خدا مرتضی است
مادر تو دخت پیمبر بودآیـه‌ای از سوره کوثر بود
پرده‌نشین حرم کبریـافاطمـه آن زهره زهرای ما

ص: 316

عاشق کل حضرت سلطان عشق‌خون خدا، شاه شـهیدان عشق
با تو ز یک گوهر و یک مادر است‌ظلّ خدایی تواش بر سر است
آیـه تطهیر بـه شأن شماست‌حکم شما امر اولوالامر ماست
سینای شما طور وحی‌نور شما شاخه‌ای از نور وحی
در رمضان ماه نشاط و سرورماه دعا ماه خدا ماه نور
نورفشان شد ز دو سو آسمان‌در دو افق تافت دو خورشید جان
وحی خدا از افق ایزدی‌نور حَسَن از افق احمدی
مشک و گلابی بـه هم آمـیختنددر قدح اهل ولا ریختند
ای رمضان از تو شرف یـافته‌نور تو بر جبهه او تافته
نیمـه ماه رمضان عزیزگیسوی مشکین تو شد مشک بیز

بعد علی شاخص عترت تویی‌وارث مـیراث نبوّت تویی
مصلحت ملّت اسلام و دین‌کرد تو را گوشـه عُزلت نشین
هیچ گذشتی چو گذشت تو نیست‌آن کـه ز شاهی بکشد دست کیست؟
صبر هم از صبر تو بی‌تاب شدکوزه شد و زهر شد و آب شد
بعد شـهادت نکشید از تو دست‌تیر شد و بر تن پاکت نشست
ملّت اسلام کـه پاینده بادمشعل توحید کـه تابنده باد
هر دو رهین خدمات تواندشکرگزارنده ذات تواند
تا ابد ای خسرو والامقام‌بر تو و بر دین محمد صلی الله علیـه و آله سلام

ریـاضی یزدی

داغ حسن‌

هر زمانی کـه زداغ حسن آید یـادم‌خیزد از سوزان زغمش فریـادم
آتش محنت او جان مرا سوخته بودگر نمـی‌کرد سرشگ مژه‌ها امدادم

ص: 317

مـی‌برد باد، مرا سوی بیـابان بقیع‌گر بعد از مرگ شوم خاک و دهی بر بادم
غم مظلومـی او از همـه غم‌های دگربیشتر مـی‌زند آتش بـه دل ناشادم
من گنـه‌کارم و در ماتم او مـی‌گریم‌تا کند فاطمـه از نار جحیم آزادم
آه از آن لحظه کـه فریـاد برآورد و بگفت:ا طشت بیـاور کـه زپا افتادم
آب نوشیدم و از آتش آن سوخت دلم‌داد بر باد فنا زهر جفا بنیـادم
کی روا بود بـه من این ستم از همسر شوم‌من کـه با او همـه دم داد محبّت دادم
زین همـه ناله و فریـاد مؤیّد چه اثرگر بـه هنگامـه محشر نرسد فریـادم

سیّد رضا «مؤیّد»

آماج تیر کین‌

مـهرت بـه کاینات برابر نمـی‌شودداغی ز ماتم تو فزون‌تر نمـی‌شود
از داغ جانگداز تو ای گوهر وجودسنگ هست هر دلی کـه مکدّر نمـی‌شود
ظلمـی کـه بر تو رفت ز بیداد اهل ظلم‌بر صفحه خیـال مصوّر نمـی‌شود

ص: 318

تنـها جنازه تو شد آماج تیر کین‌یک ره شد این جنایت و دیگر نمـی‌شود
بی‌بهره از فروغ ولای تو یـا حسن‌مشمول این حدیث پیمبر نمـی‌شود
فرمود دیده‌ای کـه کند گریـه بر حسن‌آن دیده کور وارد محشر نمـی‌شود
دارم امـید بوسه قبر تو درون بقیع‌امّا چه مـی‌توان کـه مـیسّر نمـی‌شود
با این ستم کـه بر تو و بر مدفنت رسیدویران چرا بنای ستمگر نمـی‌شود
آن را چه دوستی هست «مؤیّد» کـه دیده‌اش‌از خون دل ز داغ حسن تر نمـی‌شود

سیّد رضا «مؤیّد»

جغد و هما

مجتبی چون درون صبوری ممتحن گردیده بودمظهر صبر خدا قلب حسن گردیده بود
مرد غیرتمند را، صلح هست با دشمن، گران‌زاده حیدر چه مشکل ممتحن گردیده بود
صبر این بلبل بنازم، با چنان الحان خوش‌بود خاموش و گلستان پر زغن گردیده بود
در مـیان خانـه هم ایمن نبود از دشمنان‌بی‌کسی بنگر غریب اندر وطن گردیده بود

ص: 319

جعده چون جغدی بـه سرو خانـه زهرا نشست‌خار بنگر، هن یـاسمن گردیده بود
در کنار شاخ طوبی حنظلی روئیده بودبا همای سدره جغدی هم‌سخن گردیده بود
فتنـه بود اندر کمـین، یـا ماری اندر آستین‌یـا کـه جانان را قرین آن گورکن گردیده بود
آب آشامـیدنش را جعده زهرآلود کردآب همچو آتش از آن فتنـه زن گردیده بود
پور حیدر چون کـه خورد آن آب زهرآلوده رابود پیدا کاین گل از بُن ریشـه‌کن گردیده بود
گرحسین از تشنگی مـی‌سوخت اما یـا حسن‌جرعه آبی به‌جانت شعله‌زن گردیده بود
خون سرخ و زهر سبز آغشته با هم گوئیـابرگ گل پرپر شده نقش چمن گردیده بود
آه بر زینب کـه بعد از مادر و جد و پدربار دیگر خانـه‌اش بیت‌الحزن گردیده بود
وااسف بر حال آن کـه در ماه صفراز دو طشت پربلا دل پر محن گردیده بود
یـاد از طشت زر و رأس حسین آمد مراکاندر آن ویرانـه شمع انجمن گردیده بود

چون‌که مـی‌بردند جسم مجتبی سوی بقیع‌تیر دشمن زیب تابوت و کفن گردیده بود
تا حسن درون روز عاشورا نباشد بی‌نصیب‌قاسمش لب‌تشنـه درون خون غوطه‌زن گردیده بود

ص: 320

بر زمـین همراه اشگ دیده مـی‌ریزم حسان‌آن گناهانی کـه بار دوش من گردیده بود

حبیب‌اللَّه چایچیـان «حسان»

نخل محرم‌

آسمان خم شد و در کوچه دل غم روییدروز تاریک شد و ظلمت مبهم رویید
شـهر با سوخته جانی بـه عزا تن درون دادبرچرخ فلک آه دمادم رویید
نازنین خواست ز نااهلی مردم گویدشرم سرخی بـه رگ روشن شبنم رویید
چرخ چرخید و این بار یـهودا زن شدبر چلیپای خیـانت گل مریم رویید
هاجرش زینب کبری پی باران مـی‌رفت‌خون دل جوش زد و چشمـه زمزم رویید
صلح سر فصل رقم خورده عاشورا بودنقطه‌ای سرخ کـه در باور عالم رویید
کربلا وامگذار علی ثانی شداز دل صبر حسن نخل محرّم رویید

علی حاجتیـان فومنی

ص: 321

در بارش باران بلا

جز تو ای داغ غمت بر دل زهرا مانده‌کیست درون خانـه خود این همـه تنـها مانده؟
ماه درون پیش تو حیرانی زانو زده است‌چشم درون چشم تو را غرق تماشا مانده
نقش سرخ جگرت ریخته بر صفحه تشت‌یـادگاری هست که بر غربت مولا مانده
این چه زاری هست که درون بارش باران بلاروح سرشار تو آرام و شکیبا مانده
آری ای سید مظلوم، بلا ارث تو بودنیمش از توست اگر کرب و بلا جا مانده

فاطمـه سالاروند

داغ شگفت‌

سوز غمـی هست شعله ور از غم غریب ترمثل حضور عشق از آن هم غریب‌تر
در کارزار عشق کـه مـیدان حیرت است‌زخمم غریب آمد و مرهم غریب‌تر
ای دومـین امام کـه داغ شگفت توست‌از غربت شـهید محرّم غریب‌تر
مولا غریب مانده درون این جا حسین هم‌در این مـیان تویی تو مسلم غریب‌تر

ص: 322

مـی‌خواستم بـه وهم غمت را رقم ‌دیدم کـه هست از غم و ماتم غریب‌تر

گنجینـه حقیقتی و رازهای توست‌از هر چه درون زمـینـه عالم غریب‌تر
ما را بگو کـه اوج تو را درون نیـافتیم‌ای از شکوه عرش معظم غریب‌تر
از شرح ماجرای تو حاصل چه مـی‌شودوقتی کـه هست ز آنچه سرودم غریب‌تر

محمود سنجری

زخم کاری‌

شد دوباره چو عطر بهاری‌یـاد تو درون دل دشت جاری
نغمـه‌های تو درون گوش هر باغ‌هست خوشتر ز لحن قناری
جلوه‌ای کردی و تیرگیـهاشد زانوار رویت فراری
نام سبز تو درون دفتر دل‌ریخت طرحی ز پرهیزگاری
گشت از فیض باران عشقت‌چار فصل عطش آبیـاری
مثل مـهتاب درون ماست‌مـهر تو بهترین یـادگاری
بی حضور تو از یـاد خورشیدرفت آیین آیینـه داری
روی دریـای دل مـی‌زند موج‌درد و اندوهت از بی قراری
شد زداغ تو ای باغ سر سبز‌ها مـهبط زخم کاری
از غمت اشک سرشار مـهتاب‌مـی‌زند سر بـه دیوار مـهتاب

آسمانی‌ترین باور سبز!یـاد تو باغ جان پرور سبز!

ص: 323

کم مباد از سر ما درون این دشت‌سایـه‌ات! نخل بارآور سبز!
ریختی روی هر شاخه گل‌طرح تصویر روشنگر سبز
آفتابا! چرا وقت پروازپرکشیدی تو با پیکر سبز!
پشت درون پشت آلاله خفته است‌روی این دشت پهناور سبز
با حضور گل سرخ این باغ‌چشم بستی تو درون بستر سبز
دست پاییزی غم کشیده است‌تیغها درون چمن بر سر سبز

روز افتادن از پاست، بگذاردست درون دستم ای یـاور سبز
وقت کوچ است، ای لاله عشق‌سرخ بنشین، مرو از بر سبز!
ای قرار دل بی قرارم!وقت رفتن مرو از کنارم

از دهانت عقیق یمن ریخت؟یـا کـه خون جگر درون لگن ریخت؟
مثل تصویر «گلهای پرپر»پاره‌های دلت درون چمن ریخت!
آسمانا! چرا از نگاهت‌این همـه اشک درد و محن ریخت!
آن کـه مـی‌خورد نانت! نمکهاروی زخم تو درون انجمن ریخت!
آتش داغت ای شمع سوزان‌شعله بر قامت پیرهن ریخت!
دست لرزانی از کینـه لبریززهر درون جام وجه حسن ریخت!
رویش زهر درون باغ‌لاله‌ها روی دشت و دمن ریخت!
در نگاه لگن همره زهرخون تو از عبور دهن ریخت!
قصه کوزه آب و آن زهرغصه‌ها درون دل و جان من ریخت!
تا از آن آب، تر شدخاک‌ خاک گردید صد چاک

تا ز ره مـی‌رسد بی صدا زهرمـی‌برد ناله را که تا خدا زهر
مـی‌گدازد دل و جانِ ما رامـی‌زند شعله درون هر کجا زهر
مثل برق شررزا گذشته است‌از سرِ مرزِ بی‌انتها زهر
روی آیینـه دشتِ دل ریخت‌طرح اندوهِ صد ماجرا زهر

ص: 324

دست هر آب را بست ‌هرکجا کرد آتش بـه پا زهر
هر گلی درون چمن، یـا بـه شمشیریـا کـه در خونِ دل خفت با زهر
شـهد درون کامِ ما ناگوار است‌هست درون جام تاریخ که تا زهر

بر دلِ لاله‌رویـانِ این دشت‌آتش افروخته بارها زهر
هر کجا زهر غم آتش افروخت‌باغ جان را زسر که تا به پا سوخت

اینچنین کعبه آرزوهابا تو دارد دلم گفت و گوها
با حضور تو ای ابر رحمت‌لحظه‌ها یـافتند آبروها
باز برخاست از دشت‌بی تو ای سبز من! های و هوها
مـی‌شود با ولای تو شاداب‌دست و روی نماز و وضوها!
خفته از درد، چون اشک باران‌در نگاه تو راز مگوها
بسته پیمانی از بغض اندوه‌عقده‌های غمت باگلوها
زیر باران اشک عزایت‌مـی‌دهم را شست و شوها
مثل تو هیچ را ندیدم‌هر چه کردم چودل جست و جوها
کمتر از خارم و فیض رویت‌داده چون گل بـه من رنگ و بوها
دل چو از اشک شد آبیـاری‌دست ما را گرفتی ز یـاری!

ای غمت شمع هر محفل مایـاد تو چلچراغ دل ما
مـهر تو مثل خورشید داردریشـه درون عمق آب و گل ما
از نگاه کریمانـه توست‌گشته آسان اگر مشکل ما
دست لطف تو بخشید ای گل‌هر لطافت کـه شد شامل ما
ذوق هر موج این ژرف دریـامـی‌برد غبطه بر ساحل ما
رفت درون باغ، صدها حکایت‌از شکوفایی حاصل ما
آفتاب از سر مـهر هر روزمـی‌نـهد پا بـه سر منزل ما
این من و دست بخشنده توآن تو و جان ناقابل ما

ص: 325

چون «زرافشان» بـه جان مـی‌پذیرم‌گر شود عشق تو قاتل ما
گر چه ما ذره بی‌نشانیم‌با فروغ تو درون کهکشانیم

محمد علی صفری «زرافشان»

گل ملکوت‌

اگر چه درون پس صد پرده لیک حتما دیدبه یمن نور مدام چهارده خورشید
کجاست مالک اشتر کـه درد چاره کندابوذری کـه بر این بیی نظاره کند
کجاست آن کـه اذانی دهد مثال بلال‌که شوید از رخ این شـهر رنگ زرد ملال
چه روزگار عجیبی، چه فصل نامردی‌و درد مردم این شـهر درد بی دردی
چگونـه‌اند مسلمان خدا نمـی‌دانندو رسم عشق، محبت، وفا نمـی‌دانند
و عطر ناب محمد ز یـادشان رفته است‌و یـادگاری احمد ز یـادشان رفته است
تمام غربت مولا بـه مجتبی دادندو مایـه‌های خجالت بـه دست مادادند
صبور زاده‌ترین دل سکوت کرد و سکوت‌غریب ماند درون این جا، گلی، گل ملکوت
کسی کـه داغ اقاقیش بر جگر مانده است‌و پاره پاره قلبش بر این اثر مانده است

سارا حقیقی‌وند

ص: 326

باده وصل‌

مـی‌زند باز دلم پرسه درون آن سوی خیـال‌گفتن از خون دل و صبر تو کاری هست محال
چون شـهابی کـه جنون بر دل شب مـی‌ریزدآتش عشق تو از دیده بهمـی‌ریزد
تو تولای جنون با دل شبگرد منی‌روح زهرا، چو علی، مثل حسینی، حسنی
مـی‌توان با تو ز دریـای بلا مست گذشت‌دست درون دست جنون از سر و از دست گذشت
از علی که تا به حسین هست یکی جاده سرخ‌صبر حتما که ز خُم جوش زند باده سرخ
عشق را درون دل اندوه بلا یـافته‌ای‌بی سبب نیست کـه این گونـه جگر تافته‌ای
پدرت روضه رضوان بهتیغ فروخت«خرقه از سر بـه در آورد و به شکرانـه بسوخت»
مادرت درون تف اندوه و فغان منزل کرد«که خود آسان بشد و کار تو را مشکل کرد»
روز درون ماتم و شبها همـه درون سوز و گدازمرد بودی کـه تحمل بـه تو مـی‌برد نماز

هیبت و صولت تکبیر بـه قاسم دادی‌مرد بودی کـه دل شیر بـه قاسم دادی
ماتم و غصه ایـام، تو را پیر نکردزهر هرگز بـه دل خون تو تأثیر نکرد

ص: 327

راز حق بود کـه از جام بلا نوشیدی‌باده وصل، تو از دست خدا نوشیدی
روزگاری کـه به جز حسرت و جز درد نبودهیچ مثل تو درون صبر چنین مرد نبود
عشق نوشیدی و معشوق تماشایت کردچشمـه‌ای بودی و جوشیدی و دریـایت کرد
ای کـه بر دوش نبی جای گرفتی روزی‌به همـین جرم تو درون آتش و خون مـی‌سوزی؟
تیغ تو درون صف صفین و جمل غوغا کردمحشری درون سپه شیر خدا بر پا کرد
این چنین بود کـه از جنگ حریف تو گریخت‌لاجرم زن شد و زهری بـه دل کامت ریخت
«خنده زد عشق کـه خونین جگری پیدا شد»جگرت جوهر خون‌نامـه عاشورا شد
سوختی که تا که جنون صاحب قاموس شودتا ز خاکستر تو قاسم ققنوس شود

خلیل شفیعی

یـا ابالصبر ...

خسته‌ام، خسته از این درد خدا مـی‌داندآری از مردم نامرد خدا مـی‌داند
کوفه درون کوفه جفاکاری‌شان یـادم هست‌آه یک عمر خطاکاری‌شان یـادم هست

ص: 328

سالهابود کـه دل بسته گندم بودندفارغ از عشق، کمر بسته گندم بودند
سامری مذهب و مرامند دریغ‌تیغشان کند، گرفتار نیـامند دریغ
زاده جهل ابوجهل، پسرخوانده کفروارث وسوسه و ترس بـه جا مانده کفر
قوم بی‌عاطفه همزاد بنی‌اسرائیل‌زنده د ز تو یـاد بنی‌اسرائیل
وحشت آلوده بـه دنبال سرابند آری‌چارفصل هست که دلبسته خوابند آری
کاش مـی‌گفتی، آی شما نامردیدمرد این ره نشدید، آی شما بی دردید
مرد طوفان نشده نحوی دریـا نشویدعشق باریده، شما راهی صحرا نشوید
گردباد است، دگر دل بـه کپر نسپاریدسنگلاخ هست در این بادیـه پا مگذارید

زاده آینـه و آب درون این جا تنـهاست‌مردی از قریـه مـهتاب درون این جا تنـهاست
آفتاب هست که درون شـهر شما جا مانده است‌مردی از طایفه عاطفه تنـها مانده است
پسر فاطمـه سر سبزترین عشق رسول‌وارث آینـه‌ها زاده زهرای بتول
عابر کوچه خورشید چرا تنـهایی؟شاعر ساحل امـید چرا تنـهایی؟

ص: 329

یـا اخا العشق، اخَا العشق، اخا العشق، حسن‌یـا ابا الصّبر، ابا الصبر، ابا الصبر، حسن
هفت آیینـه، دلم از غم تو غمگین بودباختم قافیـه را، بس کـه غمت سنگین بود
زاده آینـه و آب چرا تنـهایی؟شاعر قریـه مـهتاب چرا تنـهایی؟
امتت کوفه مرامند، بـه آنـها گفتم‌عاجز از درک امامند، بـه آنـها گفتم
ریشـه درون آینـه داری، بـه خدا مـی‌دانم‌سبز درون سبز بهاری، بـه خدا مـی‌دانم
تکیـه بر شانـه خورشید زدی مثل بهارسرو آئین غزل زاده سبزینـه تبار
شـهر، این شـهر تب‌آلوده تنـها مانده است‌شـهر، شـهری هست که درون حادثه‌ها جا مانده است
شـهر گرگ هست خزان باور چونان پائیزشـهر چاه هست دریغ از نفسی یوسف خیز
مردم شـهر اسیرند، اسیر ظلمات«ان الانسان لفی خسر» قسم بر لحظات
آری از دست شما بود کـه او تنـها مانداین چنین بود کـه خورشید درون این جا، جا ماند
کربلا را حسن آغاز نمود ه است، حسن‌تا دل حادثه پرواز نموده هست حسن
بازهم شور غزل درون سر من غوغا کردتا سرانجام مرا شاعر عاشورا کرد

ص: 330

ریشـه درون سبزترین سجده زهرا داری‌نفسی پاکتر از روح مسیحا داری
آسمان حسرت بوسیدن جا پای تو داشت‌تو کـه در شـهر غزل منزل و مأوا داری
غیرت حیدر و حلم نبی و صدق بتول«آنچه خوبان همـه دارند تو تنـها داری»

هاشم کرونی شیرازی

کریم آل‌فاطمـه‌

ای کـه به شانـه رضا، کوه بلا کشیده‌ای‌بیشتر از ستارگان، زخم زبان شنیده‌ای

زخم بـه زخم دل بسی لحظه بـه لحظه دیده‌ای‌با همـه آشنا ولی از همـه دل بریده‌ای
هری از شراره‌ای سوخت دل تو را حسن!کریم آل فاطمـه امام مجتبی! حسن

ای صلوات قدسیـان زمزمـه حکایتت‌دشمن کینـه توز هم، شد خجل از عنایتت
هفت آسمان سفره‌ای از ولایتت‌از چه نکرد هیچ مثل علی حمایتت!؟
همسر بی‌وفای تو کشت تو را چرا حسن؟کریم آل فاطمـه امام مجتبی! حسن

صبر تو، نقش خصم را یکسره برملا کندصلح تو، کار نـهضت و قیـام کربلا کند

ص: 331

جنگ تو، نقل قدرت و بازوی مرتضی کندکسی بـه جنگ و صلح تو نـه چون و نـه چرا کند؟!
قعود تو، قیـام تو، حکم خداست یـا حسن‌کریم آل فاطمـه امام مجتبی! حسن

خوشا بـه حال آنکه شد خاک دیـار عشق توخوشا بـه حال آنکه جان کند نثار عشق تو
تویی، تویی، تویی کـه دل پر از شرار عشق تومنم، منم، منم، منم «مـیثم» دار عشق تو
عنایتی کـه جان کنم درون قدمت فدا، حسن‌کریم آل فاطمـه امام مجتبی، حسن

غلامرضا سازگار «مـیثم»

سردار بی‌سپاه!

وقتی سکوت سبز تو، تفسیر مـی‌شودچون بوی عشق، نام تو تکثیر مـی‌شود
در انعکاس ساده آن فصل التهاب‌تنـهاییت، هر آینـه تصویر مـی‌شود
طاقت‌گدازتر ز تب جنگِ روبه‌روست‌صلحی کـه زیر سایـه شمشیر مـی‌شود
تو مرد جنگ بودی و مـی‌دانم ای عزیزسردار بی‌سپاه زمـینگیر مـی‌شود
صبر تو، انتظار عطش‌سوز کربلاست‌صبری کـه صبح حادثه، تعبیر مـی‌شود

ص: 332

مسموم دستِ کینـه شده، وَه چه جانگداز!زینب ز داغ آن دلِ خون، پیر مـی‌شود
تو نور چشم فاطمـه بودی، برادرم!این شـهر درون فراق تو، دلگیر مـی‌شود

پروانـه نجاتی

مـی‌وزد بویی ...

مـی‌وزد بویی از نامـه‌ام‌مـی‌چکد خونِ جگر از خامـه‌ام
دل بـه سودای سخن، گل مـی‌کندبر لبم، نام حَسن گل مـی‌کند

یـا امامَ الانس وَالجان! مجتبی!ای مرا شیرازه جان! مجتبی!
ایّها المظلوم! امام رنج و درد!کاش مـی‌گفتم غمت با من چه کرد؟!
دل بـه یـادت مـی‌زند گلگشت خون‌ای دلِ صد پاره‌ات درون طشت خون
ای ملایک از غمت بر سر زنان‌بسمل یـاد توام، پرپر زنان
ز این عزا این بسملت آتش گرفت‌آب نوشیدی، دلت آتش گرفت!
دل بسوزد غربت بیگانـه رامن بمـیرم صاحبِ این خانـه را!
کیست اینجا که تا تو را یـاری کند؟ت کو که تا پرستاری کند؟
جان پاکت، گرچه برمـی‌رسدصبر کن یک لحظه! زینب مـی‌رسد
دود آهش، آسمان را تیره کردچشم درون چشم برادر، خیره کرد
اشکِ آتش، موج خون بر دشت ریخت‌پاره جان حسن درون طشت ریخت

گفت با لطف الهی قهر چیست؟در کفِ دلبندِ زهرا، زهر چیست؟
«جُعده»، مویت را پریشان کرده است؟یـا لبت را آب، بریـان کرده است؟!

بوی خون از پیرهن آورده‌ام‌پاره جانِ حَسن آورده‌ام

ص: 333

شعر نَه، این شطّ خون مجتبی است‌این مصیبت‌نامـه آل عباست
آن کـه مـی‌بوسید گل، یـاقوتِ اوتیرباران مـی‌شود تابوت او
موج تیر آماج شد یـاقوت رادوخت بر هم، پیکر و تابوت را
سفره سُفیـانیـان، گسترده بودرازِ سرخِ کربلا، درون پرده بود

غلامرضا کافی

هنگامـه قیـامت‌

زهر جفا چو بر جگر مجتبی رسیغان جن و انس بـه عرش علا رسید
پر اضطراب و واهمـه شد عالم وجودهنگامـه قیـامت و یوم الجزا رسید
درهم شکست قایمـه عرش کبریـاگویی کـه روز نیستی ماسوا رسید

چشم فلک، ز گریـه بـه غرقاب خون نشست‌اشک ملک، بـه طارم هفتم سما رسید
الماس جعده، کارگر افتاد ای دریغ!آتش بـه جان زاده خیر النّسا رسید
نعش امام شد هدف چوبه‌های تیریـا فاطمـه! بـه نور دو چشمت چها رسید؟!
در شـهر خویش و خانـه خود هم غریب بوداز بس کـه ظلم و جور بر آن آشنا رسید
مظلوم چون تو کیست کـه از ظلم همسرش‌مسموم گشت و جان بـه لبش از جفا رسید؟

ص: 334

روز جزا، جواب خدا را چه مـی‌دهند؟آنان کـه ظلمشان بـه عزیز خدا رسید

محمدرضا براتی «براتی»

رباعی‌ها و دوبیتی‌ها

تفاوت‌

از جور معاویـه و از کین یزیدبنگر کـه به سبطین پیمبر چه رسید!؟
ازگوهر مظهر العجایب نـه عجب‌کز خوردن و ناخوردن آبند، شـهید!

مصطفی محدثی خراسانی

آرامش پیش از طوفان‌

فریـاد، اگر چه درون تو پنـهان بوده است‌خورشید تکلمت، فروزان بوده است
صلح تو، به منظور نـهضت عاشوراآرامش پیش پای طوفان بوده است

مصطفی محدثی خراسانی

مضمون غریب‌

هر چند کـه مضمون غریبت تنـهاست‌نام تو سرود موج موج دریـاست
بالی ز علی هست با تو، بالی ز حسین‌پرواز تو از غدیر که تا عاشوراست

مصطفی محدثی خراسانی

ص: 335

هفتاد و دو بار کربلا

در خانـه، غریب آشنابود حسن‌لب تشنـه یک جرعه وفا بود حسن
آن شب کـه تمام زهر را مـی‌نوشیدهفتاد و دو کربلا بود حسن

مژگان محمدی تل سرخی

تیر و تابوت‌

یک عمر عقیق سرخ دل، قوتش بودجاری، شرر ازچو یـاقوتش بود
بیداد ببین کـه گاه تدفین هم، بازخونبار ز تیر خصم، تابوتش بود!

احد ده‌بزرگی

مدار پنج تن‌

نـه گرد تو و نـه گرد من مـی‌چرخدعالم بـه مدار پنج تن مـی‌چرخد
دیری هست تمام ذره‌های ملکوت‌پروانـه‌صفت گرد حسن مـی‌چرخد

محمود سنجری

غربت‌

در عشق، چرا بـه جان و تن فکر کنیم؟تا اوست، چرا بـه خویشتن فکر کنیم؟
گل کرد حماسه حسینی، که تا مایک لحظه بـه غربت حسن فکر کنیم

محمود سنجری

ص: 336

گل داد

پیش تو اگرچه صبر از پا افتادبا شیعه بگو: کـه طشت پیش تو نـهاد؟!
صلح تو اگر چه تلخ اما یک روزدر قامت لاله گون قاسم گل داد!

حسین دارند

خنجر زدند

از جهل بـه چشم عقل، انگشت زدندبر فطرت بی‌غیرت خود مشت زدند
نامردم پیمان‌دشمن‌دوست‌بر قاید خویش، خنجر زدند!

احد ده‌بزرگی

کوثر درون آتش!

از خون جگر لاله احمر مـی‌سوخت‌در آتش غم، کوثر مـی‌سوخت
آتش بـه دل تمام هستی مـی‌زدزهری کـه تن تو را، سراسر مـی‌سوخت

حسن کرمـی

کربلای مدینـه‌

مردی کـه دلش بـه وسعت دریـا بودمظلوم‌تر از امام عاشورا بود
آن روز کـه بر جنازه‌اش تیر زدنددر شـهر مدینـه کربلا بر پا بود

هاشم کرونی شیرازی

ص: 337

کربلای حسن‌

دل، غرق نگاه آشنای حسن است‌مبهوت خدا خدا خدای حسن است
نفرین بهی کـه گفت او سازش کرد!این صلح کـه نیست، کربلای حسن است!

هاشم کرونی شیرازی

درمـیان ماندن و رفتن‌

تو، دست پلید اهرمن را دیدی‌و آن زهر درون کوزه را فهمـیدی
در ماندن و رفتنت، مخیر داز شوق وصال، زهر را نوشیدی!

حسن کرمـی

تیر باران د!

آنان کـه تو را ستم فراوان دخون درون دل و جان اهل ایمان د
از دیده کودکان تو خون مـی‌ریخت‌تابوت تو را چو تیر باران د

عباس براتی‌پور

شمشیر دودم‌

بغض تو شـهاب آسمان‌پیما شدموجی شد و سر بـه خون زد و دریـاشد
صبر تو، کنار خشم خونرنگ حسین‌شمشیر دو دم بـه روز عاشورا شد

حسین دارند

ص: 338

گلباران‌

ای آنکه غمت، وقف دل یـاران شدبر نشست و از هواداران شد!
تا عطر ملال پر کند عالم راباتیر، تن پاک تو گلباران شد!

محمدجواد غفورزاده «شفق»

تخته تابوت‌

آن سبزقبا کـه رخ برافروخته بوداز سوده الماس، دلش سوخته بود
با سوزن تیرهای پی درون پی خصم‌بر تخته تابوت، تنش دوخته بود

عباس «حداد» کاشانی

باغ دل تو

جان تو بـه جرم ناب نوشیدن سوخت‌از جامـه آفتاب پوشیدن سوخت
باغ دل «او» سوخت گر از بی‌آبی‌باغ دل «تو» ز آب نوشیدن سوخت

قیصر امـین‌پور

تیرباران‌

چون تو اسیر اهل ایمان نشدست‌در معرض دشمنی یـاران نشده است
هرگز جسدی ای پسر شیر خداغیر از جسد تو تیرباران نشده است

مـهران رفعتی

ص: 339

امام سجاد علیـه السلام‌

ص: 341

گل سروده‌ها

فَرَزْدَق و منقبت حضرت سجاد

پور عبدالملک بـه نام هشام‌در حرم بود با اهالی شام
استلام حجر ندادش دست‌بهر نظّاره گوشـه‌ای بنشست
ناگهان نخبه نبی و ولی‌زین عُبّاد بن حسین علی
درای بها و حُلّه نوربر حریم حرم فکند عبور
هر طرف مـی‌گذشت بهر طواف‌در صف خلق مـی‌فتاد شکاف
زد قدم بهر استلام حجرگشت خالی ز خلق راهِ گذر
شامـیی کرد از هشام سؤال‌کیست با این چنین جمال و جلال؟
از جهالت درون آن تعلّل کرددر شناسایی‌اش تجاهل کرد
گفت نشناسمش، ندانم کیست‌مدنی یـا یمانی یـا مکّی است
بو فراس آن سخنور نادربود درون جمع شامـیان حاضر
گفت: من مـی‌شناسمش نیکوزو چه پرسی؟ بـه سوی من کن رو
آن هست این کـه مکّه و بطحازمزم و بوقبیس و خیف و منا
حرم و حلّ و بیت و رکن و حطیم‌ناودان و مقام ابراهیم

ص: 342

مروه، سعی و صفا، حجر، عرفات‌طیبه (1) 15 و کوفه، کربلا و فرات
هریک آمد بـه قدر او عارف بر علوّ مقام او واقف‌قرّة العین سیّدالشـهداست‌زهره شاخ دوحه زهراست
مـیوه باغ احمد مختار لاله داغ حیدر کرّارطلعتش آفتاب روز افروز روشنایی فزای و ظلمت‌سوز
جدّ او مصدر هدایت حق‌از چنان مصدری شده مشتق‌حُبّ ایشان دلی صدق و وفاق‌بغض ایشان نشان کفر و نفاق
گر شمارند اهل تقوا راطالبان رضای مولا رااندر آن قوم مقتدا باشندواندر آن خیل پیشوا باشند
سر هر نامـه را رواج‌افزای‌نامشان هست بعد نام خدای
ختم هر نظم و نثر را الحق‌باشد از یمن نامشان رونق

عبدالرّحمان جامـی (817- 898 ه. ق)

سپهر چارمـین‌

ماه فروردین فراز آمد ز فردوس برین‌گلستان را کرد درون بر حلّه‌های حور عین
ارغوان سرمایـه بگرفته هست از کان بدخش‌یـاسمـین پیرایـه بگرفته هست از درّ ثمـین

بگذری چندان کـه در هامون بنفشـه هست و سمن‌بنگری چندان کـه در بستان گل هست و یـاسمـین
مرغ اشعار فرزدق کرده پنداری ز بردر ثنای خواجه سجّاد زین‌العابدین

1- . طیبه: مدینـه
ص: 343

وارث پیغمبر و حیدر، علی بن الحسین‌چیست مـیراثش علوم اوّلین و آخرین
معنی رکن و مقام و صورت خیرالانام‌زاده شُبیر فرزند امـیرالمؤمنین
همچو عمّ خود حلیم و همچو باب خود صبورمرتضی‌آسا جواد و مصطفی‌آسا امـین
یک نیـا شیر خدا و یک نیـا نوشیروان‌از یکی سو شاه دنیـا از دگرسو شاه دین
هم عجم را نازش از او هم عرب را افتخارز آل ساسان هست و عدنان (1) 16 پیشوای راستین
چون بـه محراب اندرون بگریستی از بیم حق‌آمدی رضوان و بستردی سرشکش ز آستین

پیشوای چارمـین هست و بـه محراب اندرون‌تافتی رویش چو خورشید از سپهر چارمـین
این شنیدستی کـه در محراب طاعت خویش رااژدهاآسا بدو بنمود ابلیس لعین
خواجه نندیشید و روی از قبله طاعت نتافت‌کش ندا از غیب آمد «انت زین‌العابدین»
کرد داود پیمبر نرم آهن را بـه دست‌او بـه پند و موعظه دلهای سخت آهنین
حبّ او حصن حصین هست و ز خشم کردگارگشت ایمن آن کـه آمد اندرین حصن حصین
ای فروغ دیده پیغمبر و حیدر کـه هست‌بغض تو نار جحیم و حبّ تو ماء معین

1- . عدنان: نام یکی از اجداد پیـامبر اکرم صلی الله علیـه و آله.
ص: 344

با محبّان تو رضوان گوید اندر روز حشرهذه جناتُ عَدْنٍ فادخلوها خالدین

سروش اصفهانی (1288- 1285 ه. ق)

یـادگار اهل‌بیت‌

شکر خدا کـه با فلکم هیچ کار نیست‌بر خاطرم ز هر دو جهان یک غبار نیست
آن پای بر جهان زده رندم کـه بر دلم‌اندوه آسمان و غم روزگار نیست
فخرم همـین بس هست که اندر جهان مراروی نیـاز جز بـه در کردگار نیست
جز درگه نیـاز کـه درگاه مطلق است‌روی دلم ز هیچ درون امـیدوار نیست
گردون! بـه ما زیـاده ازین سر گران مباش‌این کهنـه سایبان تو هم پایدار نیست
قطع نظر ز هر چه کنم خوشتر آیدم‌جز درگهی کـه بانی او روزگار نیست
درگاه پادشاه دو عالم کـه از شرف‌ناخوانده گر رود فلک، آنجاش بار نیست
آن پادشاه عرصه دین کز علوّ قدرخورشید را بر اوج جلالش گذار نیست
شـهزاده زمـین و زمان زین عابدین‌شاهی کـه در زمانـه چو او شـهریـار نیست
دین یـادگار اوست چو او یـادگار دین‌چون اهل بیت را بـه جز او یـادگار نیست

ص: 345

شاها منم کـه طینت عنبر سرشت من‌جز از عبیر خاک درت مایـه‌دار نیست
مـهر تو درگرفت سراپا وجود من‌نوعی کـه دل ز شعله او جز شرار نیست
فکر من از کجا و مدیح تو از کجا؟!در بحر مدحت تو خرد را گذار نیست

جز گفت‌وگوی مـهر تو نبود انیس من‌عاشق تسلّی‌اش بـه جز از حرف یـار نیست
بی‌مـهری فلک دل ما را ز خود رماندرحمـی کـه جز بـه لطف تو امّیدوار نیست
لطفت چو گشت ضامن فردای دوستان‌امروز باکی از ستم روزگار نیست
تا آفتاب نور فشاند بـه روزگارتا روزگار جز بـه شتابش قرار نیست
مـهرت دل حبیب تو را نورپاش بادخصم تو بی‌قرار چنان کش وقار نیست
خاک ره تو دیده «فیّاض» را جلاتا از فلک بر آینـه‌اش جز غبار نیست

فیـاض لاهیجی (؟- 1072 ه. ق)

فرزند مکّه و منا

ای اهل شام مظهر لطف خدا منم‌مقصود ز آفرینش ارض و سما منم
پوشیده نیست نزد من اسرار کاینات‌زیرا کـه محرم حرم کبریـا منم
مسجود کاینات بود خاک کوی من‌زینت فزای کعبه، صفای صفا منم

ص: 346

زمزم ز فیض مقدم من یـافت آبرومـهر منیر مکّه امـیر مِنی منم
بر جمله اولیـا منم امروز جانشین‌وارث بـه علم یک بـه یک انبیـا منم
آن آدمـی کـه دم بـه دم اندر تمام عمراز ابتدا گریسته که تا انتها منم
بر کشتیی کـه نوح درون او نوحه‌گر نشست‌ای قوم بدگهر بـه خدا ناخدا منم
آن موسیی کـه بـه سینا ز غم دریداز داستان واقعه کربلا منم
آن یوسفی کـه گشت بـه زندان غم اسیربی غمگسار و بی‌و بی‌آشنا منم
با این همـه حکایت، دارم یکی سؤال‌راضی بـه یک جواب، کنون از شما منم
بر این محمّدی کـه مؤذن دهد اذان‌ای شامـیان، نبیره یزید هست یـا منم؟
گویید اگر یزید بود، این بود دروغ‌گویید اگر منم ز چه درون این جفا منم
هر طایری گهی بـه فغان هست «جودیـا»مرغی کـه روز و شب بود اندر نوا منم

جودی خراسانی (؟- 1302 ه. ق)

صاحب علم الیقین‌

حبّذا آن بارگاهی کاندر آن دارد کمـین‌بهر طوف آستانش روز و شب روح الامـین

کنگره قصر جلالش بس رفیع افتاده است‌هر زمان بر آسمان از قدر مـی‌ساید جبین
بارگاه آن کـه باشد خاک‌روب درگهش‌سرمـه چشم ملایک، تاج فرق حور عین
در فضای بارگاهش از علوّ مرتبت‌شد زمـینش آسمان و آسمان آمد زمـین
زائران روضه‌اش را مـی‌رسد هر دم بـه گوش‌از ملائک بانگ: طِبتم فَادخُلُوها خالِدین

ص: 347

توسن همّت بـه مـیدان عبادت تاخت تاز آسمان آمد خطابش انْتَ زین‌العابدین
روضه مرضیّه‌اش باشد مطاف انس و جان‌مرقدش شد مـهبط اسرار رب العالمـین
وارث علم سلونی دُرّ درج کو کُشِف‌مـیوه نخل لَعْمرُک، مقتدای چارمـین
گوهر بحر رسالت، نور شمع لافتی‌حامل علم لدنی، قدوه دنیـا و دین
کاشف اسرار فرقان، سامع الهام غیب‌مالک ملک امامت، صاحب علم الیقین
ای خوش آن روزی کـه گردم از طوافت بهره‌یـاب‌پس ز روی مسکنت بر درگهت سایم جبین

لامع درمـیانی (1076- حدود 1136 ه. ق)

آفتاب کشور عبّاد

خواهی اگر عیشی از تفرّج گلزارصورت گل را مبین و بگذر و بگذار
دیده معنی گشا بـه هر گل و هر خارقدرت آن بین کـه گل نموده پدیدار
قصد مؤثّر نما ز دیدن آثارتا شودت فاش هر مفصّل و مجمل

ای بـه جمال تو عارفان همـه شیداوای بـه سر عاشقان ز عشق تو سودا
خویش نـهانی و جلوه‌ات همـه پیدابرفکن از چهره زلف چون شب یلدا
صبح امـیدم نما، ز مـهر هویداشام غمم کن بـه روز عیش مبدّل

تا رخ دلبر دلم تهی کند از غم‌بوسه دهد ساقی‌ام چو باده دمادم
مطربم آرد ز تار زیر و ز نی بم‌سطری از آن عشقنامـه خوانم و خرم
چندی گویم مدیح مـیسر معظّم‌مختصری خوانم از کتاب مطوّل

خلقت اول بـه خلق علّت ایجادفخر دو عالم بـه زهد خواجه زهّاد

جان سه روح و قوام هستی اجسادیعنی چارم امام سیّد سجّاد علیـه السلام
نور خدا آفتاب کشور عبّادماه سپهر وقار و شاه مجلّل

آه کـه عالم سیـه بـه پیش نظر دیدبس کـه جفا درون جفا بـه نوع دگر دید
لاله‌صفت داغ اقربا بـه جگر دیدرأس عزیزان بـه نی چو قرص قمر دید
خاصه درون آن دم کـه نعش پاک پدر دیدغرقه بـه خون بی‌سر اوفتاده بـه مقتل

هیچ شنیدی جز آن گروه ستمکاربزند تازیـانـه بر تن تبدار
یـا کـه گذارند غل بـه گردن بیمارشـهر بـه شـهرش برند بر سر بازار
قوم لعینی کـه از شقاوت بسیـارنی ز خدا خائف و نـه ز احمد مرسل

یک طرفش شادمانی عُدوان‌یک طرف اهل حرم بـه ناله و افغان
عمّه و بـه روی ناقه عریـان‌گاه بـه شام و گهی بـه کوفه ویران
داشت نـه یـار و نـه مونسی ز محبّان‌تا ز وفا عقده‌ای کند ز غمش حلّ

آن کـه فراتر بُدی ز عرش مقامش‌داد فلک جای درون خرابه شامش
بود چهل سال درون قعود و قیـامش‌اول روز ابتدای گریـه شامش
از دل و جان شد صغیر که تا که غلامش‌طعنـه بـه شاهی زد و به تاج مکلّل

محمدحسین «صغیر» اصفهانی (1312- 1390 ه. ق)

ص: 349

مجمع‌البحرین دانش‌

جشن مـیلاد امام چارمـین آمد پدیدروز وجد مؤمنات و مؤمنین آمد پدید
درّة التاج فضیلت جوهر علم لدن‌حضرت سجّاد زین العابدین آمد پدید
یک فلک مجد و کرامت یک جهان اجلال و فردر رخ انسان بـه چهری دلنشین آمد پدید
یک جهان تسلیم یک عالم رضا یک دهر فضل‌آسمانی آفتابی بر زمـین آمد پدید
فُلک دریـای ولایت موج اقیـانوس فضل‌خازن علم الهی، قطب دین آمد پدید
نور چشم خامس آل عبا زین‌العبادشافع عصیـان بـه روز واپسین آمد پدید

عرشیـان انگشت عبرت بر دهان دارند از آن‌کاین چنین گوهر چه سان از ماء و طین آمد پدید
عابدین را گاه رنج آرام جان آمد ز ره‌ساجدین را روز غم یـار و معین آمد پدید
آنچه را مـی‌جست دل درون آسمانـها قرنـهادر زمـین آن مقتدای آن و این آمد پدید
چرخ هستی را چنان شمس الضُّحی آمد عیـان‌بحر ایمان را چنین درّ ثمـین آمد پدید
مجمع البحرین دانش، مخزن الاسرار حقّ‌فیض سرمد، متن قرآن مبین آمد پدید

ص: 350

رکن کعبه بانی سعی و صفا آمد ز ره‌روح قرآن، معنی حبل المتین آمد پدید
کاخ ایمان را از او رکنی رکین شد آشکارملک هستی را از او حصنی حصین آمد پدید
وارث تخت «سلونی» تاجدار «هل اتی»حضرت طاها جناب یـا و سین آمد پدید
از پی آوردن تبریک مـیلادش ز عرش‌باز گویـا درون زمـین روح‌الامـین آمد پدید
بازگو «طائی» به منظور مـیمنت بر شیعیـان‌روز مـیلاد امام چارمـین آمد پدید

طائی شمـیرانی

از مـهین‌بانوی ایران‌

از مـهین بانوی ایران سرزد از خاک عرب‌آفتابی کز جبینش مـی‌درخشد نور رب
زان عرب نازد کـه این شاهی هست تازی دودمان‌زان عجم بالد کـه این ماهی هست ایرانی‌نسب
حبّذا شاهی کـه محکم شد از او کاخ کمال‌فرّخا ماهی کـه روشن شد از او مـهد ادب
حجّت حق، رحمت مطلق، علی بن الحسین علیـه السلام‌درّةالتاج شرف ماه عجم شاه عرب
شمع بزم حق‌پرستان بود و مجذوب خداآن‌چنان کز یـاد حق غافل نبودی روز و شب

ص: 351

گه ز اشک اشتیـاق وصل درون سوز و گدازگه ز آه آتشین هجر اندر تاب و تب
زینت پرهیزگاران بود درون زهد و عفاف‌زان خدا سجّاد و زین‌العابدین دادش لقب
آن شنیدستم کـه در عهد ولیعهدی، هشام‌رهسپار کعبه شد با مردم شام و حلب
خواست که تا بوسد حجر را گشت مانع ازدحام‌شد ز جمعیّت برون کآساید از رنج و تعب
دید ناگه صف ز هم بشکست و ماهی شد پدیدکآفتاب از تابش صبح جمالش درون عجب

ماه گرد کعبه مـی‌گردید و خلقی گرد ماه‌سنگ را با بوسه‌ای سیراب کرد از لعل لب
چون هشام آن عزّت و قدر و جلال و جاه دیداز شرار آتش کین و حسد شد ملتهب
زان مـیان یک تن از او پرسید این آزاده کیست؟کاین چنین بر دامن مطلوب زد دست طلب؟
کرد درون پاسخ تجاهل، گفت: نشناسم کـه کیست؟زان تجاهل‌ها کـه بر اعجاز احمد، بولهب
چون فرزدق آن سخندان گرامـی از هشام‌این سخن بشنید، شد آشفته خاطر از غضب
گفت: گر نامش ندانی با تو گوید نام اوگر بپرسی خاک بطحا را واجب اندر وجب
اززمـین و آسمان و آفتاب و مشتری‌زهره و پروین و ماه و کهکشان و ذو ذنب (1) 17

1- . ذو ذَنَب: ستاره دنباله‌دار.
ص: 352

مروه و بیت و صفا و زمزم و رکن و مقام‌مـی‌شناسندش نکونام و نسب اصل و حَسَب
مـیوه بستان زهرا قُرة العین حسین علیـه السلام‌آن کـه شد پیدایش او آفرینش را سبب
کوکب صبح هدایت آن کـه نور عارضش‌کرد محو از ساحت دین ظلمت و جهل و شغب (1) 18
خسرو ملک فصاحت آن کـه در قدر و بهاست‌خطبه‌های دلپذیرش درةالتاج خطب (2) 19
چون نسیم نوبهاران ساحت جان را «رسا»هر دم از طبع نشاطانگیز مـی‌بخشد طرب

دکتر قاسم «رسا»

ماه ایرانی‌نسب‌

امشب ز آهنگ شعف درون هر سری شور آمده‌جان مشعل بزم صفا دل مـهبط نور آمده
یثرب ز انوار خدا روشنتر از طور آمده‌ویرانـه دل خوب‌تر از بیت معمور آمده
قلب محبّان جلوه گر چشم عدو کور آمده‌سرحلقه عشاق را نیکوترین پور آمده
هان چشم تو، سر که تا به پا، کان مقتدا را بنگری‌در خانـه سبط نبی حسن خدا را بنگری

بگشای چشم معرفت مرآت سبحانی ببین‌آئینـه شو آئینـه شو آن روی نورانی ببین
در حسنِ ماه فاطمـه آثار ربّانی ببین‌آثار ربّانی نگر آیـات قرآنی ببین
بی‌پرده وجه‌اللَّه را درون پرتوافشانی ببین‌ماه عرب را درون بر بانوی ایرانی ببین
از برج عصمت نیمـه‌شب شمس‌الضحی پیدا شده‌خورشید برج فاطمـه روشنگر دلها شده

ای ماه ایرانی‌نسب خورشید تابان زاده‌ای‌جان جهان بادت فدا خود یک جهان جان‌زاده‌ای
چارم ولی‌اللَّه را درون پنج شعبان زاده‌ای‌تو کیستی از پاک جان کاین طرفه جانان زاده‌ای
من هر چه وصفش آورم تو برتر از آن، زاده‌ای‌الحق کـه جان تازه‌ای بر جسم ایمان زاده‌ای
در خانـه سوّم ولی چارم امام آورده‌ای‌باللَّه کـه در آغاز مـه ماه تمام آورده‌ای
وجه‌اللَّه یکتاست این، روشنگر دلهاست این‌روشنگر دلها این، آئینـه طاهاست این

آئینـه طاهاست این، ریحانـه زهراست این‌ریحانـه زهراست این، توحید سرتاپاست این
توحید سرتاپاست این، از وهم‌ها بالاست این‌از وهم‌ها بالاست این بر عارفان مولاست این
این هست آن کو پرورد درون جان کمال بندگی‌وز، انْتَ زین‌العابدین دارد مدال بندگی
این هست مصباح الهدی این هست انوار الیقین‌این هست مسجود سماء این هست ساجد درون زمـین
این هست ماه بی‌مَثَل، این هست مـهر بی‌قرین‌این هست هستی را امان این هست ایمان را امـین
این هست مـیزان عمل، این هست قرآن مبین‌این هست قطب عارفان این هست زین‌العابدین
این هست کز انوار دل اوراق ظلمت سوخته‌این هست کو بر نسل‌ها درس جهاد آموخته
بگذاشت درون هستی قدم آزاده‌ای نیکوخلف‌مخلوق پیش از ما سوا فرزند قبل از ماسلف
یـاسین لقب طاها نسب حیدر هدف زهرا شرف‌چرخ هدایت را قمر دُرّ ولایت را هدف
بگرفت آن دردانـه را ریحانـه زهرا بـه کف‌زد بوسه بر لعل لبش با شادی و شوق و شعف
چون دید درون ماه رخش روی خدا را منجلی‌یـاد گرامـی جدّ خود بگذاشت نامش را علی
این هست کو بعد از پدر اسلام را یـاری کندزیر غل و زنجیرها از دین نگهداری کند
با منطقش از نسل‌ها دفع ستمکاری کندصبح سفید خصم را همچون شب تاری کند
وز چشم خون‌آشام‌ها خون جگر جاری کنداز هر جنایت‌پیشـه‌ای اعلان بیزاری کند
خیزد ز عمق ‌اش بر آسمان فریـادهاتا نسل‌ها را وارهد از سلطه بیدادها
این هست کو با خطبه‌اش بخشید جان اسلام راکوبید بر فرق ستم هم کوفه و هم شام را
مشت حقارت بر دهن زد خصم خون‌آشام راداد آگهی با منطقش یکباره خاص و عام را
بر سرکشان و طاغیـان پرکرد ز آتش جام رابخشید جان توحید را کوبید سر اصنام را
لرزید جان اهرمن با منطق شیوای اوشام بلا شد کربلا با خطبه غرّای او

غلامرضا سازگار «مـیثم»

سنگر دعا

ای جان گرفته با نفست پیکر دعاوی آسمان چشم تو را اختر دعا

ذکر مقدّس سحرت آیـه‌های عشق‌درّ سرشک نیمـه شبت گوهر دعا
قلّاده محبّت تو، طوق بندگی‌سجّاده عبادت تو، سنگر دعا
در یک شبت شکفته هزار آسمان نیـازوز یک دمت گشوده هزاران درِ دعا
ای دوّمـین علیّ و چهارم امام دین‌بغضت تمام کفر و ولایت تمام دین

ای رشته ولای تو حبل المتین عشق‌تسبیح شامگاه تو صبح آفرین عشق

1- . شَغَب: شور، فساد.
2- . دُرةالتاج: مروارید درشتی کـه درخشندگی خاصّی دارد.
ص: 356

گفتار جانفزای تو عین الحیوة جان‌لب‌های روح‌بخش تو روح‌الامـین عشق
سرسبز کرده نخل بلند وصال راخون حسین و اشک تو درون سرزمـین عشق
عشق شماست دین من و خواهم از خداروزی هزار بار بمـیرم بدین عشق
بی‌مـهر تو نبود و نباشد سعادتی‌از هیچ‌خدا نپذیرد عبادتی

بی‌مـهر تو ریـاض نیـایش ثمر نداشت‌نخل بلند طاعت، جز شعله، بر نداشت
با ناله‌های گرم تو گر هم‌نفس نبودبوی خدا، نسیم لطیف سحر نداشت
بر پیکر شریف تو پیچید خویش رازنجیر عشق، جایی از این خوبتر نداشت
هفده ستاره شمس ولایت بـه نیزه داشت‌مثل تو پای نیزه و نی یک قمر نداشت
دیدند، درون تو ای بـه نبی نور هر دو عین‌روح علی، روان حسن، غیرت حسین

ای درون بلا سکوت تو برپیـام صبرایوب را ز روز نخستین امام صبر
جز مصطفی کـه صبر تو مـیراث شخص اوست‌از انبیـا بلندتری درون مقام صبر
هم مقدس تو کعبه رضاهم قلب داغدار تو بیت‌الحرام صبر

ص: 357

بر پای تو ز صبح ازل سجده رضادر دست توست که تا ابدیّت زمام صبر
صبر تو گر نبود ز قرآن اثر نبودطوبای آرزوی نبی را ثمر نبود

گردون اسیر زمزمـه عاشقانـه‌ات‌مرغ سحر خموش بـه شوق ترانـه‌ات

زینت گرفت از تو عبادت کـه در نماززین‌العباد خوانده خدای یگانـه‌ات
سرتاسر صحیفه کـه قرآن دیگر است‌شیرین عبارتی هست ز ذکر شبانـه‌ات
عنقای قاف قربی و در خاک بندگی‌آغوش کبریـاست بلند آشیـانـه‌ات
خلق زمـین چگونـه شناسد مقام تو؟باریده آسمان بـه دعای غلام تو

غلامرضا سازگار «مـیثم»

آیـه‌های مصحف‌

مرغ جان درون ، حق حق مـی‌کندنطقم اعجاز فرزدق مـی‌کند
پای کوبد درون دلم روح کمـیت‌وز دمم جوشد ثنای اهل‌بیت
داشتم انس از ازل با درد عشق‌بوده‌ام از شیرخواری مرد عشق
سجده آوردم بـه خاک حمـیری‌کرده‌ام از اهل معنی دلبری
ای ولیّ حق علی بن حسین‌ای حسین بن علی را نور عین
بلبلم کن که تا نواخوانت شوم‌دعبلم کن که تا ثناخوانت شوم

ص: 358

السلام ای قاصد صحرای خون‌حامل منشور عاشورای خون
ای چراغ و چشم مصباح الهدی‌تا ابد بر کشتی دل ناخدا
قطب عالم مقتدای ساجدین‌سیّد العباد، زین‌العابدین
زلف حورا رشته قنداقه‌ات‌چشم رضوان خاک‌پای ناقه‌ات
ای سلام ما شب مـیلاد توتا قیـامت بر تو و اولاد تو
روی تو چون روی قرآن دلگشاست‌دست‌های بسته ات مشکل‌گشاست
ماه گردون نقشی از تصویر توگردن خورشید درون زنجیر تو
خشم تو خشم نبی خشم خداچشم تو دل از چشم خدا
وحی منزل کُلّ قرآن درون کفت‌وحی صاعد، آیـه‌های مصحفت
ای نیـاز آورده بر خاکت نیـازای دم جان‌پرورت روح نماز

مرغ شب، محو مناجات شبت‌داده دل بر ذکر یـارب یـاربت
پاسخ راز و نیـاز من تویی‌بال و پرواز نماز من تویی
شمع جان‌ها طلعت نورانی‌ات‌داغ دل‌ها پینـه پیشانی‌ات
عید مـیلاد تو مـیلاد دعاست‌یـاد تو یـاد خدا یـاد دعاست
همره مـیلاد بابا آمدی‌وه عجب روزی بـه دنیـا آمدی
کعبه‌ای و کربلا آئینـه‌ات‌یک جهان کرب و بلا درون ‌ات
هم بـه چرخ آفرینش محوری‌هم ز ثاراللَّه پیغام‌آوری
ای سپهر هشت خورشید کمال‌ای تمام اخترانت بی‌زوال
مدح تو تسبیح حیّ داور است‌ذکر ناب سنگ‌های مشعر است
حوض کوثر تشنـه کام کام توچاه زمزم ‌چاک جام تو
جود، هنگام دعا شرمنده‌ات‌ابر، بارد با دعای بنده‌ات
حجّ کعبه، دیدن رخسار توست‌کعبه خود درون سایـه دیوار توست
سنگ‌های بیت گویندت سلام‌تا کند دستت حجر را استلام

ص: 359

چار رکن کعبه را دل سوی توحاجیـان گردند گرد روی تو
با تماشای تو درون بیت‌الحرام‌روز، آمد شام، درون چشم هشام
پایـه تخت ستمگر درون گِل است‌دولت آل محمد صلی الله علیـه و آله درون دل است
آن کـه بر دل‌ها امامت مـی‌کندهر قیـامش یک قیـامت مـی‌کند
صبح، صبح از طلعت زیبای توست‌شام، شام از خطبه غرّای توست
ای براقت ناقه از گام نخست‌سیر معراجت چهل منزل درست
در پی طی چهل منزل خطرقاب قوسین تو آمد طشت زر

معجز عیسی بـه شأن تو کم است‌ای کـه از تو زنده جان عالم است
مرده دل، از تو احیـا مـی‌شودهر کلامت صد مسیحا مـی‌شود
ای ششم معصوم ای دوّم علی‌ای امام چارم ای حق را ولی
وای بر من تو کجا و مدح من‌ذرّه از خورشید چون گوید سخن؟
وصف تو با خالق منّان توست‌انت زین العابدین درون شأن توست
مـی‌سزد درون صبح مـیلادت پدربوسدت سر که تا به پا، پا که تا به سر
بوسه او را بود تفسیرهااز نشان حلقه زنجیرها
گرچه درون زنجیر، دستت بسته بودبذل دستت همچنان پیوسته بود
کیستم من سر بـه خاکت سوده‌ای‌مجرمـی، بیچاره‌ای، آلوده‌ای
وه چه گفتم جمله بیچاره چیست‌آن کـه دارد مـهر تو بیچاره نیست
مـهر تو سوز دل دلسردهاست‌مـهر تو درمان کلّ دردهاست
هر کـه هستم خواه زیبا، خواه زشت‌فاش گویم مـهر تو یعنی بهشت
جنّت «مـیثم» تولّای شماست‌غرق درون نور تجلّای شماست

غلامرضا سازگار «مـیثم»

ص: 360

شاه عالم‌

ای مـهین بانوی ایران! شاه عالم زاده‌ای‌مادر توحید! توحید مجسّم زاده‌ای
نیستی مریم ولی مانند مریم زاده‌ای‌افتخار نسل آدم که تا به خاتم زاده‌ای
آیت عظمـی، ولی اللَّه اعظم زاده‌ای‌بلکه وجه‌اللَّه را درون نقش آدم زاده‌ای
قلب قرآن، رکن ایمان، جان دین هست این پسرسیّد سجّاد، زین‌العابدین هست این پسر
حبّذا، مرآت حُسن دادگر آورده‌ای‌یـا کـه همچون آمنـه، پیغامبر آورده‌ای
یـا ز جوف کعبه مولودی دگر آورده‌ای‌یـا کـه زهرایی و شبّیر و شبر آورده‌ای
بر حسین بن علی زیبا پسر آورده‌ای‌یـا به منظور عالم خلقت پدر آورده‌ای

این ششم معصوم این دوم علی چارم ولی است‌این فروغ چشم گریـان حسین بن علی است
سالکان ره، چراغ راه دینش خوانده‌اندقاریـان، طاها و قدر و یـا و سینش خوانده‌اند
آسمانی‌ها همـه ماه زمـینش خوانده‌اندشاهدان، وجه خداوند مبینش خوانده‌اند
پیروان دین، امام چارمـینش خوانده‌اندعابدان، پیوسته زین‌العابدینش خوانده‌اند

ص: 361

چون بـه خاک آرد جبین، خاک درش گردد نمازوقت معراج دعا دور سرش گردد نماز
این نـه یک طفل هست این بر خلق عالم مقتداست‌این نـه یک نوزاد این یک عبد سر که تا پا خداست
این همان شمس الضّحی نور الهدی بدر الدّجاست‌هم فدایی خدا هم خلق درون کویش فداست
این فروغ انتها و این چراغ ابتداست‌این زبان زنده سرهای از پیکر جداست
زیب بخش آسمان‌ها گرد راه ناقه‌اش‌بسته جان عالمـی بر رشته قنداقه‌اش
از دم گرمش عبادت راست بر تن جان هنوزآب مـی‌نوشد ز اشکش خاک نخلستان هنوز
مـی‌درخشد مدح او درون آیـه قرآن هنوزمـی‌زند گلبوسه بر خاک درش ایمان هنوز
مـی‌دمد از خاک راهش لاله و ریحان هنوزبارد از فیض غلامش ز آسمان باران هنوز
وصف مدحش از دم روح الامـین آید بـه گوش‌نغمـه‌های انت زین‌العابدین آید بـه گوش
این شنیدی زاده عبدالملک یعنی هشام‌خواست درون بیت خدا آرد حجر را استلام
لیک ره بهر ورودش بسته بود از ازدحام‌ناگهان خورشید کعبه تافت درون بیت الحرام
برد دل از بیت و از حجاج و از رکن و مقام‌راه بگشودند بر او با درود و با سلام

ص: 362

با نگاهش کعبه گویی مرده بود و زنده شدیـا حجر از شوق استقبال از جا کنده شد
حاجیـان مبهوت و خدّام حرم حیران اوبیت، درون طوف رخ همچون مـه تابان او
داشت زمزم، زمزمـه گردید مدحت خوان اوآسمان کعبه شد مشتاق و سرگردان او
خواست اسماعیل کانجا جان کند قربان اوخواست مردی از نشان و نام و قدر و شان او

آن ستمگر با تجاهل گفت نشناسم کـه کیست‌گرچه مـی‌دانست فرزند حسین بن علیست
ناگهان خون فرزدق از غضب آمد بـه جوش‌شد سراپا بحر طوفان و کشید از دل خروش
گفت که تا کی مـی‌توان بست از تجاهل چشم و گوش؟کم رخ خورشید عالم‌تاب را درون پرده پوش
از چه درون توصیف آن آرام جان ماندی خموش‌عالمند از کوثر فیض مدامش جرعه‌نوش
عرش و فرش و چرخ گردون مـی‌شناسندش همـه‌کوه و سنگ و دشت و هامون مـی‌شناسندش همـه
این جوان را مـی‌شناسد مکّه و حلّ و حرم‌شـهر بطحا گام‌گام از او همـی بوسد قدم
اوست فرزند نبی کهف الوری خیر الامم‌از خدا نقش سلامش بسته درون لوح و قلم
سازد از فیض کف دستش حجر را محترم‌هم عرب عارف بود بر قدر و جاهش هم عجم

ص: 363

این کـه نشناسیش باشد جان جان عالمـین‌نجل احمد، زاده زهرا علی بن حسین
این همان خیر العباد این پیشوای اتقیـاست‌این ولیّ کبریـا و این عزیز مصطفی است
این گرامـی نجل شیر حق علیّ مرتضی است‌این بـه عالم مقتدا و این بـه آدم رهنماست
این خداوند حرم این عبد سر که تا پا خداست‌این علی بن حسین بن علی مولای ماست
دشمنی با اوست کفر و دوستی با اوست دین‌در پناه اوست خلق اوّلین و آخرین
ای وجود اقدست جان حسین بن علی‌وی گل روی تو ریحان حسین بن علی
ای بـه روی دست، قرآن حسین بن علی‌ای چراغ و چشم گریـان حسین بن علی
وی رخت خورشید تابان حسین بن علی‌وی کلامت خون جوشان حسین بن علی
خطبه‌های گرمت از زیر غل و زنجیرهامـی‌زند بر قلب دشمن که تا قیـامت تیرها
کیست که تا همچون تو معراج سپهر لا کنددامن ویران سرا را جنةالاعلا کند
شام را کرب و بلا از همّت والا کندبر فراز ناقه سِیر عالم بالا کند
طیّ راه عشق را با چشم خون پالا کندخاک را از اشک، غرق لؤلؤ لالا کند

ص: 364

قصّه‌هایت غصّه‌ها را بر قلب «مـیثم» مـی‌دهدروز مـیلاد تو هم بوی محرّم مـی‌دهد

غلامرضا سازگار «مـیثم»

بهتر است‌

فضل تو هر جمله از صد عقد گوهر بهتر است‌بذل تو هر ذرّه از خورشید خاور بهتر است
چهره‌ات از آفتاب و ماه گردون خوب‌ترقامتت از قامت سرو و صنوبر بهتر است
نار قهرت ز آتش قهر سقر سوزنده‌ترسایـه لطف تو از دامان مادر بهتر است
حلقه زنجیرت از زلف نگاران خوب‌ترخاک پای ناقه‌ات از مشک و عنبر بهتر است
نام شیرینت علی و کنیـه‌ات زین العبادمـهرت از جانی کـه بازآید بـه پیکر بهتر است
گوشـه ویرانـه از فیض مناجات شبت‌از منی و سینا و مشعر بهتر است
گر خورد پیوند با اشک مناجات شبت‌قطره‌های اشکم از دریـا و گوهر بهتر است
دشمنم گر با تو ریزد طرح مـهر و دوستی‌دوستش دارم بـه چشمم از برادر بهتر است
گر تو آتش بر سرم ریزی عدو آبم دهدکافرم گر آب از او بستانم آذر بهتر است

ص: 365

رفتنم بی‌تو بـه گلزار جنان باشد خطاماندنم پیش تو درون صحرای محشر بهتر است
من چه گویم درون ثنایت ای علی بن الحسین‌گفتن مدح تو با نطق پیمبر بهتر است
فاش گفتم فاش گویم کز همـه طاعات حق‌دشمنی با دشمن اولاد حیدر بهتر است
گردبادی کز زمـینت مـی‌وزد بر آسمان‌از دم صبح و نسیم روح‌پرور بهتر است
جنّتم باب‌البقیع توست یـا باب المرادکز بهشت و هر چه درون آن هست این درون بهتراست
خشم تو زقوم و مـهرت کوثر از جام علیست‌بر عدو زقّوم و بر ما جام کوثر بهتر است
در تولّای شما فانی شدن عین بقاست‌ترک جان این جا ز جان ترک سر از سر بهتر است
تو همای عرشی و ما طایر بی‌بال و پردل نوازی هما از مرغ بی‌پر بهتر است
گرچه یکسان هست با خاک مدینـه تربتت‌پیش من از کعبه آن قبر مطهّر بهتر است
تا کـه از تکرار مدحت کام جان شیرین شوددر دهان وصف تو چون قند مکرّر بهتر است

یوسف یعقوب اگر آید سوی بازار شام‌فاش گوید یوسف زهرای اطهر بهتر است
رو بـه روی خاک پای ناقه‌ات بگذاشتن‌از مقام سروری بر هفت کشور بهتر است

با وجود زخم زنجیر و جراحات فزون‌جسم مجروح تو از روح مطهّر بهتر است
گرچه بستی بر جمال خود نقاب از گرد راه‌ماه رخسارت ز صد مـهر منوّر بهتر است
اشک چشمانت ز مروارید غلطان پاک‌ترخون ساق پایت از یـاقوت احمر بهتر است
رنج راه و طعن خصم و کام خشک و چشم تردر رضای حق، بلا، هر چه فزون‌تر بهتر است
گر بود دار بلا «مـیثم» سزای حرف حق‌چوب خشک دار ما از نخله تر بهتر است

غلامرضا سازگار «مـیثم»

دسته‌گل یـاسین‌

بحر مواج ولا را گهری پیدا شدآسمانـهای شرف را قمری پیدا شد
پدر پیر خرد را پسری پیدا شدهمـه گفتند حسین دگری پیدا شد

مژده ای اهل ولا، باز ولی آمده است‌که علی بن حسین بن علی آمده است
ماه امشب عرق شرم ز پیشانی ریخت‌مـهر انوار خود از بهر گل‌افشانی ریخت
آسمان از سر و رو، اختر نورانی ریخت‌نقل درون مقدم آن بانوی ایرانی ریخت

اختر کشور ایران بـه جهان ماه آوردقرص خورشید بـه هنگام سحرگاه آورد
دخت ایران کـه به خلق دو جهان مام آمدآخر عزّو جلالش بهبام آمد
ذره‌ای بود کـه بهتر ز مـه تام آمدشـهربانو کـه جهان بانوی اسلام آمد

پسری زاده کـه عیساست ز جان پا بستش‌مـی‌سزد مریم اگر بوسه زند بر دستش
پسری زاده علی نام و محمد مرآت‌چه پسر خاک رهش آبروی آب حیـات
چه پسر عبد خدا و به‌خدا جلوه ذات‌به کمال و به جلال و به جمالش صلوات

یوسف فاطمـه را نور دوعین آورده‌یـا حسین دگری بهر حسین آورده
این پسر دسته گلِ دسته‌گلِ یـاسین است‌این پسر طوطی گلخانـه علّیین است
این‌پسر جان حسین‌است وروان دین‌است‌فاطمـی روی علی خوی و نبی آیین است

این پسر کعبه و چشم همگان زمزم اوست‌زندگی‌بخش همـه عالم و آدم، دم اوست

این کریمـی هست که دشمن همـه شرمنده اوست‌این اسیری هست که آزادی، یک بنده اوست
این خطیبی هست که خون شـهدا زنده اوست‌این خدا نیست ولی خلق جهان بنده اوست

این تجلای جمال ازلی مـی‌باشداین علی بن حسین بن علی مـی‌باشد
در سپهر عظمت ماه تمامش گویندشجر و کوه و در و دشت سلامش گویند

جن و انس و ملک و حور امامش گویندگرچه دشنام بـه دروازه شامش گویند

حبل ایمان همـه از رشته قنداقه اوست‌سرمـه چشم ملک خاک ره ناقه اوست
مخزن سرّ الهی هست دل آگاهش‌حوریـان فیض گرفتند زخاک راهش
رخ گل انداخته از بوسه ثاراللّهش‌زینب فاطمـه مبهوت جلال و جاهش

این همان هست که هستش چو بـه تاراج روددست درون سلسله با ناله بـه معراج رود

این کـه خورشید غبار کف پایش گردداین کـه گردون سپر تیر بلایش گردد
این کـه جان ملک‌الحاج فدایش گرددقتلگه مروه و ویرانـه صفایش گردد

آفرینش همـه بر دامن او چنگ زنندغم ندارد زسرِ بامش اگر سنگ زنند
عشق و آزادی و ایثار و وفا مکتب اوبین طوفان بلا ذکر خدا براو
مـی‌دهد جان بـه مَلَک زمزمـه یـا رب اوغل و زنجیر شده محو نماز شب او

در غل جامعه از جامعه مـی‌بود جداپای که تا فرق خدا بود خدا بود خدا
این‌که هر سلسله را بار غمش بر دوش‌است‌گرچه‌نیش‌از همگان دیده کلامش نوش است
خطبه‌اش اهل ولا را همـه‌جا درون گوش است‌مسجد شام‌هنوز از سخنش مدهوش است

تا ابد از دم او درون نظر خصم اله‌مسجد شام سیـاه هست سیـاه هست سیـاه
ای کـه افراشته خود را بـه نماز تو، نمازوی به‌درگاه تو آورده دعا روی نیـاز
به سر کوی تو ارواح رسل درون پرواززلف حورا کشد از حلقه زنجیر تو ناز

خرّم از آب و گل عشق تو آب و گل ماست‌جان مایی و گلستان بقیعت دل ماست
گلشن سبز محبت گلی از دامن توروزیِ عالمـیان خوشـه‌ای از خرمن تو
جان خلق دو جهان باد فدای تن تودست هر سلسله بر سلسله گردن تو

باغ عشق از گهر اشک تو آبادی یـافت‌وز اسیری تو آزادگی آزادی یـافت
من کی‌ام؟ ذاکر و مداح و ثناگوی توام‌فارغ از خود شده مشغول هیـاهوی توام
پرورش یـافته خاک سر کوی توام‌سایـه پرورده‌ای از سروجوی توام

ای بـه یک نیم‌نگه دل عالم رادستگیری کن درون روز جزا «مـیثم» را

غلامرضا سازگار «مـیثم»

ص: 369

سید سجاد

تا کـه روح القدسم از پی ارشاد آمدخاطر غمزده‌ام از قدمش شاد آمد
گفت برخیز و بگو مدحت چارم معصوم‌آنکه از عز و شرف سرور اوتاد آمد
حضرت سید سجاد علی بن حسین‌که وجودش سبب و علت ایجاد آمد
به لقب سیّد سجّاد و علیّ ثانی‌بر ملایک زعبادت همـه استاد آمد
والضّحی صورت و والشمس جمال آنکه زمـهرهر شبانگه فقرا را پی امداد آمد

فقرا و ضعفا از کرمش برخورداربسته بند غم از لطف وی آزاد آمد
گفتم از عشق «صفا» مدح امام سجادتا کـه روح القدسم از پی ارشاد آمد

صفا تویسرکانی

آیـه‌های نور

آیـه‌های معرفت نقش هست بر پیشانی‌اش‌مـهر و مـه مانند درون آیینـه حیرانی‌اش
مـی‌تراوید از وجودش عطر اخلاص و یقین‌سید سجاد علیـه السلام شد، از سجده طولانی‌اش

ص: 370

در منای عشق و ایثار و وفا روز ازل‌با ذبیح خویش، ابراهیم شد قربانی‌اش
مُصحف او را زبور آل احمد خوانده‌اندعارفان را فیض بخشد، مُصحف عرفانی‌اش
شاهد عشق و شـهید زنده کرب و بلاست‌جلوه‌گر بین درون چمن، گلزار و گل‌افشانی‌اش
روز عاشورا کنار قتلگاه لاله‌هاموج زد تصویر غم درون دیده طوفانی‌اش
گرچه درون ظاهر عدو بر گردنش زنجیر بست‌بود دشمن همچو نفس سرکشی زندانی‌اش
در غروب غم‌فزای کوفه و در شام غم‌شعله زد بر خرمن بیداد، خطبه‌خوانی‌اش
غنچه‌های عشق پژمردند از غم که تا نسیم‌گفت روزی داستان عشق و سرگردانی‌اش
از هوای ابریِ چشمش دل عالم گرفت‌مزرع دین سبز شد از دیده بارانی‌اش
عمر او با یـاد روز سخت عاشورا گذشت‌جاودان شد کربلا از گریـه طولانی‌اش
آشکارا شد گهِ غسلِ تنِ رنجورِ اوبر فقیران نان و خرما بُردنِ پنـهانی‌اش
از نسیم آستانش مـی‌وزد عطر بهشت‌فخر دارد جبرئیل از منصب دربانی‌اش
بهرب نور مـی‌تابد بر او خورشید و ماه‌حاجت نوری ندارد مدفن نورانی‌اش

ص: 371

مـیزبانی مـی‌کند از زائرانش روز و شب‌کاش ای دل یک شبی بودیم درون مـهمانی‌اش
کوثر توفیق درون دست «وفایی» داده است‌آن کـه تابد آیـه‌های نور بر پیشانی‌اش

سید هاشم وفایی

مـهر چارم‌

ای ماه منیر هفت طارم

(1) 20
در چرخ وجود مـهر چارم
نور ششم از چهارده نورروشن ز رخت جهان دیجوردر دیده شرع نور عینی‌پرورده دامن حسینی

شِبل (2) 21 علی و علی هست نامت‌هم‌سنگ کلام حق کلامت‌ای خون خدای درون وجودت‌اخلاص تو ظاهر از سجودت
خلقت، بـه طفیل آبرویت‌محراب بهشت آرزویت‌پیوسته خداست پیش چشمت‌وز بهر خداست مـهر و خشمت
در صحنـه کربلا و آن شوراز تیره سپهر شام عاشورهمچون مـه نو طلوع کردی
برنامـه خود شروع کردی‌در بستر تب کـه پیکرت کاست
آتش بـه عیـادت تو برخاست‌ز آن آتش و تب بـه تاب بودی
لب تشنـه کنار آب بودی‌گل مـی‌برد از عذار تو رشک
دارد رخ تو طراوت از اشک‌از چشم همـیشـه اشکبارت‌پیداست ملال بی‌شمارت
زان داغ کـه خود بـه داری‌جا دارد اگر کـه خون بباری
ای رهبر ذوالکرام زینب‌از بعد حسین امام زینب

1- . طارم: آسمان
2- . شبل: شیربچه
ص: 372

زینب کـه یگانـه قهرمان بودبر خیل اسیر پاسبان بود
چون ذرّه کـه هست محوخورشیداز نور تو هر کجا درخشید
گر لطف تو یـاورش نبودی‌غم از کف او، توان ربودی
ای سایـه‌نشین کنج ویران‌وز نور تو آفتاب حیران
هر گونـه بلا بـه جان خریدی‌تا آن کـه به مقصدت رسیدی
تا کاخ ستم خراب کردی‌وآن نقش، تو نقش آب کردی

سیّد رضا «مؤیّد»

گل گلزار توحید

شب دوشین جهان خرّم چو فردوس برین آمدچهارم اختر برج ولایت بر زمـین آمد

نـه تنـها شـهر یثرب بلکه عالم نور باران شدمنور گیتی از انوار رب العالمـین آمد
حسین بن علی را آفرینش داد فرزندی‌کز آن مولود روشن چشم ختم المرسلین آمد
گل گلزار توحید و فروغ و دیده زهراسمـی خسرو خوبان امـیرالمومنین آمد
درخشید از سپهر آدمـیّت مـهر تابانی‌که روشن از جمالش ساحت عرش برین آمد
گرامـی مادرش شاه زنان شـهدخت ایرانی‌که درون زهد و ورع با مریم و هاجر قرین آمد
چهارم حجّت بر حق کـه از الطاف یزدانی‌به درگاه خدا مخلوق را حَبلُ الْمَتین آمد
جلالت بنده درگاه و عزّت آستان‌بوسش‌به شوکت محفل احرار را مسند نشین آمد

ص: 373

جهانی را بـه دانش رهبر و افلاک را محوربه احسان و کرم سرحلقه اهل یقین آمد
ادیبان و حکیمان درون برش اطفال ابجد خوان‌نوآموز کلاس مدرسش روح الامـین آمد
به هنگام عبادت آن چنان خاضع کـه در وصفش‌ندای روحبخش انت زَینُ العابدین آمد
به حلم و صبر و تقوا و عدالت درون همـه عالم‌سر آمد از تمام صالحین و ساجدین آمد
به حشمت چون سلیمان عالمـی درون تحت فرمانش‌ز رأفت بی پناهان را بهین یـار و معین آمد
چه گوید طبع «فولادی» بـه مدحش یـا چه بنویسدکه دارای علوم اولین و آخرین آمد

حسین «فولادی» قمـی

قبله امـید

رهبر عالم امام الساجدین‌کنز علم اوّلین و آخرین
حجّت بر حق علی بن الحسین‌بوالحسن سجّاد زین العابدین
بر قضا و بر قدر فرمانرواخادم درگاه او روح الامـین
عالم امکان مطیع امر اوقدرت خلّاقه‌اش درون آستین
گردش افلاک را او محور است‌حکمران بر آسمان و بر زمـین
صورتش مرآت ذات بی مثال‌رأفت و حلمش چو ختم المرسلین
حشمت اللَّه چون سلیمان زمان‌محفل احرار را مسند نشین

صد چو حاتم ریزه‌خوار سفره‌اش‌خازن ارزاق رب العالمـین
گر سخاوت را کنند انگشتری‌او بر آن انگشتری باشد نگین
نا امـید از درگهش هرگز نرفت‌اهل حاجت از یسار و از یمـین

ص: 374

قبله امـید محرومان دهرشافع امت بـه روز واپسین
ملجأ درماندگان روزگارنور حق سرحلقه اهل یقین
برده مـیراث شجاعت از حسین‌صولتش هم‌چون امـیر المؤمنین
آنچه را خوبان عالم داشتندداشت یک جا آن امام راستین
شد جهان چندی بـه وفق دشمنان‌دست جور آمد برون از آستین
شیر حق درون بند زنجیر اوفتادشیر را زنجیر شاید این چنین
زاده شیر خدا شیر خداست‌گرچه باشد درون غل و زنجیر کین
در مـیان مجلس شوم یزیدبا چنان نطق و بیـان آتشین
نـهضتی ضد یزید ایجاد کردبر ملا شد راز مکر مشرکین
کاخ استبداد را ویرانـه کردزیر و رو شد پایگاه ضدّ دین
یک ورق بر دفتر تاریخ زدشرک را زد مـهر باطل بر جبین
عیش و شادی شد بدل بر اشک و آه‌گشت مجلس با غم و محنت قرین
ریشـه بیداد را بر باد دادآفرین بر این شـهامت، آفرین
گاه «فولادی» گدای کوی اوست‌گاه درون صحرای جودش خوشـه چین

حسین «فولادی» قمـی

قلب محراب‌

ای حدیث قلم را بهانـه!شعرِ دیباچه عاشقانـه!
باغ اگر روح سبزینـه دارداز تبار تو دارد نشانـه
از بهار حضور تو آموخت‌گل الفبای سرخ ترانـه

پشت نجوای سبز درختان‌مـی‌زند شعر شادی جوانـه
قصه سجده کهکشان راگوش جانت شنیده هست یـا نـه؟
سر زد از آسمان ولایت‌آفتاب بلند آشیـانـه
با شکوه شب افروز خورشیدعشق از قلب محراب جوشید

ص: 375

ای عطش! روح باران مبارک!خنده گل بـه یـاران مبارک
روی لبهای خشک بیـابان‌بوسه چشمـه‌ساران مبارک
بر سکوتی کـه در دشت جاری است‌نغمـه جویباران مبارک
در خزانی کـه از غصه زرد است‌طرح سبز بهاران مبارک
برصخره‌های عطشناک‌جوشش آبشاران مبارک
بر تن سبز دشت نیـایش‌نبض آیینـه‌داران مبارک
عشق آیین دیگر پذیرفت‌زندگی رنگ باور پذیرفت
کوچه را باز با گل ببندید!باغ را بهر بلبل ببندید!
روی آبی‌ترین آسمانـهامثل رنگین کمان پل ببندید!
باز بر شانـه روشن روزگیسوانی ز سنبل ببندید!
همچو زنجیر بر پای دلهارشته‌ای از توکل ببندید!
مثل خورشید باغ نگه رادر مسیر تکامل ببندید!
بر حریم نگاه خود از شوق‌چلچراغ توسل ببندید!
عشق درون روح سجاد جاری است‌شب ز فانوس کویش فراری است
تا تو بالا زدی آستین رابرگرفتی بـه کف دست دین را
از تو ای آسمانِ دعاپوش‌سجده فهمـید علم الیقین را

بی‌حضور تو دریـا سراب است‌قطره آموخت از آب این را
بی‌تو خورشید درون کوچه گم کردآسمانی‌ترین هن را
ماه هم بی‌نگاه تو نگذاشت‌روی سجاده شب جبین را
سر کن ای خامـه! درون خانـه نورجلوه سیدالساجدین را
کز گل روی او درون ظهور است‌آنچه درون بطن خورشید نور است
آسمان! چشم بارانی‌ات کو؟قلب دریـای طوفانی‌ات کو؟

ص: 376

بر درختان خشکیده یأس‌باغبانِ پریشانی‌ات کو؟
ما اسیران جسمـیم ای عشق!دستِ جان بخش روحانی‌ات کو؟
باز درون بستر دل فتادیم‌ای خدا! دست درمانی‌ات کو؟
تا حریمت رهی نیست ای عشق!دشت تبدارِ پیشانی‌ات کو؟
بی‌تو بنیـان هستی بر آب است‌ای بنای شرف! بانی‌ات کو؟
گرچه از آیـه آب خواندیم‌در دیـار عطش تشنـه ماندیم
غصه‌ای را کـه در دل نـهان داشت!از زمـین شعله که تا آسمان داشت!
آسمانی‌تر از سیر خورشیدخانـه درون کوچه‌ای بیکران داشت!
خسته درون بستر غم بـه سر بردتا کـه در وادی عشق جان داشت!
هرم داغی کـه در ‌اش بودریشـه درون عمق آه و فغان داشت!
روی آیینـه چشمـهایش‌دشت درون دشت از غم نشان داشت!
زیر نجوای رود نگاهش‌آبشاری بـه دامن روان داشت!
بس کـه از آتش گریـه افروخت!ماه درون برکه آسمان سوخت!
چیست دریـا؟ سبوی مدینـه‌جرعه‌نوشی ز جوی مدینـه

چون نگاه شفق از عطش سوخت‌باغ درون آرزوی مدینـه
هر چه برخاست بر کوچه افتادخاک از شوق کوی مدینـه
نبض گرم قناری شب و روزمـی‌چکد از گلوی مدینـه
مـی‌زند شانـه با اشک مـهتاب‌باد هر شب بـه موی مدینـه
روح دریـایی‌ام چون پرستومـی‌کشد پر بـه سوی مدینـه
کاش ای بهترین آیـه عشق!با تو بودیم همسایـه عشق!
باغ آیینـه‌ها کن دلم را!سبز کن دشتِ بی‌حاصلم را!
چون گلوبند خورشید درون شب‌روشن از نور کن محفلم را!
در مسیر نیـایش بیفکن‌روی سجاده گُل، گلم را!
کوچه که تا مرزِ بن‌بست جاری است‌از نگاهم بخوان مشکلم را!

ص: 377

با فروغ محبّت- درون این دشت-آشنا کن دل غافلم را!
تا بیـابم ز انوار عشقت‌در شبی تار، سرمنزلم را!
عشق را با دلم آشنا کن!هستی‌ام را بـه راهت فنا کن!

غلامرضا شکوهی

ص: 378

رباعی‌ها و دوبیتی‌ها

سفیر عشق‌

آوازه آن سفیر عشق ازلی‌پیچید بـه هر دیـار، با صوت جلی
هرجا کـه قدم نـهاد و هرجا کـه نشست‌صد قافله شد اسیر اولاد علی علیـه السلام

(1) 22
سیدعلی‌اصغر «سعا»

پیـام عاشورا

هرگز نگذاشت که تا ابد شب باشداو ماند کـه در کنار زینب باشد
سجاد کـه سجاده بـه او دل مـی‌بست‌تدبیر خدا بود کـه در تب باشد

منیره هاشمـی

سجاده‌

قد قامت تو کلام عاشورا بودآمـیخته با قیـام عاشورا بود
سجاد! بعد از غروب آن ظهر غریب‌سجاده تو پیـام عاشورا بود

منیره هاشمـی

1- محمد شجاعی، شبنم احساس (مناجات و سروده هایی درباره شش گوهر مدینـه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1384.

ص: 379

سوگ سروده‌ها

ماتم سجاد

دل سودا زده‌ام ناله و فریـاد کندهر زمان یـاد غم حضرت سجاد علیـه السلام کند

بی‌گمان، اشک بـه رخساره بریزد از چشم‌هرکه یـادی زغم آن شـه عُباد کند
بود درون تاب و تب و بسته بـه زنجیر ستم‌آنکه خلقی زکرم، از الَم، آزاد کند
به جز از شمر ستمگر، نشنیدم دگری‌باتن خسته،ی این همـه بیداد کند
تن تب‌دار و اسیری و غم کوفه و شام‌وای اگر شکوه این قوم، بر اجداد کند
خون ببارد ز دو دیده بـه غم مرگ پدرچون کـه از واقعه کرب و بلا یـاد کند
غیر زینب علیـها السلام، کـه بود قافله‌سالار وفانبودی کـه بر آن غمزده امداد کند
نتوان ماتم سجاد علیـه السلام نوشتن «خسرو»دل اگر سنگ بود ناله و فریـاد کند

سیّدمحمّد خسرونژاد «خسرو»

سوز دل‌

چو یـاد آید مرا از حضرت سجاد علیـه السلام یـا زهراکشم از سوز دل، درون ماتمش فریـاد یـا زهرا

ص: 380

بسوزد شیعه را دل، کان یگانـه حجّت داورغمـین شد از جفای دهر بی‌بنیـاد یـا زهرا
شود جان‌ها فدای آن عزیز جان پیغمبر صلی الله علیـه و آله‌که از زهر جفای دشمنان، جان داد یـا زهرا
خدا زین العبادش خواند اما آن ولی حق‌نبودی لحظه‌ای درون این جهان، دلشاد یـا زهرا
ولید از کینـه دیرینـه خود کرد مسمومش‌زدنیـا رفت دلخون، زینت عُباد یـا زهرا
نگویم از زمـین کربلا و از مصیباتش‌که دل‌ها خون شود از آن همـه بیداد یـا زهرا
نمـی‌گویم چه حالی داشت آن مولا چو دید از غم‌غزالان حرم را درون کف صیـاد یـا زهرا
پس از قتل پدر، که تا آخرین دم، ناله کرد از غم‌به وادی مدینـه، آن شـه ایجاد یـا زهرا
منم «سروی» کـه تلخ آید بـه کامم شـهد و شیرینی‌چو یـاد آید مرا از ماتم سجاد علیـه السلام یـازهرا

قاسم سرویـها «سروی»

یـاد کربلا

از گلستان لاله‌های پرپرم آید بـه یـاداز نیستان داغ‌های خاطرم آید بـه یـاد
با دل خود هر زمانی را کـه خلوت مـی‌کنم‌در اسارت آنچه آمد بر سرم آید بـه یـاد
سالها از ماجرای کربلا بگذشت و بازهر نظر آن صحنـه حزن آورم آید بـه یـاد
هرکجا آب هست آتش مـی‌زند بر جان من‌چون نوای آب آب م آید بـه یـاد

هرجوانی را کـه مـی‌بینم بـه یـاد کربلاگاهی از قاسم گهی از اکبرم آید بـه یـاد
چونکه بینم شیرخواری را کنار مادرش‌از رباب و گریـه‌های اصغرم آید بـه یـاد

ص: 381

مـی‌شوم ازآتش شرم و محن چون‌شمع آب‌چون زحال غم‌پرورم آید بـه یـاد
من کـه بر جسم پدر از بوریـا کردم کفن‌روز و شب آن‌جسم از جان بهترم آید بـه یـاد
حنجر خونین او بوسیدم و کردم وداع‌وای دل چون آن وداع آخرم آید بـه یـاد
چونکه بینم کودکی سرگرم بازی با گلی‌سرگذشت کوچکترم آید بـه یـاد

سیّد رضا «مؤیّد»

یعقوب آل عصمت‌

ای تشنـه‌ای کـه بردریـا گریستی‌از دیده خون ز مرگ احبّا گریستی
تنـها نـه بهر تشنـه‌لبان اشک ریختی‌دیدی چو کام تشنـه سقا گریستی
یعقوب آل عصمت اگر خوانمت رواست‌چون درون فراق یوسف زهرا گریستی
آن جا پدر ز هجر پسر گریـه کرد لیک‌این جا تو درون مصیبت بابا گریستی
گاهی بـه یـاد وقعه خونین کربلاگاهی بـه یـاد شام غم‌افزا گریستی
بگذشت چون بـه پیش رخت سرو قامتی‌بر قلب داغدیده لیلی گریستی
در ماتم سه ساله بی‌یـاور حسین‌بر سوز آه زینب کبری گریستی
بودی مدام صائم و قائم تمام عمرروز اشک غم فشاندی و شبها گریستی
«مردانی» از مصیبت جانسوی عابدین‌تا باشدت ذخیره بـه فردا گریستی

محمدعلی مردانی

زینت سجاده عشق‌

بعد از آن واقعه سرخ، بلا سهم تو شدپیکر سوخته کرب و بلا سهم تو شد
بعد از آن واقعه هفتاد و دو آیینـه شکست‌ناگهان داغ دل آینـه‌ها سهم تو شد

ص: 382

بعد از آن واقعه آشوب قیـامت برخاست‌بر سر نیزه سر خون خدا سهم تو شد
بعد از آن واقعه خون جوش زد از چشمانت‌خطبه اشک به منظور شـهدا سهم تو شد
بعد از آن واقعه درون هروله آتش و خون‌در شب خوف و خطر خطبه «لا» سهم تو شد

بعد از آن واقعه درون فصل شبیخون ستم‌خوردن زخم زشمشیر جفا سهم تو شد
خیمـه نور تو درون فتنـه شب سوخت ولی‌نپرسید کـه این ظلم چرا سهم تو شد
بعد از آن واقعه، ای زینت سجاده عشق!از دلت آینـه جوشید و دعا سهم تو شد
بعد از آن واقعه، ای کاش کـه مـی‌مردم من‌مصلحت نیست بگویم کـه چه‌ها سهم تو شد
بعد از آن واقعه سرخ حقیقت گل کردکربلا درون تو درخشید، خدا سهم تو شد

رضا اسماعیلی

اندوه سر بـه مـهر

خورشیدوار اگرچه تو تب‌دار مانده‌ای‌با چشمـهای سوخته بیدار مانده‌ای
وقتی ستاره‌ها همگی پلک بسته اندآیینـه‌ای فراروی انظار مانده‌ای
در سوز و ساز خرمن گلبرگهای سرخ‌باران اشک بر سر گلزار مانده‌ای
تا قافله از این همـه پاییز بگذردبادستهای سبز علمدار مانده‌ای
اندوه سر بـه مـهر تو را فاش مـی‌کننداین سجده‌ها، چو رازنگهدار مانده‌ای

محمد تقی اکبری

ص: 383

این دور رفت و ...

زنجیر اگر دلیل ب شود بد است‌نـه آن کـه اتصال مسافر بـه مقصد است
این جا نپختگی هست نرفتن مـیان بندای خوش اسارتی کـه اسیرش زبانزد است
باید هنوز یـار نگفته قبول کردباید نرفت اگر کـه صلاحش «بماند» است
نوشیدن از شـهادت- این جام خاص هم-گر قیمتش خرابی مـیخانـه شد رد است
او مـی‌دهد پیـاله ولی این کـه تا کجانوبت کفاف مـی‌کند، آمد، نیـامد است
این دور رفت و نوبت نوشیدنت گذشت‌سهم تو آبیـاری باغ محمّد است

عباس چشامـی

مـیراث دار خون و خطبه‌

گل کرد خون و غریبی درون عمق چشمان سجّادآتش گرفت و فرو ریخت با خیمـه‌ها جان سجّاد
دردی بزرگ و صمـیمـی با دست خود شانـه مـی‌زدبر روح عصیـانگر باد، موی پریشان سجاد
طوفان سختی خبر داد: یک مرد از اسب افتادسجاده‌ها گُر گرفتند از اشک پنـهان سجاد

ص: 384

آیینـه‌ها ضجّه د با ‌ای پاره پاره‌وقتی کـه رنج اسارت گردید مـهمان سجاد

گنجشکهای هراسان، آشفته سر مـی‌دویدندگاهی بـه دامان زینب، گاهی بـه دامان سجاد
یک کاروان غیرت و درد با قفل و زنجیر مـی‌رفت‌مـیراث خون بود و خطبه، مـیراث دستان سجاد
برنیزه‌های اسیری صد شعله رویید وقتی‌گل کرد خون و غریبی درون عمق چشمان سجاد

منیژه درتومـیان

غروب سرخ کبوتر

شب بود و درد و پریشانی، شب بود و اسبهای رها درون بادگویی زمـین تبلور ماتم بود، گویـا زمان گواهی بد مـی‌داد
محزون و دل شکسته و نا آرام، درون لحظه‌های ناخوش و نافرجام‌حالت چگونـه بود زمانی که، خورشید هم بـه روی زمـین افتاد
چشمان سوگوار شما مـی‌دید مرگ شکوفه‌های شقایق راسهم شما چه بود، نمـی‌دانم، جز درد و ناله و عطش و فریـاد
ای کاش هرم آه آن روز آتش بـه دشت فاجعه مـی‌افشاندآن اتفاق سرد نمـی‌افتاد، درون آن زمـین مرده نا آباد
آری زمان زمانـه سختی بود دیدی هر آنچه را کـه نباید دیددیدی غروب سرخ کبوتر را، قربان دردهای دلت سجّاد

مژگان دستوری

ص: 385

نجوای عاشقانـه‌

آقا سلام بر تو و شام غریب توآقا سلام بر دل غربت نصیب تو
از راه دور با دل رنجور آمدی‌مرهم بـه غیر صبر ندارد طبیب تو
باغ از صدای زمزمـه، از عطر گل تهی است‌جا مانده درون خرابه مگر عندلیب تو؟
تصویر کربلاست کـه همواره روشن است‌در چشمـه زلال نگاه نجیب تو
رفتی و قرنـهاست کـه تکرار مـی‌شودنجوای عاشقانـه «امّن یجیب» تو

فاطمـه سالاروند

آغوش سجاد

وقتی کـه در نینوا شد آتش هم آغوش سجادبر قامت شعله پیچید، فریـاد تن‌پوش سجاد
گل واژه‌های نبوت درون بغض مـهتابی شب‌تفسیر خون و عطش را خواندند درون گوش سجاد
چون برکه تلخ ماتم جاری شد از دشت‌زهری کـه دشمن فرو ریخت درون چشمـه نوش سجاد
همراه آهی پیـاپی که تا آخرین لحظه عمرباری بـه سنگینی کوه افتاد بر دوش سجاد

ص: 386

روزی کـه از ابر اندوه تاریک شد چشم خورشیدروشن شد از پرتوی اشک شبهای خاموش سجاد
همواره چون بغض باران برحدیث عطش داشت‌مـی‌شد زهر جرعه آب، غمناله چاووش سجاد
وقتی کـه ابر نگاهش سرشار از گریـه مـی‌شدهر قطره درون ساغر دشت مـی‌گشت مدهوش سجاد

گر انتظار قلم را، درون برکه فریـاد مـی‌کردصدها صحیفه سخن داشت لبهای خاموش سجاد
گلبوته‌های اجابت از باغ تسبیح مـی‌رست‌صد یـاد خدا بود درون اشک خود جوش سجاد

غلامرضا شکوهی

نیمـی از کربلا

تو را درون کجا، درون کجا دیده بودم؟تو را شاید آن دورها دیده بودم
تو را ای تمام دست آفتابی‌شبی درون حدود حرا دیده بودم
تو را درون حرا، درون حرم، درون مدینـه‌تو را درون صفا، درون منا دیده بودم
تو را بین محراب خونین کوفه‌تو را درون مقام رضا دیده بودم
تو را درون همان جا کـه خورشید گل کردکنار همان نیزه‌ها دیده بودم
تو را بین گلهای خونین بی سرتو را ... آه! ای کاش نادیده بودم
تو را بیست منزل درون آغوش آهن‌در امواج جور و جفا دیده بودم
من از روز اول کـه محو تو گشتم‌تو را نیمـی از کربلا دیده بودم
تو را کوهی از صبر، انبوهی از عشق‌تو را سوره‌ای از خدا دیده بودم
تو را شیر مردی کـه در اوج سختی‌نشد از خدایش جدا، دیده بودم

ص: 387

تو را با صفا چون بهار پرستش‌تو را روح سبز دعا دیده بودم
تو مثل دل من غریبی، عجیبی‌تو را با دلم آشنا دیده بودم

محمد فخارزاده

دامن خیمـه بـه بالا بزن ...

گرچه که تا غارت این باغ نمانده هست بسی‌بوی گل مـی‌وزد از خیمـه خاموشی
چه شکوهی هست در این خیمـه کـه صد قافله دل‌مـی‌نوازند بـه امـید رسیدن، ی
دامن خیمـه بـه بالا بزن ای گل! کـه دلم‌جز پرستاری درد تو ندارد هوسی
ای صفای سحری جمع بـه پیشانی تو!باد پاییم و به گردت نرسیده استی
بر سر دار تمنای تو گل کرد مسیح‌یـافت از شعله ادراک تو موسی قبسی
راهی ام کن بـه تماشای جمالت، بگذار!بر سر سفره سیمرغ نشیند مگسی

چه صمـیمـی هست خدایی کـه تو یـادم دادی!لطف محض هست اگر نیست جز او دادرسی
باز شب آمد و من ماندم و این گریـه و نیست‌جز ابو حمزه طوفانی تو همنفسی

محمد فخار زاده

ص: 388

یـادگار زلال محرّم‌

ای پر از بوی باران و شبنم‌یـادگار زلال مُحرم
غربت آلوده درد و ماتم‌سیّد و سرور اهل عالم
مـی‌شوم محو چشم تو کم‌کم‌زاده مروه و نور و زمزم
دل بـه آیینـه‌ها بسته‌ام عشق!خسته‌ام، خسته‌ام، خسته‌ام عشق!
درد درون باورت ریشـه داردعشق درون پیکرت ریشـه دارد
غم درون اشک ترت ریشـه دارددر دل مادرت ریشـه دارد
عاشقی درون سرت ریشـه داردسوختن درون پرت ریشـه دارد
سوختن سرنوشت تو بوده است‌عاشقی درون سرشت تو بوده است
حضرت عشق محو نگاهت‌آسمان کشته روی ماهت
ای صحیفه دعای پگاهت‌دل پریشان چو موی سیـاهت
ای فقط بی‌گناهی گناهت‌زینبِ خسته پشت و پناهت
شام بود و سیـاهی چه کردی؟با سپاه تباهی چه کردی؟
قصه عشق بی‌انتها بوددستهایت بـه سوی خدا بود
شور درون پرده نینوا بوددر اشارات چشمت شفا بود
کوفه هرچند ماتم‌سرا بودباز قرآن سر نیزه‌ها بود
ای دعای زلال صحیفه‌زخمـیِ دودمان سقیفه
کاروان کاروان درد یک سوکوفه ناجوانمرد یک سو
خطبه‌های ره‌آورد یک سوبرگ‌ریزان، شب زرد یک سو

ص: 389

غربت مرد شبگرد یک سوظلمت شام نامرد یک سو
ای پرنده قفس آسمانی‌سرنوشت تو آتش‌نشانی
جز غم و غصه آیـا چه دیدی؟غیر سختی ز دنیـا چه دیدی؟
در عطش، روح دریـا چه دیدی؟یـا امامـی و مولا چه دیدی؟
بر سر نیزه امّا چه دیدی؟غیر قرآن عظمـی چه دیدی
باز هم فصل امّن یجیب است‌عشق بر نیزه آری عجیب است
خطبه ات چیست جز شعر پروازکربلای دگر کردی آغاز
ای صحیفه تو را مـهر اعجازبا شب عاشقان گشته دمساز
خوانده هست از لبت عشق آوازکربلا زاده کربلاساز
جان مولا مرا مبتلا کن‌درد دیرینـه‌ام را دوا کن
آرزومند دیدار عشقیم‌تشنـه بر دار عشقیم
عاشق چشم بیمار عشقیم‌جملگی یـاور و یـار عشقیم
خادم خیل انصار عشقیم‌تا دم مرگ دلدار عشقیم
غصه‌ام گرچه پایـان ندارددردِ عشق هست و درمان ندارد
جانِ مولا مرا مبتلا کن‌درد را با نگاهی دوا کن
را سرزمـین صفا کن‌نیمـه‌شبها برایم دعا کن
اشک را با نگه آشنا کن‌درد دیرینـه‌ام را دوا کن
دارم آری نشان فرزدق‌قسمتم کن زبان فرزدق
مـی‌رسد مردی از نسل زهراروزی از روزها بی‌محابا

ص: 390

تا بگیرد درون این بی‌کسی‌هاعاقبت انتقام شما را

مـی رسد عاقبت روح دنیـامـی رسد مقتدای مسیحا
مـی رسد مردی از نسل احمدقائم خاندان محمد

هاشم کرونی شیرازی

صحیفه محرم‌

ای ناب‌ترین قصیده غم‌سجاده صحیفه محرم
تو کوکب چارمـین خاکی‌یـا سید عابدین عالم
این نای تو نینوای فریـادجان سوخت بـه بانگ نایت از غم
گل روضه سرخ کربلایت‌از خون شـهید عشق خرّم
نام تو بـه سجده گاه تاریخ‌روشن ز فروغ اسم اعظم
در باغ بهشتی دعایت‌گل کرده زبور جان آدم
با زمزم آسمانی توجاری شده چشمـه‌های زمزم
سیراب ز کوثر کلامت‌گلهای بهشت آسمان هم
ای باغ رسالت از تو پر گل‌وی خوی تو چون رسول خاتم
هر صفحه‌ای از صحیفه توبر زخم عمـیق شیعه مرهم

نصراللَّه مردانی

زخمـی‌ترین فریـاد

جا مانده از خورشیدهای آتشین درون بادیک آفتاب تشنـه، یک زخمـی‌ترین فریـاد
اردیبهشتی بود سرشار از حسین عشق‌پیچیده درون آهش عطشـهای تب مرداد

ص: 391

دست یزید فتنـه را درون شام شب رو کردحرفش طنین نور درون شب‌های استبداد
ارثی کـه از آیینـه‌ها مـی‌سوخت درون جانش‌صد کربلای تشنـه را شوق عطش مـی‌داد
یک حس سرخ نینوایی، یک صدای سبزدر اضطراب خیمـه‌ها پیچید، یـا سجاد!

حیدر منصوری

در غروبی نفس‌گیر

پیش چشمم تورا سربددستهایم ولی بی‌رمق بود
بر زبانم درون آن لحظه جاری‌قل اعوذ بربّ الفلق بود

گفتی «آیـای یـار من نیست»قفل بر دست و دندان من بود
لحظه‌ای تب امانم نمـی‌دادبی تو آن خیمـه زندان من بود
کاش مـی‌شد کـه من هم بیـایم‌در سپاهت علمدار باشم
کاش تقدیرم از من نمـی‌خواست‌تا کـه در خیمـه بیمار باشم
ماندم و در غروبی نفس‌گیرروی آن نیزه دیدم سرت را
ماندم و از زمـین جمع کردم‌پاره‌های تن اکبرت را
ماندم و تا ابد دادم از کف‌طاقت و تاب بعد از ابوالفضل
ماندم و ماند کابوس یک عمرخوردن آب بعد از ابوالفضل

ص: 392

ماندم و بغض سنگین زینب‌تا ابد حلقه زد بر گلویم
ماندمو دیدم افتاده بر خاک‌قاسم آن یـادگار عمویم
گفتم ای کاش کابوس باشدگفتم این صحنـه شاید خیـالی است
یـادم از طفل شش ماه آمدیـادم آمد کـه گهواره خالی است
پیش چشمم تو را سر بددستهایم ولی بی‌رمق بود
بر زبانم درون آن لحظه جاری‌قل اعوذ برب الفلق بود ...

افشین علاء

مدینـه کربلا را مـی‌شناسد

مدینـه، کربلا را مـی‌شناسدصدای آشنا را مـی‌شناسد

مدینـه مثل کوفه بی وفا نیست‌مدینـه مثل شام پر جفا نیست
«نی» از جانش «نوا» را دوست داردمدینـه، کربلا را دوست دارد
چو زهرا از علی آن شب جدا شدمدینـه مادر کربُ و بلا شد
شبی کـه فاطمـه درون بستر افتادمدینـه، کربلا را پرورش داد
کنشت و کعبه و دیر از حسین است‌مگر کـه کربلا غیر از حسین است؟!
مدینـه راه و رسمش آشنایی است‌هوا و آب و خاکش کربلایی است
مدینـه، منبع خون خدا بودمدینـه، ابتدای کربلا بود
مدینـه راز حسین است‌مدینـه خط آغاز حسین است
بنا درون کربلا، خشت از مدینـه‌زمـین از کربلا، کشت از مدینـه
در مـیخانـه هستی مدینـه است‌محیط و مرکز مستی مدینـه است
مدینـه مبدأ تاریخ درد است‌شروع قصه نامرد و مرد است
مدینـه زادگاه زخم شیعه است‌و او، اول گواه زخم شیعه است

ص: 393

دمـی کـه فاطمـه افتاد و جان باخت‌قیـامت از مدینـه قد بر افراخت
از آن ساعت کـه زهرا غرق خون شدمدینـه مطلع الفجر جنون شد
مدینـه، کوثر کو؟ کوثرت کو؟مزار پیغمبرت کو؟
مدینـه راز دار زخم شیعه است‌بقیعش درون حقیقت گنج شیعه است
مدینـه، تو دیـار درد و عشقی‌توکی مانند کوفه یـا دمشقی؟
سلام ای شـهر مـهر و آشنایی‌شکایت دارم از فصل جدایی
سلام ای شـهر جدّ و مام و بابم‌مدینـه، کربلا کرده کبابم!
مدینـه خوب ما را مـی‌شناسی‌تو خاک کربلا را مـی‌شناسی

من آن تنـها گل باغ حسینم‌حسین فاطمـه را نور عینم
مگو این آشنای دور، این کیست؟کسی جز شخص زین العابدین نیست
«چه مـی‌خواهی از این حال خرابم»مدینـه، کربلا کرده کبابم!
مدینـه باز کن دروازه ات راو بنگر مـیهمان تازه ات را
نوایی کـه چنین ناله زنان است‌صدای بغض زنگ کاروان است
رسیده کاروانی غرق ماتم‌محرم درون محرم درون محرم
رسیده کاروانی خورد و خسته‌پر از دلهای زخمـی و شکسته
ره آوردش بـه غیر از اشک و غم نیست‌حرم دارد ولی مـیر حرم نیست
صدایی کـه طنین شور و شین است‌نوای کاروانِ بی حسین است
بیـا بنگر مدینـه کاروان راببین از کربلا برگشتگان را
سفر ما را ز همدیگر جدا مـی‌دانی سفر با ما چها کرد
نبودی که تا ببینی ای مدینـه‌وداع زینب و اشک سکینـه
نمـی‌دانی چها با ما عطش کردسکینـه از عطش صد بار غش کرد
پرستوهای عاشق دسته دسته‌سفر د با بال شکسته
ستم بر آل طاها شد مدینـه‌و دین پامال دنیـا شد مدینـه
نگین سبز خاتم را شکستندحریم اسم اعظم را شکستند
مدینـه آن سری کـه تاج دین بودسزایش آه آیـا این چنین بود؟

ص: 394

به نینوایی ناله دارم‌غم هفتاد و دو آلاله دارم
رسول زخمـهای کربلایم‌یگانـه وارث خون خدایم
مدینـه تازه این آغاز راه است‌دمـی بی کربلا بودن گناه است

مدینـه، فصل سخت صبر که تا کی؟بماند ماه پشت ابر که تا کی؟
مگو با من کـه دیگر وقت دیر است‌که خط عشق پایـان‌ناپذیر است
قسم بر زخم، اگر چه غرق دردم‌ولی یک گام از این ره برنگردم
همان دم کـه پدر افتاد و جان دادتمام کربلا بر دوشم افتاد
من آن دنباله خون حسینم‌پسر نـه، بلکه مفتون حسینم
منم از عشق خط یـادگاری‌منم حیدر تباری ذوالفقاری
زبانم سرخ و اشکم تیغ الماس‌منم من، امتداد دست عباس
مپرس از من چرا درون پیچ و تابم‌مدینـه، کربلا کرده کبابم!
نی ما که تا قیـامت ناله داردمدینـه، کربلا دنباله دارد

خلیل ذکاوت

مانده‌ای که تا برود عشق بـه اوج ملکوت‌

مانده‌ای که تا بکشی بار مصیبتها راتا کـه آتش زنی از داغ، دل دریـا را
مانده‌ای که تا برود عشق بـه اوج ملکوت‌تا نگیرد نگه آینـه را زنگ سکوت
سبز مثل حسن و سرخ چنان خون خدادست عباسی هر چند از او گشته جدا
حلق اصغر شرر خون زده بر حنجر توشعله از دیده کشیده هست علی اکبر تو

ص: 395

درد درون آن امت بی درد نبودآه درون شام سیـه جز توی مرد نبود
مرد بود آری همرزم تو زینب، زینب‌خطبه‌ای خواند کـه آتش زد بر خرمن شب
چه بـه او گفتی آن دم کـه فرو مرد قرار؟ آرام شو! آرام، کـه فرداست بهار
پشت ما گر چه ز بد عهدی این قوم شکست‌کشتی نوح زمان درون گل و خوناب نشست
گرچه بر نی شرر خون خدا را دیدی‌اشک و مشک و علم و دست جدا را دیدی
گرچه از داغ یتیمان تو گرفتی آتش‌همـه سان سوختی و گشتی خاکستروش
باز ای خاکستر! حتما ققنوس شوی‌خلق را درون شب نفرین شده فانوس شوی

آرام شو! آرام، علی مـی‌ماندشیعه را باز بـه مـیقات خدا مـی‌خواند
گفتی آرام و آرام شد آن دریـا بازمرد بودی کـه تحمل بـه تو مـی‌برد نماز
در خودت سوختی و شام تماشایت کرداین چنین بود کـه طغیـان دل دریـایت کرد

زاده مکّه تویی، سعی صفا یعنی تو،پسر پیغمبر، شیر خدا یعنی تو
لاله سرخ شـهامت کـه شکفتی بـه کویر!شیعه را شور دعا، شوق بقا یعنی تو

ص: 396

«شاه شمشاد قدان، خسرو شیرین دهنان»ماه من، روشنی آینـه‌ها یعنی تو
کربلا یک سره شولای شقایق پوشیدمـی‌وزی سبز از آن سرخ، صبا یعنی تو
گرچه هفتاد و دو گل را همـه پرپر دهمـه دیدند جنون شـهدا یعنی تو
«آسمان بار امانت نتوانست کشید»کوه صبری کـه نیفتاد ز پا یعنی تو

خلیل شفیعی

آتش فردا

بر دشت آتش مـی‌چکید از دشت خون مـی‌رفت‌خورشید سمت غربت خود واژگون مـی‌رفت
آتش بـه سر مـی‌ریخت درون اندوه و شرم خویش‌بر کاروان مـی‌زد شرر از اشک گرم خویش
مـی‌رفت که تا بر پا کند شام غریبان راپنـهان کند از خویش فرجام غریبان را
از دشت مـی‌رویید عطش از خیمـه‌ها آتش‌مـی‌سوخت مردی درون وداع خیمـه با آتش
یک خیمـه بر پا مانده بود از کاروان عشق‌در سایـه او تازه مـی‌شد داستان عشق
در سایـه تبدار خیمـه پیکری سوزان‌افتاده گویی شعله‌ای درون بستری سوزان

ص: 397

جنگاور تبدار مـیدان خفته درون بستراو آتش فرداست اما زیر خاکستر
تقدیر این بود امتداد نور درون ظلمت‌آبستن نور هست آری طور درون ظلمت
ناگاه پلک خیمـه از هم باز شد ناگاه‌بی تابی یک زن طنین انداز شد ناگاه
یک زن پریشان، بی نشان خیمـه و مـیدان‌اندوه مـی‌خواند از زبان خیمـه و مـیدان
یک نیمـه دل درون التهاب عاشقان مـی‌سوخت‌یک نیمـه درون پیشانی آتش فشان مـی‌سوخت

آتش فشانی خسته و خاموش درون بسترکانونی از آتش ولی درون زیر خاکستر
اکنون مـیان کاروانی مانده تنـها زن‌همچون ستون خیمـه تنـها مانده بر پا زن
این بار امّا چشمـهایش عزم ماندن داشت‌از پیکری پر تب سر آتش فشاندن داشت
او خیمـه را تنـهاترین زخم پریشان یـافت‌وقتی کـه در مـیدان مجال زخم پایـان یـافت
مـیدان، نگاهش را بـه داغی‌تر نخواهد کرددیگر دل او را پریشان‌تر نخواهد کرد
گودال و خنجر آخرین اندوه زخمش بودخیمـه تسّلایی به منظور کوه زخمش بود
زن درون کناری روی آتش ایستاد آرام‌بر چشمـهایش با نگاهی بوسه داد آرام

ص: 398

چشمان تبدارش بـه آرامـی تکان خوردند گره درون آن نگاه مـهربان خوردند
از دیده پر خون آن زن داغ را فهمـیدبوی شقایقهای سرخ باغ را فهمـید
برخاست همچون شعله‌ای سرکش ولی لرزان‌فریـاد زد فریـاد چون آتش ولی لرزان
چون شعله مـی‌پیچید درون تاب و تبی خاموش‌فریـاد زد فریـاد اما با لبی خاموش
ای کوفه! آه ای مـیزبان بی وفاییـها!شمشیرهای تو نشان بی وفاییـها
ای بوسه‌های مـهربانت نیزه و خنجرچشم انتظار مـیهمانت نیزه و خنجر
آن قدر درون پس کوچه‌هایت فتنـه پنـهان شدتا نامـه‌های شوق تو شمشیر عریـان شد
مردی کـه مغرب بر نمازش اقتدا کردیددر نیمـه راه کوچه غربت رها کردید
کو آن کـه تا دیروز امام خویش مـی‌خواندید؟!سردار روز انتقام خویش مـی‌خواندید؟!
شمشیرهاتان از شما درون عشق سر بودند!دیدار او را از شما مشتاق‌تر بودند!
گفتید سر ندهیم داد، این گوی و این مـیدان‌دل بر خطر حتما نـهاد، این گوی و این مـیدان
امروز اما قصه‌ای سرسخت و جان سوز است‌دل بر خطر، تنـها سر مردان امروز است

ص: 399

در خاک مـی‌یـابید سرداران بی سر رااینک ببینید آتش سردار دیگر را

ای فاتحان ننگ درون معیـار این مـیدان‌اینک منم من آخرین سردار این مـیدان
اینک علمدارم علمداری اگر افتادسردارم آری دست سرداری اگر افتاد
از سرفرازانی کـه تن‌هاشان رها مانده است‌ای نیزه‌داران یک سر دیگر بـه جا مانده است
پیوسته آتش مـی‌زند بر جان این سردارمعراج سرها بی حضور آخرین سردار
مردی کـه سودای سپید عشق درون سر داشت‌در اشتیـاق سرخی مـیدان علم برداشت
تب مـی‌زند آتش بـه جانش باز مـی‌افتدباز آسمان آبی از پرواز مـی‌افتد
تقدیر این بود، اقتدار نور درون ظلمت‌آبستن نور هست آری طور درون ظلمت
روی لبان آسمان دیگر سرودی نیست‌در گوش خاک تشنـهنجوای رودی نیست
تنـها سکوت سرخ تنـها رنگ مـی‌بازنددر پایکوبیـهای اسبانی کـه مـی‌تازند
بر دشت آتش مـی‌چکید از دشت خون مـی‌رفت ...

احمد رضا قدیریـان

ص: 400

شبیـه صبح محمد شب علی ...

تمام شد همـه رفتند؟ یک صدا پرسیدصدا جواب نمـی‌خواست از خدا پرسید
خدا صدای تو را شور مستمر مـی‌خواست‌شبیـه خون پدر گرم و شعله ور مـی‌خواست
چنان کـه صبح گلویت نفس نفس مـی‌زدشب غلیظ زمـین را عجیب بعد مـی‌زد
صداقتی هست صدایت کـه تا ابد باقی است‌بگو کـه دور بگیرد صحیفه‌ات ساقی است
تو ای صحیفه راز، ای فراتر از هستی‌شبیـه صبح محمد شب علی هستی
شبانـه که تا سر خود را ز سجده برداری‌یکی دو آینـه از صبح بیشتر داری
تمام «دل» شده بودی دعا کـه مـی‌خواندی‌سمند روح بـه سمت خدا کـه مـی‌راندی
و اشک اشاره خوبی هست بر زلالی توو دل نشانـه خوبی ز بی‌زوالی تو
دلت عجیب بـه صبر جمـیل عادت داشت‌به هجرتی ابدی یک مدینـه الفت داشت
کسی چنان کـه تویی هیچ نخواهد شدبه سرفرازی عنقا، مگس نخواهد شد

چقدر عشق و سخاوت بـه خاکیـان دادی‌گرسنگان زمـین را شبانـه نان دادی

ص: 401

همـیشـه قاعده آسمان نگاهت بودو که تا طلوع سحر، صبح درون پناهت بود
تو را چگونـه بگویم! تو را! ...؟ نمـی‌دانم‌که درون شکوه بلند تو سخت حیرانم
در آستان شما از سکوت مجبورم‌توان از تو سرودن نبود، معذورم
و این چکامـه فقط ذکر سجده‌ای سهو است‌و بی تو هر چه بگوییم که تا ابد لهو هست ...

سید اکبر مـیر جعفری

حضرت سجّاد

اف بر تو ای یزید، چه بیداد کرده‌ای‌خود را امـیر داد قلمداد کرده‌ای
فرزند لات و هُبَل از عدالت است‌ما را اسیر این ستم آباد کرده‌ای
پیش حریم پاک ولایت چه با غرورتوهین بـه شأن حضرت سجاد کرده‌ای
هرگز گمان مبر دل اجداد خویش رابا قتل عام آل علی شاد کرده‌ای
تاریخ بر سیـاهی شب ثبت مـی‌کنداین شعر ناصواب کـه ایراد کرده‌ای
روزی کـه مـی‌نـهند ترازوی عدل و دادبنگر بـه آتشی کـه خود ایجاد کرده‌ای
آن روز چون تو را بـه صف محشر آورنداهل عذاب دست شکایت برآورند

محمد شجاعی

ص: 402

رباعی‌ها و دوبیتی‌ها

پیغام تو

بیزارم از آن حنجره کو زارت خواندچون لاله عزیز بودی و خارت خواند
پیغام تو ورد سبز بیداران است‌بیدار نبود آن کـه بیمارت خواند

سلمان هراتی

امام عشق‌

بهار آسمان چارمـینی‌غریب اما، امامت را نگینی
همـه از کربلا که تا شام گفتند:امام عشق، زین‌العابدینی

عبدالحسین رحمتی

آینـه باران‌

نگاهت ابر گریـانی هست در شام‌عجب آیینـه بارانی هست در شام
خبر درون شـهر پیچیده هست آری‌حضورت مثل طوفانی هست در شام

عبد الحسین رحمتی

صحیفه‌

چه رازی داشت آخر سجده هایت‌چه کردی درون صحیفه با دعایت
که مـی‌آید خیـالم هر شب و روزبه پابوس شـهید کربلایت

عبدالحسین رحمتی

ص: 403

شـهیدان تو

چه مـی‌شد خاک دامان تو باشم‌شبی مـهمان چشمان تو باشم
بیـا مولای من امشب دعا کن‌که من هم از شـهیدان تو باشم

عبدالحسین رحمتی

زمزمـه اشک‌

دعایش زمزم اهل یقین است‌طراوت بخش هر اندوهگین است
مناجات پر از سوز صحیفه‌نسیم روح زین العابدین است

غلامرضا کاج

آئینـه سجاد

نوای نینوا درون یـاد مانده است‌و شعله‌ها درون باد مانده است
از آن مردان جانباز سرافرازبه جا آئینـه سجاد مانده است

غلامرضا کاج

سرگرم شد آتش ...!

آگه چو شد از حالت بیماری اودامن بـه کمر بست پی یـاری او
چون دیدی بر سر بالینش نیست‌سرگرم شد آتش بـه پرستاری او!

محمّدعلی مجاهدی «پروانـه»

ص: 405

امام باقر علیـه السلام‌

ص: 407

گل‌سروده‌ها

دُرّ دریـای حقیقت‌

در مدیح صادر اوّل امام پنجمـین‌کش بود مدّاح ذات ذوالجلال ذوالمنن
شبل حیدر سبط پیغمبر خدیو انس و جان‌مخزن علم‌النبیین کاشف سرّ و علن
حضرت باقر ضیـاء دیده خیرالنساءحامـی شرع رسول‌اللَّه هوادار سنن
کوی او چون خانـه حق قبله اهل یقین‌اسم او چون اسم اعظم ع رنج و محن
من چه‌گویم وصف ذاتش جز کـه عجز آرم بـه پیش‌درّ دریـای حقیقت را کـه مـی‌داند ثمن
خصم اگر ورزید کین با وی فزودش عز و جاه‌مرسلیمان را نکاهد قدر، کین اهرمن
طعنـه بر عرش برین هردم زند ارض بقیع‌تا کـه آن نور الهی یـافت اندر وی وطن

ص: 408

تا کـه اندر باختر خورشید مـی‌گردد نـهان‌تا کـه از خاور شود هر صبحدم پرتوفکن
دوستانش چون صغیر آزاد از قید و هموم‌دشمنانش درون حصار غم چو مور اندر لگن

محمدحسین «صغیر» اصفهانی (1312- 1390 ه. ق)

سپهر دانش‌

بیـا که‌فصل بهار هست و وقت عیش و طرب‌نـهاده بلبل و گل بهر بوسهبر لب
نشاط روی چمن بین کـه شست ابر بهارزگرد عارض بستان غبار رنج و تعب
شد از بنفشـه چمن چون بهشت غرق عبیرشد از شکوفه زمـین چون سپهر پرکوکب

درخت تاج مرصع نـهاد بر سر و دوخت‌صبا بـه قامتش از پرنیـان سبز سلب
زهی طراوت گلهای آتشین رخسارزهی لطافت بت‌های سیمگون غبغب
بیـا کـه مژده رحمت رسید و خواند سروش‌سرود تهنیت خسرو خجسته نسب
هلال ماه رجب شد چو از افق پیدادرآمد آن مـه من با هزار وجد و طرب
زبرج علم درخشان ستاره‌ای بدمـیدکه مـهر و مـه زفروغش بحیرتند و عجب

ص: 409

کنار فاطمـه دخت حسن شگفت گلی‌کند چوماه تجلی درون این مبارک شب
نـهال گلشن دین نور دیده زهراسپهر دانش و بینش محیط علم و ادب
شـه سریر ولایت محمد بن علی‌که آمدش زخدا باقرالعلوم لقب
توان درون آینـه روی او خدا را دیدکه اوست مظهر آیـات ذات اقدس رب
کمال و دانش و تقوی زمکتبی آموزکه چرخب فضایل کند از آن مکتب
گرفت خاک عرب روشنی زچهره اوچوجلوه کرد جمالش بر آسمان عرب
درخت‌علم و کمالش زعذب و شیرینی است‌چو شاخه‌های درختان نخل غرق رطب
مـه سپهر فضیلت کـه نور دانش اوزهم درید حجاب ضلال و جهل و شغب
کلام اوست فروزنده‌تر زاختر وماه‌حدیث اوست گرانمایـه‌تر زسیم و ذهب
زهی خطیب بلیغی کـه تا ابد خطباچو درّ لئالی طبعش کنند زیب خطب
«رسا» به‌ساحت مطلوب حق رسیدی‌که درون طریق ولایش نـهاد پای طلب

دکتر قاسم «رسا»

ص: 410

دریـای دانش‌

ای آینـه جمال احمدو ای نام گرامـی‌ات محمّد
از مادر و از پدر بـه گوهربُردی نسب از دو سو بـه حیدر
یک جدّ تو شاه کربلا بودجدّ دگر تو مجتبی بود
چون دور قمر بـه «پنجه و هفت»از هجرت پاک مصطفی رفت

مـیلاد تو غُرّه رجب شدلبریز جهان ز نور ربّ شد
ای سدره عرش و طور سینین‌و ای نوگل باغ آل یـاسین
ای نور تو، نور نخله طورو ای روی تو شرح سوره نور
والشّمس شعاع ماه رویت‌واللّیل، سواد مشک مویت
گنجینـه حکمت الهی‌بخشنده تاج پادشاهی
ای خاکِ درِ تو افسر من‌و ای دیده جابر از تو روشن
نادیده تو را سلام مـی‌دادجدّت کـه سلام حق بر او باد

ریـاضی یزدی

شکافنده علوم‌

شبی بزرگ کـه رازی بزرگ درون برداشت‌رسید و پرده ز رازی چنان، خدا برداشت
شبی خجسته کـه فردای آن، بـه دامن بازز هرچه داشت جهان، گوهری گرانترداشت
هلال ماه رجب بود و بدر مـی‌تابیدسپهر قدر و شرف، آفتاب دیگر داشت
شب ولادت مولا امام باقر علیـه السلام بودکه خاک از قدمش جلوه مکرّر داشت

ص: 411

خوش آن طلیعه کـه تا دید حضرت سجّادعزیز فاطمـه جا، درون کنار مادر داشت
پدر بـه روی پسر جلوه خدا مـی‌دیدبنازم آینـه‌ای را کـه در برابر داشت
تو گفتی آن کـه غم روزگارش از دل رفت‌زبوسه‌ای کـه ز رخساره پسر برداشت
دو سبط ختم رسولان، دو رهبر خلقندزهی امام کـه نسبت از آن دو رهبر داشت
سلام عالم و آدم بر او کـه جابر نیزبر او سلام، زفرموده پیمبر داشت
نشان زهد علی را بـه مسجد و محراب‌بیـان علم نبی را بـه روی منبر داشت
مرا چه حدّ سخن درون مقام دانش اوکه مکتبش چو هشام فقیـه پرور داشت
وجود او، بـه همـه ما سوا مقدّم بوداگر چه خلقت او را خدا مؤخّر داشت
به علم او کـه شکافنده علوم نبی است‌خدای رونق اسلام را مقرر داشت

درون سنگر علم و عمل قیـام نمودبسی مبارزه‌ها کاندرین دو سنگر داشت
ز آزمایش پرتاب تیر، شد معلوم‌که آن امام همـی دست و تیغ حیدر داشت
چه داغها کـه به جان و دلش زغمـها بودچه خاطرات کـه از کربلا بـه خاطر داشت

ص: 412

کمال و معرفتی را کـه یـافت «روح خدا»زقطره‌ای هست که از بحر علم او برداشت
امام ما کـه بزد پشت پا بـه شرق و به غرب‌طریق پیروی از آن بزرگ رهبر داشت
متاب از درون آل علی و زهرا روی‌که هر چه داشت «مؤید» ز فیض آن درون داشت

سیّد رضا «مؤیّد»

یـا باقرالعلوم‌

ای ذکر جان، ثنای تو یـا باقرالعلوم‌وی حرف دل دعای تو یـا باقرالعلوم
ای مصطفی سلام فرستاده سوی تواز جانب خدای تو یـا باقرالعلوم
دشنام داد دشمن و گردید عاقبت‌شرمنده از عطای تو یـا باقرالعلوم
جُرم من و شفاعت تو ای شفیع خلق‌درد من و دوای تو یـا باقرالعلوم
علم و کمال و حکمت و توحید جان گرفت‌از نطق جان‌فزای تو یـا باقرالعلوم
فردا بـه خُلد ناز فروشم، اگر شوم‌از نطق جان‌فزای تو یـا باقرالعلوم
یک لحظه واکند گره از کار عالمـی‌دست گره‌گشای تو یـا باقرالعلوم

ص: 413

دردا کـه صبح و شام هشام از ره ستم‌کوشید بر جفای تو یـا باقرالعلوم
با این همـه عنایت و لطف و عطا نبودزهر ستم سزای تو یـا باقرالعلوم
در گوشـه بقیع مزار غریب توست‌تاریخ رنج‌های تو یـا باقرالعلوم
باللَّه قسم رواست کـه چشم تمام خلق‌خون گرید از به منظور تو یـا باقرالعلوم
مظلوم زیست کردی و مسموم کین شدی‌این بود ماجرای تو یـا باقرالعلوم
دردا کـه شد نـهان بـه دل خاک درون بقیع‌روی خدانمای تو یـا باقرالعلوم
شـهر مدینـه شـهر نبی لاله‌زار وحی‌گردید کربلای تو یـا باقرالعلوم

هرجا سفر کنم دل من درون بقیع توست‌دارم به‌سر هوای تو یـا باقرالعلوم

غلامرضا سازگار «مـیثم»

یوسف دو فاطمـه‌

ای بـه تو از خالق داور سلام‌ازجانبخش پیمبر سلام
ای پدر عالم هستی همـه‌نجل علی یوسف دو فاطمـه
شمس و قمر را بـه نسب اختری‌نسل امام از پدر و مادری
اختر تابنده دانش تویی‌بلکه شکافنده دانش تویی
عالم علم احد قادری‌باقری و باقری و باقری

ص: 414

دانش کل نقطه‌ای از مکتبت‌علم لدنّی سخنی بر لبت
مدح تو از قول خدا درون نُبی است‌خُلق تو آیینـه خلق نبی است
مام تو ریحانـه نجل بتول‌جابرت آورده سلام از رسول
اختر تابنده ماه رجب‌مـهر فروزنده ماه رجب
شـهر رجب را تو بهین کوکبی‌ماه فروزان نخستین شبی
جابر جعفی کـه ز دانش یمـی است‌بر لبش از چشمـه علمت نمـی‌است
علم، نـهالی ز گلستان توپیر خرد طفل دبستان تو
هر نفست باغ گلی از کمال‌هر سخنت پاسخ صدها سؤال
مـهر رخت ای بـه علی نور عین‌بوسه‌گه یوسف زهرا حسین

غلامرضا سازگار «مـیثم»

پور دو علی‌

برخیز نگارا کـه بهار طرب آمدعید عجم و جشن نشاط عرب آمد
از کثرت انوار یکی روز و شب آمدپایـان جمادی شد و ماه رجب آمد

ماهی کـه شود ملک جهان خلد مخلّداز یمن قدوم دو علی و دو محمد
بر اهل ولا عید مؤید شده امروزدر جلوه رخ داور سرمد شده امروز
لبخند، عیـان براحمد شده امروزمـیلاد همایون محمد شده امروز

در دامن خورشید، عیـان قرص قمر شدفخر دو جهان سید سجاد پدر شد
امشب صدف بحر ولایت گهری زادیـا دخت حسن فاطمـه، زیباپسری زاد

در خانـه خورشید ولایت قمری زادیـا بار دگر آمنـه پیغامبری زاد

این هست که دو فاطمـه را نور دو عین است‌پور دو علی باشد و نجل حسنین است

ص: 415

این محور دین اختر تابنده علم است‌در قلب زمان، نور فزاینده علم است
آرنده علم هست و نماینده علم است‌گوینده علم هست و شکافنده علم است

در کنیـه ابوجعفر باقر شده نامش‌پیغمبر اسلام فرستاده سلامش
دشمن بـه عداوت خجل از کثرت خیرش‌فرقی نکند گاه کرامت خود و غیرش
جبریل امـین گم شده درون وادی سیرش‌شیرینی جان قصه شیرین عُزیرش

علم همـه یک قطره زدریـای کمالش‌دیوانـه شود عقل بـه توصیف جلالش
ای گوهر شش بحر ویم هفت دُر ناب‌ای سائل انوار رخت مـهر جهانتاب
بی‌مـهر تو طاعات، چو نقش آمده بر آب‌خاک قدم طفل دبستان تو اقطاب

فرزند پیمبر پدر هفت امامـی‌هم فرش مکان هستی و هم عرش مقامـی
انوار دل از روی نکوتر زمـه توجن و بشر و خیل ملائک سپه تو
جان همـه خوبان جهان خاک ره توشد باعث بینایی جابر نگه تو

ما را زگنـه نیست بـه جز روی سیـاهی‌ای چشم خداوند، کرم کن بـه نگاهی
از شوق تو چون مـهر تو چون داغ بـه ‌چشمم بـه بقیع هست و دلم سوی مدینـه
ای شمع دل پنج امـین و دو امـینـه‌ما غرق بـه دریـای گناه و تو سفینـه

غرقیم ولی چشم بـه احسان تو داریم‌با دست تهی دست بـه دامان تو داریم
مـهر تو ثمر گشته بسی حاصل ما راحب تو صفا داده بقیع دل ما را
وصف تو همـی شور دهد محفل ما رااین گونـه سرشتند از اول گل ما را

تا حشر گُل مـهر تو روید زگِل ماآوای تو پیوسته برآید ز دل ما

ص: 416

تو کعبه‌ای و کعبه گرفتار بقیعت‌پیوسته ملک سائل زوّار بقیعت
جان و دل ما شمع شب تار بقیعت‌تا چهره گذاریم بـه دیوار بقیعت

این درد فراقی کـه به جان هست دوا کن‌بر ما ز ره لطف، گذرنامـه عطا کن
ای بوسه‌گه یوسف زهرا دهن تونقل دهن ما همـه نَقل سخن تو
جان همـه قربان تو و جان و تن توصد شکر کـه «مـیثم» شده مرغ چمن تو

غیر از گل مـهر تو بـه گلزار نبویدجز مدح تو و عترت اطهار نگوید

غلامرضا سازگار «مـیثم»

شکافنده علوم‌

عشقت بـه خدا، بـه هردو عالم، خوب است‌اندیشـه تو، بسانِ زمزم، خوب است
ای ذره شکافنده، کـه آموختی‌ام‌شمشیر و قیـام و علم با هم خوب است

سیدعلی‌اصغر «سعا»

ص: 417

سوگ‌سروده‌ها

زانوی غم‌

زمـین و آسمان ای شیعه درون حزن و غم هست امشب‌همـه اوضاع عالم زین مصیبت درهم هست امشب

امام پنجمـین شد کشته از زهر هشام دون‌مدینـه غم سرا از این غم و زین ماتم هست امشب
یتیم و نوحه‌گر گردید اکنون حضرت صادق‌به بر او را ز مرگ باب زانوی غم هست امشب
ولی راحت شد از رنج و مشقت حضرت باقربه جنت مـیهمان نزد رسول اکرم هست امشب
به‌روی زین چو بنشستی ز دل نالید یـا جدابه فریـادم برس مسموم جانم از سم هست امشب
عزیزانش چو بلبل زین مصیبت واابا گویـان‌به‌اندوه و غم و محنت سراسر عالم هست امشب
هرآنچه اشگ‌ریزی این زمان از دیدگان «تابع»ز بهر حجت حق گرچه خونباری کم هست امشب

محمّدعلی «تابع»

ص: 418

کبوتر دل‌

ای بوسه گاه جن و ملک خاک پای توجان تمام عالم خاکی فدای تو
ای اختر سپهر ولایت کـه تا ابدعالم منوّر هست به نور لقای تو
ای شـهریـار کشور دانش کـه در جهان‌نشناخت مقام تو را جز خدای تو
ای ریزه خوار سفره، علمت جهانیـان‌خورشید علم کرده طلوع از سرای تو
ای باقر العلوم کـه هنگام مکرمت‌باشد هزار حاتم طائی گدای تو
هرتو را شناخت دل از دیگری بریدبیگانـه گشت با همـه آشنای تو
چندین هزار عالم و دانشور و فقیـه‌آمد برون ز مکتب بی انتهای تو
تنـها نـه درون عزای تو چشم بشر گریست‌ریزد سرشگ، جنّ و ملک درون رثای تو
ای خفته هم چو گنج بـه ویرانـه بقیع‌پر مـی‌زند کبوتر دل درون هوای تو

حسین «فولادی» قمـی

ص: 419

امام صادق علیـه السلام‌

ص: 421

گل‌سروده‌ها

صبح صادق‌

چون از افق برآید انوار صبح صادق‌در پای سبزه بنشین با همدمـی موافق
شد موسم بهاران پرلاله کوهساران‌بستان پر از ریـاحین صحرا پر از شقایق
بلبل کـه در غم گل مـی‌کرد بی‌قراری‌شکر خدا کـه معشوق آمد بـه کام عاشق
یک سو نشسته خسرو درون بزمگاه شیرین‌یکسو نـهاده عَذرا سر درون کنار وامق
ابر بهار گسترد دیبای سبز بر باغ‌باد از شکوفه افکند بر روی آب قایق

بر آستان معشوق تسلیم شو کـه آنجاصاحبدلان نـهادند پا بر سر علایق
زد بلبل سحرخیز فریـاد شورانگیزکای مست خواب غفلت وی بنده منافق

ص: 422

شد وقت آن‌که خوانند حمد و ثنای معبودشد گاه آنکه نالند درون پیشگاه خالق
از بوستان احمد بگذر کـه بلبل آنجابر شاخ گل سراید وصف جمال صادق
نور جمال صادق چون از افق برآمدشد صبح عالم آراش بر شام تیره فایق
از شرق و غرب بگذشت نور فضایل اوچون آفتاب علمش طالع شد از مشارق
تن پیکر فضایل، جان گوهر معانی‌دل منبع عنایـات، رخ مطلع شوارق
همچون صدف ز دریـا درهای حکمت اندوخت‌چون گوهر وجودش شایسته بود و لایق
برپایـه کمالش محکم اساس توحیداز پرتو جمالش روشن دل خلایق
خورشید برج ایمان، شمشاد باغ امکان‌گنجینـه کمالات، سرچشمـه حقایق
هادی شوند یکسر، گرلحظه‌ای بتابدنور هدایت او بر جسم‌های عایق
بر لوح اوست آیـات حق هویداوه‌وه عجب سوادی هست با اصل خود مطابق
افکار تابناکش روشن‌تر از کواکب‌اندیشـه‌های پاکش خرم‌تر از حدایق
آیین جعفری را بگزین کـه دردمندان‌درمان خویش جویند از این طبیب حاذق

ص: 423

شاها «رسا» ندارد جز اشتیـاق رویت‌بنمای رخ کـه خلقی هست بر دیدن تو شایق
در عرصه قیـامت دست از تو برنداریم‌کاندر شفاعت توست ما را رجاء واثق

دکتر قاسم «رسا»

کشّاف حقایق‌

ای کـه زسعی تو گشت کشف حقایق‌وی کـه شد از جهد تو بیـان دقایق
زاده خیرالانام و فخر دو عالم‌صدق مصدق امام جعفر صادق
ای ششمـین رهبر و ولی معظم‌حامـی دین مبین و حجت خالق
دین زقیـام تو قائم هست به عالم‌زانکه ببستی بـه خصم جمله طوارق

از تو فروزنده گشت شمع هدایت‌عِلم، عَلَم از تو گشت نزد خلایق
ناصر دین مبین و ناشر احکام‌جان جهانی و دل بـه لطف تو واثق
هرکه ندارد بـه دل ولای تو ای جان‌رحمت حق را نـه اوست شامل و لایق
از پی درمان درد رو بـه تو آرندصد چو فلاطون طبیب لایق و حاذق
نام دل‌آرای تو بـه تارک اعصارهست درخشنده‌تر زاختر بارق
مشکل معضل «صفا» بـه لطف وی آسان‌بهر تو گردد کـه اوست فوق خوارق

صفا تویسرکانی

نورٌ علی نور

کنون کـه بلبل طبعم زدلها مـی‌برد غم راچه خوش باشد دو مولودی کنم اعلام عالم را
چو از ماه ربیع بگذشت هفده روز درون مکه‌عطا بنمود حق بر آمنـه سلطان خاتم را

ص: 424

خداوند جهان بر خلق ظاهر کرد از باقربه روز مولد خاتم ولی‌اللَّه اعظم را
دو مـه آمد دو شـه آمد دو شافع بر گنـه آمددو مولود درخشان کرد نورانی دو عالم را
سحرگه معنی «نور علی نور» آشکارا شدملک تبریک گوید بر فلک این جشن درهم را
دو فیروزی دو دلشادی بشارت مـی‌دهم اکنون‌ظهور صادق و عید محمد فخر عالم را
محمد چون ولادت یـافت بت‌ها سرنگون گردیدنمودی خشک از یک جلوه آن دریـای پرنم را
جهان شد از قدوم صادق آل نبی روشن‌به بام شادمانی هان بزن ای شیعه پرچم را
رئیس مذهب شیعه پناه مسلمـین یکسرهم او کز فقه خود لرزاند صد یحیـای ادهم را
به امر حق تمام عمر خود را جعفر صادق‌مروج گشت آیین رسول‌اللَّه اکرم را
به هرکه هرچه لایق بود آن دادند تابع راعطا بنمود حق از لطف، این طبع منظم را

محمّدعلی «تابع»

صبح صادق‌

ای نفس صبحدم، دعای کـه داری؟بوی خدا مـی‌دهی، صفای کـه داری؟
عطر بهشتی ز خاک پای کـه داری؟مژده چه آوردی و برای کـه داری؟

تا بفشانیم جان، تو را بـه خوش آمد

ص: 425

ماه ربیع هست و نو بهار کرامت‌ماه شکوفایی کمال و شـهامت

در تن هستی دمـید، روح سلامت‌از برکات طلوع، روز امامت

باز گشودند باب لطف مجدّدصبح دلان، صبح صادق هست ببینید
باغ بهشت از شقایق هست ببینیدجلوه رب المشارق هست ببینید
روز تجلای خالق هست ببینید

وز رخ زیبای جعفر بن محمد صلی الله علیـه و آله‌نخل امامت شکوفه‌ای دگر آورد
ذات خدا وجه خود ز پرده درون آوردخوبتر از خوبتر، یکی بشر آورد
احسن بر امّ فَروهَ، کاین پسر آورد

وه! چه پسر! مظهر مـهیمن سرمد!نور ولایت دمـیده از نظر او
چشمـه کوثر رهین چشم‌تر اوباقر دریـای علم و دین، پدر او
هم پدر او امام و هم پسر او

نور دل حیدر هست و وارث احمد صلی الله علیـه و آله‌نـهضت علمـی کـه آن امام بـه پا کرد
کاری چون خون سیدالشـهدا کرداز سر اسلام دست فتنـه جدا کرد
آنچه رسالت بـه عهده داشت ادا کرد

شاهد حسن ازل نشست بـه مسندگر همـه عالم قلم بـه دست بر آرند
تا بـه قیـامت مدیح او، بنگارندیک زهزاران فضیلتش نشمارند
آن کـه به شاگردی‌اش چهار هزارند

جمله بـه فقه و کلام و فلسفه، ارشدز آن همـه یک چند چهره‌های درخشان
عالم و آگاه درون معارف قرآن‌مؤمن طاق وهشام و جابر حیـان
زاده مسلم، دگر مفضّل وصفوان

کان همـه بودند چون زراره سرآمدداده شرافت شریعت نبوی را
معرفت آموخت شیعه علوی رانازش آن حسن رای و نطق قوی را
آن چه بر انداخت دولت اموی را

و آن چه نگون ساخت آن بنای مشیّدای جلوات خدا، زروی تو پیدا!
از خلوات شـهود، آگه و دانا!

ص: 426

در فلوات وجود، آب گوارا!ای صلوات خدا سلام برایـا!

بر تو و بر خانواده تو مؤبّدمن کـه به لب، نغمـه ثنای تو دارم
هرچه کـه دارم من از عطای تو دارم‌دست بـه زنجیره ولای تو دارم
پای بـه زنجیرم و هوای تو دارم

دست برون آور و بگیر مرا یددر نگرای از تو نور، دیده من را
قامت از معصیت خمـیده من را

ای ز ولایت ثبات ایده من رامـهر قبولی بزن قصیده من را
ای کـه «مؤید» ز لطف توست مویّد

سیّد رضا «مؤیّد»

دانای دقایق‌

ای علم الهی تو کشّاف حقایق‌وای فکر خدایی تو دانای دقایق
با حرف نبی حرف متین تو مساوی‌با قول خدا قول صحیح تو مطابق
گر جلوه نمـی‌کرد علومت بعد از احمداز پرده برون جلوه نمـی‌کرد حقایق
از مـیمنت مولود مسعود تو امروزوجد دگری گشت عیـان بین خلایق
نوک قلمت درون پی احکام الهی‌بشکست چو شمشیر علی پشت منافق
بس صدق هویدا زتو گردید کـه خواندنداز دشمن و از دوست تو را جعفر صادق
آری بـه خدا از کرم عید سعیدت‌نازل شده بر خلق جهان رحمت خالق

ص: 427

بی نور تولّای تو صاحب دین نیست‌کز بحر گذر نتوان بی کشتی و قایق
عاشق بـه خداوند تبارک و تعالی است‌هر پاکدلی کو شده بر عشق تو عاشق
ناجی نبود هیچ از قهر خداوندجز آن کـه کند دل بـه تولّای تو واثق
سوگند بـه ذات احدّیت کـه دوباره‌از مذهب تو خلق بـه دین آمده شائق
هر قطره کـه از خامـه فضل تو فروریخت‌نوری هست که که تا حشر بود لامع و بارق
شد شاملشان درون دو جهان خیر و سعادت‌آنان کـه زدند افسر حکمت بـه مفارق
شاها! بپذیر از من، این عذر و ارادت«طائی» نبود گر کـه به تمجید تو لایق

طائی شمـیرانی

مدح امام صادق علیـه السلام‌

آن کـه در هر نفسی معجز عیسی مـی‌کردمرده را با دم جان‌بخش خود احیـا مـی‌کرد
صادق آل محمد کـه به دانشگه اوصد فلاطون زمان، درس خود انشا مـی‌کرد
ای بسا عالمِ عامل، بـه مدینـه شب و روزدرک فیض از دو لبِ حجّت یکتا مـی‌کرد
مرکز دایره و دانش و تقوی مـی‌شدهر کـه شاگردی آن حجت والا مـی‌کرد

ص: 428

شیعه مخلص او، همچو خلیلِ رحمان‌در دلِ آتشِ افروخته مأوا مـی‌کرد

نارِ افروخته را مـهر امام صادق‌بر مُحبش ز کرم لاله حمرا مـی‌کرد
جذبه حسن ازل داشت کـه دیدارش رااز خداوند، طلب حضرت موسی مـی‌کرد
خضر از خاک درش آب بقا مـی‌طلبیدعیسی از اوجان‌بخش تمنا مـی‌کرد
کاش آن کعبه مقصود درون عالم، ای دل‌ز کرم گوشـه چشمـی بـه تو و ما مـی‌کرد
کاش آن جان جهان با قلم احسانش‌سند نوکری ما و تو امضا مـی‌کرد
کاش درون ماتم جانسوز امام صادق‌چشمـه چشم مرا، اشک، چو دریـا مـی‌کرد
ای ترابی بـه مدینـه، بـه سر تربت اوناله بر غربت او، لاله صحرا مـی‌کرد

حسین ترابی

صبح صادق‌

ای کوی تو کعبه خلایق‌طالع ز رخ تو صبح صادق
ای پایـه منبرت فراتراز کرسی هفت چرخ اخضر
تا نام ز ماه و مـهر بوده است‌خاک درِ تو، سپهر بوده است
گفته هست خرد بس آفرینت‌صدها چو «هشام» خوشـه‌چینت
گردش ز فلک، اشاره از تواستاد خرد، «زراره» از تو

ص: 429

چون «مؤمنِ طاق» از تو آموخت‌لب بر«بوحنیفه» ها دوخت
اندیشـه، هر آن چه بود مُجمل‌بشنید مفصّل از «مفضَّل»
گر طالع «بَختری» خجسته است‌در حلقه درس تو نشسته است
کی مکتب تو نظیر دارد؟صدها چو «ابوبصیر» دارد
تا مشعل علم «جابر» افروخت‌بس نکته خرد کـه از وی آموخت
شد شـهره بـه دهر، مذهب تو«حمران» و «ابان» و مکتب تو
چون چشمـه علمت از نَبی بودبشکافتی آنچه درون نُبی بود
«هارون» تو، گل ز شعله چیندگل از گلِ آتش آفریند!

فانی نـه، کـه جاودانـه‌ای تودریـایی و بی‌کرانـه‌ای تو
صیت تو کجا مکان پذیرد؟دریـای تو کی کران پذیرد؟
هر سَرو کـه سرفراز مانده است‌حرفِ الِف از قد تو خوانده است
از چیست قد فلک، خمـیده است؟بار غم تو مگر کشیده است؟
با آن کـه سپهر، بهر تعظیم‌کرده است، الِف چو حلقه جیم؟
روی تو، کجا بـه بدر مانَد؟شام تو بـه شام قدر مانَد؟
خورشید کجا و پرتو بَدر؟ای شام تو، رشگ لیلةالقدر

هم، مذهب تو شـهیدپرورهم، مکتب تو «مفید» پرور
شادیم کـه یـادواره اوست‌این کنگره هزاره اوست
استاد علوم و پور عالم‌هم «ابن معلّم» (1) 23 و معلّم
مـهدی کـه ظفر، طلایـه اوست‌برتر ز سپهر، سایـه اوست

از مـهر، وِرا امـید داده است‌او را لقب مفید داده است
آن صاحبِ عصر و حجّتِ رادتوقیع، به منظور او فرستاد
بر دیده مردمش نشانده است‌او را کـه «اخِ السَّدید» خوانده است

1- . پدر «شیخ مفید» بـه معلّم، و او بـه «ابن‌المعلّم» معروف بود.
ص: 430
خوانده هست ولیّ حق «رشید» ش‌هم «ناصر» و «داعی» و «مفید» ش
استاد وی، «ابن بابوَیـه» است‌پرورده «ابن قولوَیـه» است
از «شیخ صدوق» و «احمد» آموخت‌وز «جعفرِ بن محمّد» آموخت
در محضر «غالب زَراری» آن درون خور مـهر و لطفِ باری
از خرمن علم، خوشـه‌چین شدتا باخبر از رموز دین شد
مـهری کـه به شام آبنوسی‌پرورده یکی چو «شیخ طوسی»
«سلّار» کـه گنج علم اندوخت‌زو علم کلام و فقه، آموخت
پرورده این یمِ گهرخیز «سیّد رضیّ» هست و «مرتضی» نیز
مانده هست از او بـه رسم تصنیف‌افزون ز دویست جلد، تألیف
بحری کـه پر از دُر و لئالی هست «ایضاح» و «اوائل» و «امالی» است
«ارشاد» و «فصول» و «اختصاص» اش‌کرده هست مُعزَّز و خَواص‌اش
سوکش چو جهان پر از الَم کرد «عِزْ» (1) 24 مدت عمر او رقم کرد
چون سال وفات او بجویندیـاران، «رُحِمَ المفید» (2) 25 گویند
تا باد، شُکوه علم و دین بادبر «شیخ مفید» آفرین باد
محمّدعلی مجاهدی «پروانـه»

مصحف گویـا

این ماه ربیع هست که دل بـه یغمایـا مـهر وصال هست و بـه جان داده تجلا
روزش همـه رخشنده‌تر از چهره یوسف‌شبهاش معطّرتر از زلف زلیخا

1- . شیخ مفید، 77 سال عمر کرد کـه با حروف ابجد «عز» مـی شود.
2- . شیخ مفید بـه سال 413 ه. ق بـه دیـار باقی شتافت و جمله «رُحِمَ المفید» بـه معنی: آمرزیده شد مفید، با حروف ابجد 413 مـی‌شود.
ص: 431

پیچیده درون امواج فضا نغمـه مریم‌جوشیده ز انفاس جهان معجز عیسی
هر جا نگرم بارقه‌ها درون شجر طورهر سو شنوم زمزمـه‌ها ازموسی
گیتی همـه دم خرّم، گویی دل احمدعالم همـه جا روشن چون دیده زهرا
گردیده سماوات بـه گرد کره خاک‌یـا خاک زند پهلو بر گنبد خضرا
خورشید نماز آرد بر خاک مدینـه‌زیرا کـه در آن جلوه‌گر آمد مـه طاها
بگذاشته از صلب شکافنده دانش‌استاد اساتید دو گیتی بـه جهان پا
توحید مجسّم ولی اللَّه معظّم‌سرمایـه عترت خلف سیّد بطحا
مصداق جمال ازلی حضرت صادق‌مـیزان ترازوی عمل حجت یکتا

پا که تا به سر آئینـه رخسار محمد صلی الله علیـه و آله‌سر که تا به قدم مظهر اللَّه تعالی
هستی همـه درون دستش چون موم کف دست‌عالم همـه بر پایش چون خاک کف پا
عیسی کـه کند زنده تنی را عجبی نیست‌بس مرده جان کز نفس او شده احیـا
با لیله مـیلاد محمد صلی الله علیـه و آله شده توأم‌مـیلاد همایون امام ششم ما

ص: 432

او منجی انسان‌ها از جهل مرکّب‌این زنده‌کن جانـها با نطق دل‌آرا
افراشته او درون همـه جا رایت توحیروخته این بر همگان مشعل تقوا
از مکتب او فیض الهی شده جاری‌با منطق این امر رسالت شده اجرا
او منجی عالم شد و این هادی آدم‌او خُلق عظیم آمد و این آیت عظمـی
او باگویـا کلماتش همـه مصحف‌این آمده سر که تا به قدم مصحف گویـا
از طلعت او کشور جان گشته منوّردر پرتو این، خانـه دل گشته مصفی

غلامرضا سازگار «مـیثم»

چراغ دانش‌

ای چراغ دانشت گیتی‌فروزتا قیـامت پیشتاز علمِ روز
آفرینش را کتاب ناطقی‌اهل بینش را امام صادقی
صدق از باغ بیـابانت گلی‌مرغ وحی از بوستانت بلبلی
نور دانش، از چراغ علم تولاله مـی‌روید ز باغ حلم تو
روشنی بخشیده بر اهل زمان‌همچو قرص آفتاب از آسمان
اهل دانش سائل کوی تواندتشنـه‌کامانجوی تواند
خضر درون این آستان هوئی شنیدبوعلی زین بوستان بوئی شنید
نیست تنـها شیعه مرهون دمت‌ای گدای علم و عرفان عالمت
جَفر درّی از یم عرفان توکیمـیا از جابر حیـان تو

ص: 433

قلب هستی شد منیر از این چراغ‌بوبصیر آمد بصیر از این چراغ

مکتب فضلت مفضّل ساخته‌شورها درون اهل فضل انداخته
شعله درون دست غلامت رام شدصبح باطل از هشامت شام شد
روح، روح از درس قرآنت گرفت‌لاله حمرا ز حمرانت گرفت
آسمان معرفت خاک درت‌سائل درس زُراره پرورت
آفتاب از ظل استقلال توست‌علم همچون سایـه درون دنبال توست
ای وجود عالمـی پابست توای چراغ عقل‌ها درون دست تو
ای فروغت تافته درون ‌هاروشن از تصویر تو آئینـه‌ها
تا تو هستی پیشوای مذهبم‌ذکر حق آنی نیفتد از لبم
ای علومت را بـه عالم چیرگی‌نور دانش بی‌فروغت تیرگی
شرح فضلت را چه حاجت بر کتاب؟آفتاب آمد دلیل آفتاب
با احادیث تو نور علم تافت‌دین حیـات خویشتن را بازیـافت
ای فدای لعل گوهربار توهر چه گردد کهنـه، جز آثار تو
از تو دل دریـای نور داور است‌چون بحار مجلسی پرگوهر است
شیعه را از تو زلالی صافی است‌کافی شیخ کُلینی کافی است
پیرو تو که تا قیـامت روسفیدکز تواش پیری هست چون شیخ مفید
مشعل تقوا و دینداری ز توست‌شیخ طوسی، شیخ انصاری ز توست
گوهر بحرالعلوم از بحر توست‌ابن شـهرآشوب‌ها از شـهر توست
مکتبت شیخ بها مـی‌پروردسید طاووس‌ها مـی‌پرورد
در ریـاض فضل تو شاخه گلی است‌کیست آن گل شیخ حرّ عاملی است
با دمت روح خدا مـی‌پروری‌چون خمـینی مقتدا مـی‌پروری

ما از این مکتب کتاب آموختیم‌ما از این مشعل چراغ افروختیم
این شعار ما بـه هر بام و دری است‌اهل عالم مذهب ما جعفری است
تیرگی‌ها را بـه دور انداختیم‌خویش را درون بحر نور انداختیم
علم گرچه گوهری پرقیمت است‌بی چراغ مذهب او ظلمت است

ص: 434

ای همـه منصورها مغلوب توای تمام علم‌ها مکتوب تو
ای کشیده از عدو آزارهارو سوی مقتل نـهاده بارها
‌ات از سنگ غم بشکسته بودقامتت رنجور و پایت خسته بود
پیش چشم مصطفی خصم پلیدتا سه نوبت تیغ بر رویت کشید
ای بـه درد و داغت را درودای مزار بی‌چراغت را درود
کاش مانند غبار غربتت‌مـی‌نشستم درون کنار تربتت
کاش بر قبر تو همچون آفتاب‌روی خود را مـی‌نـهادم بر تراب
کاش مانند چراغی که تا سحردر بقیعت داشتم سوز جگر
صبر مات و بی‌قرار صبر توست‌اشک «مـیثم» لاله‌ای بر قبر توست

غلامرضا سازگار «مـیثم»

جاری‌ترین زلال‌

با یـاد فجر صادقِ محراب و منبرت‌تابیده بر نگاه جهان، نور باورت
گل، درون جوار خانـه تو خیمـه مـی‌زندتا پر کند مشام دل از عطر مجمرت
ای پیر لحظه‌های حقیقت‌فروز دل‌رندان دهر، تشنـه دُردی ز ساغرت
عشق و خرد کـه آینـه‌داران هستی‌اندگردیده‌اند، محو تماشای منبرت
مدیون زخمـه‌های تو گردیده از ازل‌دستی کـه شد موافق دست هنرورت
فقه و اصول و فلسفه، جز نقطه‌ای نبودگر، مـی‌گشود حوصله، اوراق دفترت!

ص: 435

جاری‌ترین زلال ازل که تا ابد، تویی‌نامـیده کردگار جهان، چون کـه جعفرت علیـه السلام

ماییم و داغِ حسرت عمری سفر، کـه چشم‌آید کنار تربت پاک و معطّرت
ماییم و زخم غربتِ نگاه گرم‌تا جان فدا کنیم، زغیرت، برابرت
ما را بگیر دست، کـه از پا فتاده‌ایم‌آقا، بـه حق تربت پنـهان مادرت علیـها السلام

سیدعلی‌اصغر «سعا»

ص: 437

سوگ‌سروده‌ها

بزرگ استاد

بنال ای دل کـه در نای زمان فریـاد را کشتندبهین آموزگار مکتب ارشاد را کشتند
اساتید جهان حتما به سوک علم بنشینندکه درون دانشگه هستی بزرگ استاد را کشتند
به جرم پاسداری از حریم عترت و قرآن‌رئیس مذهب و الگوی عدل و داد را کشتند
به زهر کینـه درون شـهر مدینـه یـا رسول‌اللَّه‌مبارز پیشوای عالم ایجاد را کشتند
به‌جای اشک خون دل ببار ای آسمان زین غم‌که نور دیدگان سید امجاد را کشتند
دریغ و درد کز بیداد منصور ستم‌گستربه‌جرم یـاری دین مظهر امداد را کشتند
به جنت مادرش زهرا پریشان کرده گیسو راکه بهر حفظ قرآن شافع مـیعاد را کشتند

ص: 438

من «ژولیده» مـی‌گویم ز نسل ساقی کوثرامام و جانشین و پنجمـین اولاد را کشتند

ژولیده نیشابوری

حضرت صادق علیـه السلام‌

افتاده خزان درون چمن حضرت صادق‌یثرب شده بیت الحزن حضرت صادق
افسوس کـه از آتش زهر ستم خصم‌شد آب تمام بدن حضرت صادق
باللَّه قسم اهل مدینـه نشنیدندجز حرف خدا از دهن حضرت صادق
افسوس کـه دیگر عرق مرگ نشسته‌بربرگ گل یـاسمن حضرت صادق
سرتابه قدم گوش شده شـهر مدینـه‌در آرزوی یک سخن حضرت صادق
جا دارد اگر درون غم آن پیکر رنجورخون گریـه کند پیرهن حضرت صادق
مسموم شد از زهر، ولی زیر سم اسب‌پامال نگردید تن حضرت صادق
گردید درِ غصه بـه روی همگان بازشد بسته چو بند کفن حضرت صادق
قبر و حرم و زائر او هرسه غریبنددر شـهر و دیـار و وطن حضرت صادق

«مـیثم» همـه گریـان حسینند اگرچه‌گریند به‌یـاد محن حضرت صادق

غلامرضا سازگار «مـیثم»

گلاب عشق‌

بیـا یک دم مرا یـاری کن ای چشم‌بیـا و آبروداری کن ای چشم
بیـا امشب به منظور خاطر دل‌مرا با اشک خود یـاری کن ای چشم
ز دنیـایی کـه ما را چون سراب است‌بیـا بگریز و بیزاری کن ای چشم
بزن بر آتش دل آبی از مـهربه اشک از دل، پرستاری کن ای چشم
سرشک تو مرا باشد گل عشق‌گلاب عشق را جاری کن ای چشم

ص: 439

ز داغ صادق آل محمدبسوز از دل، عزاداری کن ای چشم
به یـاد غربت و زخم دل اوبه دامان، خون دل جاری کن ای چشم

دولتشاهی «خادم»
(1) 26

________________________________________
1 ( 1). امام صادق علیـه السلام مـی‌فرماید:« مَنْ قالَ فینا بَیْتَ شِعْرٍ بَنَی اللَّهُ تَعالی لَهُ بَیْتاً فِی الْجَنَّةٍ؛ هر یک بیت شعر درباره ما بگوید، خدای تعالی، خانـه‌ای درون بهشت به منظور او بنا مـی‌کند.« سفینة البحار، ج 1، ص 116، ذیل کلمـه بیت».
2 ( 1). خیـالی بخارایی، شاعر قرن نـهم، درون سال 850 وفات یـافت و پس از وی شیخ بهایی کـه از دانشمندان دوره صفویـه هست غزل وی را تضمـین کرد.
3 محمد شجاعی، شبنم احساس (مناجات و سروده هایی درباره شش گوهر مدینـه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1384.
4 ( 1). ای مریم دو عیسی ...: یعنی مادر امام حسن علیـه السلام و امام حسین علیـه السلام و مادر زینب علیـها السلام و امّ‌کلثوم علیـها السلام.
5 محمد شجاعی، شبنم احساس (مناجات و سروده هایی درباره شش گوهر مدینـه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1384.
6 ( 1). سوره حمد کـه هفت آیـه دارد و دو بار نازل شده است.
7 ( 1). قال الامام الصادق علیـه السلام:« فمن عرف فاطمة حق معرفتها فقد ادرک لیلة القدر» پسی کـه فاطمـه را آن‌طور کـه حق معرفت اوست، بشناسد، شب قدر را درک کرده است.( بحارالأنوار، ج 43، ص 65)؛ بـه نقل از کتاب نخل نجابت، ص 70.
8 ( 1). تولد حضرت امام خمـینی قدس سره نیز 20 جمادی‌الثانی، مقارن با ولادت حضرت فاطمـه زهرا علیـها السلام است.
9 ( 1). قال رسول اللَّه صلی الله علیـه و آله:« یـا سلمان! مَنْ أحبَّ فاطمةَ فَهُوَ فِی الجَنّةِ مَعی وَ مَنْ أبْغَضَها فَهُو فی النّار»؛ ای سلمان! هرفاطمـه، م را، دوست داشته باشد درون بهشت با من هست و هربا او دشمنی ورزد، درون آتش است.( بحارالأنوار، ج 27، ص 116).
10 ( 1). لحظه سرودن این رباعی، مصادف با واقعه خسوف ماه درون شب شـهادت حضرت فاطمـه زهرا علیـها السلام بوده است.
11 ( 1). شباهت امام حسن علیـه السلام با پیـامبر اکرم صلی الله علیـه و آله درون مسموم شدن و شباهت امام حسین علیـه السلام با حضرت علی علیـه السلام درون شـهادت.
12 ( 2). کَلَف: پستی و بلندی‌های درون ماه کـه روی ماه را لکه‌دار کرده است.
13 محمد شجاعی، شبنم احساس (مناجات و سروده هایی درباره شش گوهر مدینـه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1384.
14 ( 1). فطیم: کودک از شیر گرفته شده.
15 ( 1). طیبه: مدینـه
16 ( 1). عدنان: نام یکی از اجداد پیـامبر اکرم صلی الله علیـه و آله.
17 ( 1). ذو ذَنَب: ستاره دنباله‌دار.
18 ( 1). شَغَب: شور، فساد.
19 ( 2). دُرةالتاج: مروارید درشتی کـه درخشندگی خاصّی دارد.
20 ( 1). طارم: آسمان
21 ( 2). شبل: شیربچه
22 محمد شجاعی، شبنم احساس (مناجات و سروده هایی درباره شش گوهر مدینـه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1384.
23 ( 1). پدر« شیخ مفید» بـه معلّم، و او به« ابن‌المعلّم» معروف بود.
24 ( 1). شیخ مفید، 77 سال عمر کرد کـه با حروف ابجد« عز» مـی شود.
25 ( 2). شیخ مفید بـه سال 413 ه. ق بـه دیـار باقی شتافت و جمله« رُحِمَ المفید» بـه معنی: آمرزیده شد مفید، با حروف ابجد 413 مـی‌شود.
26 محمد شجاعی، شبنم احساس (مناجات و سروده هایی درباره شش گوهر مدینـه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1384.

1- محمد شجاعی، شبنم احساس (مناجات و سروده هایی درباره شش گوهر مدینـه)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1384.




[شبنم احساس: مناجات و سروده‌هایی درباره شش گوهر مدینـه نوحه من ماندمو مهجور از او]

نویسنده و منبع |